تام و دیزی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: گتسبی بزرگ / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

تام و دیزی

توضیح مختصر

نیک برای شام میره خونه‌ی دخترخاله‌اش.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

تام و دیزی

بهار آفتاب هر روز می‌درخشید. من اوایل در شرق تنها بودم. ولی احساس می‌کردم آغاز واقعی زندگیم هست. در هوای آزاد قدم میزدم. کتاب می‌خریدم. سخت کار می‌کردم. سعی میکردم از خودم یک مرد تاجر موفق بسازم.

یک شب تلفن زنگ زد. دختر خالم دیزی بود. با صدای ملایمش گفت: “سلام نیک. میدونی ما همسایه‌ایم؟ من و تام اون طرف خلیج در ایست‌اگ زندگی می‌کنیم. فکر می‌کنم بالاخره مستقر شدیم. بیا برای شام، نیک. می‌خوام ببینمت.”

البته موافقت کردم. می‌خواستم دختر خاله‌ام، دیزی رو دوباره ببینم. با تام باچانان مردی که در دانشگاه ییل میشناختم، ازدواج کرده بود. تام در کالج فوتبالیست مشهوری بود. خانواده‌‌اش خیلی ثروتمند بودن و تام بی‌محابا پول خرج می‌کرد. حالا اون و دیزی شیکاگو رو ترک کرده بودن- جایی که من آخرین بار دیده بودمشون. بعد از جنگ دور آمریکا و اروپا سفر کرده بودن. باورم نمیشد واقعاً جایی مستقر شده باشن. خیلی پولدار و خیلی ناآرام بودن.

بنابراین چند روز بعد رفتم ایست‌اگ. خونه‌ی باچانان‌ها یک خونه‌ی بزرگ بود، رو به خلیج. چمن‌ها و باغچه‌ها از خونه شروع میشدن و تا دریا ادامه پیدا می‌کردن. اواخر بعد از ظهر بود و هوا گرم و بادی بود. تمام پنجره‌های جلوی خونه باز بودن.

تام باچانان در ایوان ایستاده بودT پاهاش از هم باز بودن. یک مرد مو بور حدوداً ۳۰ ساله بود. لباس‌های شیک سوارکاری پوشیده بود و بدنش قوی و بی‌رحم به نظر می‌رسید.

چند دقیقه‌ای در ایوان آفتابی صحبت کردیم.

تام بهم گفت: “اینجا مکان خوبی دارم.” بازوم رو گرفت و بیرون خونه رو نشونم داد. بعد باغچه‌ی رز رو دیدیم و رفتیم پایین به دریا. یه قایق موتوری بزرگ در انتهای اسکله بود.

تام گفت: “حالا بیا تو و دیزی رو ببین.”

رفتیم داخل خونه و وارد یک اتاق بزرگ با پنجره‌هایی در هر دو سر اتاق شدیم. پنجره‌ها باز بودن و باد به پرده‌ها می‌وزید و می‌برد بالا به طرف سقف، بعد دوباره می‌آوردشون پایین روی فرش ضخیم.

دو تا زن جوون روی یک مبل بزرگ نشسته بودن. لباس‌های سفیدشون در باد می‌وزید تا اینکه تام پنجره‌ها رو بست.

دختر جوون‌تر روی مبل دوشیزه بیکر بود. دختر دیگه دختر خاله‌ام، دیزی، بود. دیزی خم شد جلو و خنده‌ی کوتاه جذابی زد.

دیزی گفت: “از دیدن دوبارت خیلی خوشحالم.” چشم‌هاش روشن و هیجانی بودن، ولی لبخندش غمگین بود. به دیزی گفتم در راه نیویورک در شیکاگو موندم. دوستان زیادی عشقشون رو براش فرستادن.

دیزی داد زد: “فوق‌العاده است. بیا برگردیم، تام. فردا!”

تام قاطعانه گفت: “من اینجا در شرق میمونم. هیچ جای دیگه‌ای زندگی نمی‌کنم.”

همون لحظه نوشیدنی‌ها آورده شدن. دوشیزه بیکر نوشیدنی برنداشت.

گفت: “نه، ممنونم. در آموزش هستم.”

تام با تعجب بهش نگاه کرد.

“هستی؟” نوشیدنیش رو برداشت و سریع خوردش. “نمیدونم چطور کاری رو به انجام میرسونی.”

به دوشیزه بیکر نگاه کردم و به این فکر کردم که چیکار کرده. باریک اندام بود با چشم‌های خاکستری و صورت غمگین و رنگ پریده. مطمئن بودم قبلاً دیدمش.

دوشیزه بیکر به من گفت: “شما در وست‌اگ زندگی می‌کنید. یه نفر رو اونجا میشناسم. گتسبی. باید گتسبی رو بشناسید.”

دیزی پرسید: “گتسبی؟ گتسبی چی؟”

قبل از اینکه بتونم جواب بدم، بهمون گفته شد شام آماده است. تام باچانان من رو از اتاق به بیرون راهنمایی کرد. بیرون شام می‌خوردیم، روی ایوان. ۴ تا شمع روی میز روشن بود.

دیزی که یکی از شمع‌ها رو خاموش می‌کرد، گفت: “چرا شمع؟ به اندازه‌ی روشن کردن شمع تاریک نیست.”

دوشیزه بیکر سر میز نشست و خمیازه کشید.

با صدای خسته گفت: “باید کاری بکنیم.”

دیزی گفت: “خیلی‌خب. چیکار باید بکنیم؟” از من پرسید: “مردم چیکار میکنن، نیک؟”

وقتی کم مونده بود شام تموم بشه، تلفن خونه زنگ زد. خدمتکار اومد بیرون و چیزی آروم به تام گفت. تام بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و رفت داخل. دیزی از اون طرف میز به من لبخند زد. بعد یک‌مرتبه بلند شد ایستاد و سریع رفت توی خونه. دوشیزه بیکر روی صندلیش خم شد جلو.

شروع کردم: “آقای گتسبی همسایه‌ی منه.”

دوشیزه بیکر گفت: “هیس…! حرف نزن. می‌خوام ببینم چه اتفاقی افتاده.”

پرسیدم: “اتفاقی داره میفته؟”

دوشیزه بیکر گفت: “نمیدونی؟ تام یه زن در نیویورک داره. فکر میکردم همه میدونن. ولی نباید بهش زنگ بزنه خونه، باید زنگ بزنه؟”

همون لحظه دیزی و تام با هم برگشتن.

دیزی گفت: “خیلی ببخشید که مجبور شدیم تنهاتون بزاریم.”

شمع‌ها دوباره روشن شدن. مدتی در سکوت نشستیم و شرابمون رو تموم کردیم. بعد تام و دوشیزه بیکر برگشتن توی خونه. دیزی آرنجش رو گذاشت روی میز و سرش رو گذاشت روی دست‌هاش.

آروم گفت: “ما همدیگه رو خیلی خوب نمی‌شناسیم، نیک. تو نیومدی عروسی من.”

“من از جنگ برنگشته بودم.”

“درسته. خب، نیک، من اوقات خیلی بدی داشتم. دیگه به چیزی اهمیت نمیدم. بهت بگم وقتی دخترم به دنیا اومد چی گفتم؟”

“بگو.”

“خوب، وقتی فهمیدم یه دختر دارم، گریه کردم. بعد خوشحال شدم. امیدوارم یه احمق باشه. این بهترین چیز برای یه دختره، یه کوچولوی زیبای احمق. فکر می‌کنم زندگی وحشتناکه، نیک. من همه جا رفتم و هر کاری کردم. و از همشون متنفرم!”

وقتی دیزی داشت حرف میزد، حرف‌هاش رو باور کردم. براش ناراحت هم شدم. بعد لبخند کوتاه ناخوشایندی روی چهره‌ی دوست‌داشتنیش دیدم و فهمیدم که حقیقت رو نمیگه.

داخل خونه تام و دوشیزه بیکر روی یک مبل دراز نشسته بودن. دوشیزه بیکر داشت با صدای بلند از یک مجله می‌خوند و نور روی موهای طلاییش تابیده بود.

وقتی من و دیزی وارد شدیم، دوشیزه بیکر مجله رو انداخت زمین و بلند شد ایستاد.

گفت: “ساعت دهه. وقتشه برم بخوابم.”

دیزی توضیح داد: “جردن فردا در مسابقه‌ی بزرگ گلف بازی داره.”

گفتم: “آه، تو جردن بیکر هستی؟” عکسش رو در روزنامه‌ها دیده بودم. و داستانی هم دربارش شنیده بودم- اینکه چطور در مسابقه‌ی گلف رفتار بدی داشت.

جردن آروم گفت: “شب‌بخیر، آقای کاراوی. باز می‌بینمتون.”

دیزی گفت: “البته که میبینی. فکر می‌کنم ترتیب عروسی‌تون رو میدم. همیشه شما رو با هم دعوت می‌کنم و … “

دوشیزه بیکر از روی پله‌ها داد زد: “شب‌بخیر. یک کلمه هم نشنیدم.”

تام بعد از لحظه‌ای گفت: “دختر خوبیه ولی نباید تنها سفر کنه.”

دیزی گفت: “ولی حالا نیک ازش مراقبت میکنه، مگه نه، نیک؟ جردن همشهریه منه، نیک. با هم بزرگ شدیم.”

تام نگاه خشن به دیزی انداخت.

پرسید: “اسرار رو به تام گفتی؟”

دیزی که به من لبخند میزد، گفت: “گفتم؟ درباره چی حرف زدیم، نیک؟ به خاطر نمیارم.”

تام گفت: “هر چیزی که بهت میگه رو باور نکن، نیک.”

چند دقیقه بعد برگشتم خونه. تام و دیزی باهام اومدن جلوی در و اونجا با هم ایستادن. دو تا ثروتمند با هر چیزی که میخواستن. ولی دیزی به من گفته بود غمگینه. و تام زنی در نیویورک داشت.

وقتی برگشتم وست‌اگ، مدتی بیرون خونه‌ام نشستم. زیر نور مهتاب روشن گربه‌ای آروم اون طرف باغچه تکون خورد. وقتی سرم رو برگردوندم نگاهش کنم، دیدم تنها نیستم. پونزده متر اونورتر یک نفر روی چمن‌های خونه‌ی گتسبی ایستاده بود. مرد خیلی بی‌حرکت ایستاده بود، دست‌هاش توی جیب‌هاش بودن. مطمئن بودم خود آقای گتسبیه.

تقریباً صداش زدم. ولی به نظر از تنها بودن خوشحال بود. به آرومی دست‌هاش رو به طرف آب‌های تیره کش داد. من هم به دریا نگاه کردم. یه نور سبز خیلی کوچیک در فاصله دور بود.

وقتی برگشتم و دوباره به گتسبی نگاه کردم، اونجا نبود. دوباره در شب تاریک تنها بودم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Tom and Daisy

That spring, the sun shone every day. I was lonely at first in the East. But I felt that this was the real beginning of my life. I walked in the fresh air. I bought books. I worked hard. I was trying to make myself a successful businessman.

One evening, the phone rang. It was my cousin, Daisy. ‘Hallo, Nick,’ she said in her soft voice. ‘Do you know we are neighbours? Tom and I are living across the bay, in East Egg. I think we’ve settled down at last. Do come to dinner, Nick. I’d love to see you.’

Of course, I agreed. I wanted to see my cousin Daisy again. She had married Tom Buchanan, a man I had known at Yale University. Tom had been a famous football player at college. His family was very rich and Tom had spent money carelessly. Now he and Daisy had left Chicago, where I had last seen them. After the War, they had travelled around America and Europe. I did not believe they had really settled down. They were too rich and too restless.

So, a few days later, I drove over to East Egg. The Buchanan’s house was a big one, overlooking the bay. The lawns and gardens started at the house and went down to the sea. It was late afternoon and the weather was warm and windy. All the windows at the front of the house were wide open.

Tom Buchanan stood on the porch, his legs wide apart. He was a fair-haired man of about thirty. He wore smart riding clothes and his body looked strong and cruel.

We talked for a few minutes on the sunny porch.

‘I’ve got a nice place here,’ Tom told me. He took hold of my arm and showed me the outside of the house. Then we looked at the rose garden and walked down to the sea. There was a big motorboat at the end of the dock.

‘Come inside now and see Daisy,’ Tom said.

We walked into the house and into a high room with windows at either end. The windows were open and the wind blew the curtains up towards the ceiling, then down towards the thick carpet.

Two young women were sitting on an enormous couch. Their white dresses blew about in the wind until Tom shut the windows.

The younger girl on the couch was Miss Baker. The other girl was my cousin, Daisy. Daisy leant forward and gave a charming little laugh.

‘I’m so very happy to see you again,’ Daisy said. Her eyes were bright and exciting, but her smile was sad. I told Daisy that I had stayed in Chicago on my way to New York. Lots of friends had sent her their love.

‘That’s wonderful,’ Daisy cried. ‘Let’s go back, Tom. Tomorrow!’

‘I’m staying here, in the East,’ Tom said firmly. ‘I’ll never live anywhere else.’

At that moment, drinks were brought in. Miss Baker did not take one.

‘No, thanks,’ she said. ‘I’m in training.’

Tom looked at her in surprise.

‘You are?’ He took his drink and drank it quickly. ‘I don’t know how you get anything done.’

I looked at Miss Baker and wondered what she did. She was slim, with grey eyes and a pale, unhappy face. I was sure I had seen her before.

‘You live in West Egg,’ Miss Baker said to me. ‘I know somebody there. Gatsby. You must know Gatsby.’

‘Gatsby’ Daisy asked quickly. ‘What Gatsby?’

Before I could answer, we were told that dinner was ready. Tom Buchanan led me from the room. We were dining outside, on the porch. Four candles were burning on the table.

‘Why candles’ said Daisy, putting them out. ‘It’s not dark enough for candles.’

Miss Baker sat down at the table and yawned.

‘We ought to do something,’ she said in a tired voice.

‘All right,’ said Daisy. ‘What shall we do? What do people do, Nick’ she asked me.

When dinner was nearly over, the phone rang in the house. The butler came out and said something quietly to Tom. Tom stood up without saying anything and went inside. Daisy smiled at me across the table. Then she suddenly stood up and walked quickly into the house. Miss Baker leant forward in her chair.

‘Mr Gatsby is my neighbour,’ I began.

‘Shhh.! Don’t talk. I want to see what happens,’ Miss Baker said.

‘Is something happening’ I asked.

‘Don’t you know’ Miss Baker said. ‘Tom’s got a woman in New York. I thought everyone knew. But she shouldn’t phone him at home, should she?’

At that moment, Daisy and Tom came back together.

‘So sorry we had to leave you,’ Daisy said.

The candles were lit again. We sat for a while in silence, finishing our wine. Then Tom and Miss Baker walked back into the house. Daisy put her elbows on the table and rested her head in her hands.

‘We don’t know each other very well, Nick,’ she said softly. ‘You didn’t come to my wedding.’

‘I wasn’t back from the War.’

‘That’s true. Well, Nick, I’ve had a very bad time. I don’t really care about anything any more. Shall I tell you what I said when my daughter was born?’

‘Do.’

‘Well, when I knew I had a girl - I cried. Then I was glad. I hope she’ll be a fool. That’s the best thing for a girl to be, a beautiful little fool. I think life’s terrible, Nick. I’ve been everywhere and done everything. And I hate it all!’

When Daisy was speaking, I believed her. I felt sorry for her, too. Then I saw an unpleasant little smile on her lovely face and I knew she had not been telling the truth.

Inside the house, Tom and Miss Baker were sitting on the long couch. She was reading aloud from a magazine and the light shone on her golden hair.

As Daisy and I came in, Miss Baker threw down the magazine and stood up.

‘It’s ten o’clock,’ she said. ‘Time for me to be in bed.’

‘Jordan’s playing in the big golf match tomorrow,’ Daisy explained.

‘Oh, you’re Jordan Baker,’ I said. I had seen her picture in the newspapers. I had heard a story about her, too - how she had behaved badly in a golf match.

‘Goodnight, Mr Carraway,’ Jordan said softly. ‘I’ll see you again sometime.’

‘Of course you will,’ said Daisy. ‘I think I’ll arrange your marriage. I’ll always invite you together and.’

‘Goodnight,’ Miss Baker called from the stairs. ‘I haven’t heard a word.’

‘She’s a nice girl,’ said Tom after a moment, ‘but she shouldn’t travel round the country alone.’

‘But Nick’s going to look after her now, aren’t you, Nick’ said Daisy. ‘Jordan’s from my home town, Nick. We grew up together.’

Tom looked hard at Daisy.

‘Have you been telling Nick secrets’ he asked.

‘Have I’ said Daisy, smiling at me. ‘What did we talk about, Nick? I can’t remember.’

‘Don’t believe everything she tells you, Nick,’ Tom said.

A few minutes later, I went home. Tom and Daisy came to the door and stood there together. Two rich people, with everything they wanted. But Daisy had told me she was unhappy. And Tom had a woman in New York.

When I got back to West Egg, I sat for a while outside my house. In the bright moonlight, a cat moved silently across the garden. As I turned my head to watch it, I saw that I was not alone. Fifty feet away, someone was standing on the lawn of Gatsby’s house. The man stood very still, his hands in his pockets. I was sure it was Mr Gatsby himself.

I almost called out to him. But he seemed happy to be alone. He slowly stretched out his arms to the dark water. I looked out to sea, too. There was one green light, very small and far away.

When I looked back to Gatsby again, he had gone. I was alone now, in the dark night.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.