گرم‌ترین روز تابستان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: گتسبی بزرگ / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

گرم‌ترین روز تابستان

توضیح مختصر

تام حقیقت رو در مورد گتسبی به دیزی میگه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

گرم‌ترین روز تابستان

وقتی همه‌ درباره‌ی گتسبی حرف می‌زدن، یک‌مرتبه مهمونی‌هاش تموم شد.

یک شنبه هیچ چراغی توی خونه یا توی باغچه‌ی گتسبی روشن نبود. چند تا ماشین اومدن جلوی خونه، ولی تقریباً بلافاصله برگشتن.

به این فکر میکردم که مسئله چیه. تصمیم گرفتم برم و بفهمم.

یک خدمتکار جدید در رو باز کرد.

پرسیدم: “آقای گتسبی بیماره؟”

با بی‌ادبی گفت: “نه.”

“خوب، بهش بگو آقای کاراوی سر زده.”

“کاراوی، باشه” و در رو به روم بست.

روز بعد گتسبی بهم زنگ زد.

پرسیدم: “داری میری؟”

“نه، رفیق قدیمی البته که نمیرم. همه‌ی خدمتکاران قدیمیم رو فرستادم رفتن. دیزی بعد از ظهرها میاد اینجا. نمی‌خواستم تو روستا دربارش حرف بزنن. بعضی از دوستان ولفشیم حالا دنبالم میگردن.”

گتسبی با دعوتنامه‌ای از طرف دیزی زنگ زد. دیزی میخواست روز بعد ناهار رو خونه‌ی اون بخورم. البته جردن و گتسبی هم میومدن.

دیزی نیم ساعت بعد به من زنگ زد. به نظر از اینکه دعوت رو قبول کردم، خوشحال بود. ولی صداش مضطرب و هیجان‌زده بود.

روز بعد گرمترین روز تابستان بود. و کوچک‌ترین حرکتی باعث میشد احساس گرما و خستگی بکنی.

با ماشین بزرگ و زرد گتسبی رفتیم خونه‌ی باچانان‌ها. صندلی‌های چرم سبزش به قدری گرم بودن که نمی‌شد بهشون دست زد.

اتاقی که دیزی و جردن نشسته بودن، تاریک و خنک بود. هر دو دختر سفید پوشیده بودن و دست‌هاشون رو با سستی بالا آوردن.

با هم گفتن: “به قدری گرمه که نمیشه تکون خورد.”

گتسبی با کت و شلوار شیک و صورتی رنگش وسط اتاق ایستاد. باورش نمیشد تو خونه‌ی خود دیزیه. دیزی تماشاش کرد و خنده‌ی شیرین و هیجان‌انگیزی بهش زد.

همون لحظه تام با صدای بلند در رو باز کرد و با عجله وارد اتاق شد.

در حالی که دستش رو به طرف من دراز می‌کرد، گفت: “آقای گتسبی سلام، نیک!”

دیزی داد زد: “برای هممون یه نوشیدنی خنک درست کن!”

وقتی تام دوباره از اتاق بیرون رفت، دیزی رفت پیش گتسبی و از روی دهنش بوسیدش.

با ملایمت گفت: “می‌دونی که دوستت دارم.”

وقتی تام نوشیدنی‌ها رو آورد، همه با ولع خوردیم. در اتاق غذاخوری تاریک ناهار خوردیم و آبجوی خنک زیادی خوردیم.

دیزی پرسید: “امروز بعد از ظهر چیکار میکنیم؟”

“و روز بعد از اون و ۳۰ سال بعد؟”

دیزی تقریباً با گریه ادامه داد: “آه، خیلی گرمه. نمی‌دونم چرا نمیریم نیویورک؟”

به اون طرف میز، به چشم‌های گتسبی نگاه کرد.

دیزی با صدای ملایم و هیجان انگیزش داد زد: “آه، تو همیشه خیلی آروم و خونسرد به نظر می‌رسی!”

طوری به هم دیگه نگاه کردن انگار توی اتاق تنهان.

یک‌مرتبه تام باچانان متوجه شد. زنش، دیزی، عاشق گتسبی بود. دهن تام کمی باز شد. اول به گتسبی و بعد به دیزی نگاه کرد.

تام بلند شد.

با صدای خشنی گفت: “خیلی‌خب، پس. میریم شهر. بیاید بریم!”

دخترها رفتن طبقه‌ی بالا آماده بشن. ما رفتیم بیرون روی ایوان. دیزی از بالا به پایین صدا زد: “چیزی برای نوشیدن با خودمون ببریم؟”

تام جواب داد: “من ویسکی برمیدارم.”

گتسبی رو کرد به من و گفت: “نمیتونم توی خونه‌اش چیزی بهش بگم، رفیق قدیمی.”

گفتم: “فکر می‌کنم صدای دیزی همه چیز رو بهش گفته باشه.”

گتسبی ادامه داد: “دیزی همیشه هر چیزی که می‌خواست رو داشته.” اضافه کرد: “صدای دیزی پر از پوله.”

خودش بود. جذابیت دیزی جذابیت ثروت و لوسی بود.

تام با ویسکی که توی حوله پیچیده شده بود، از خونه بیرون اومد. دیزی و جردن پشت سرش بودن و در لباس‌های سفیدشون جذاب و قشنگ دیده می‌شدن.

گتسبی گفت: “همه با ماشین من بریم؟”

تام با صدای بلند به گتسبی گفت: “تو ماشین من رو بردار.” در حالی که به طرف ماشین گتسبی می‌رفت، اضافه کرد: “بیا، دیزی من تو رو با این ماشین زرد میبرم.”

ولی دیزی از شوهرش فاصله گرفت.

“نه، تام. تو نیک و جردن رو ببر. ما پشت سرتون میایم.” و گتسبی رو به طرف ماشین آبی کوچیک باچانان‌ها هل داد.

من، جردن و تام سوار صندلی جلوی ماشین گتسبی شدیم.

تام با عصبانیت از ما پرسید: “دیدید؟ دیزی همچین مردی رو از کجا پیدا کرده؟”

جردن گفت: “فارغ‌التحصیل آکسفورده.”

تام با عصبانیت گفت: “آره، هست کت و شلوار صورتی میپوشه! کم‌کم دارم حقیقت رو درباره‌ی گتسبی می‌فهمم. و زیاد هم خوشایند نیست.”

حالا همه گرممون بود و بد اخلاق شده بودیم. وقتی تام به گاراژ ویلسون رسید، مجبور بود برای بنزین توقف کنه.

ویلسون آروم اومد بیرون و زیر آفتاب داغ ایستاد. خیلی بیمار به نظر می‌رسید.

تام داد زد: “خوب، بیا. خودم باید بنزین بزنم؟”

ویلسون گفت: “من مریضم. باید برم. کی میتونی ماشین قدیمیت رو بهم بفروشی؟”

تام زود گفت: “هفته‌ی آینده. نظرت درباره‌ی خریدن این ماشین زرد چیه؟ هفته گذشته خریدمش. چرا داری میری؟”

ویلسون گفت: “منو زنم میریم غرب. از اینجا دورش می‌کنم. چیزی فهمیدم …”

تام بهش خیره شد.

با صدای سرد و خشن گفت: “مهم نیست چقدر بهت بدهکارم؟”

وقتی تام داشت پول ویلسون رو میداد، گتسبی و دیزی با ماشین آبی از کنارمون رد شدن.

همون لحظه دیدم مایرتل ویلسون از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا پایین به جردن نگاه میکنه.

نگاه حسادت وحشتناکی در چهره‌ی مایرتل ویلسون بود. فکر می‌کرد جردن زن تامه.

تام مایرتل رو ندید. به حرفی که ویلسون زده بود فکر می‌کرد. به نظر تام در یک بعد از ظهر هم زنش و هم معشوقه‌اش رو از دست می‌داد. تام با سرعت بیشتری به رانندگی ادامه داد تا اینکه رسید کنار ماشین آبی.

گتسبی توقف کرد و دیزی صدا زد: “کجا دارید میرید؟ خیلی گرمه. ما دور میزنیم و بعد می‌بینیمتون.”

ولی تام می‌خواست نزدیک دیزی و گتسبی بمونه. بعد از کمی بحث، همه رفتیم هتل پلازا. اونجا یک اتاق گرفتیم تا بتونیم یه نوشیدنی بخوریم. ایده‌ی دیوانه‌واری بود.

اتاق بزرگ بود، ولی خیلی گرم بود. همه‌ی پنجره‌ها رو باز کردیم، ولی هیچ تفاوتی ایجاد نشد.

دیزی گفت: “آه، خیلی گرمه! چرا اومدیم اینجا؟”

تام که بطری ویسکی رو میذاشت روی میز، گفت: “درباره گرما حرف نزن بدترش می‌کنی!”

گتسبی گفت: “چرا ولش نمیکنی، رفیق قدیمی؟ میدونی که تو می‌خواستی بیای.”

تام به شکل بداخلاقی گفت: “دوست ندارم بهم بگی رفیق قدیمی. این کلمه رو از کجا یاد گرفتی؟”

دیزی گفت: “اگه بی‌ادبی کنی، تام، یک دقیقه هم نمی‌مونم. چرا زنگ نمیزنی یخ بیارن؟”

در سکوت نشستیم و منتظر موندیم خدمتکار یخ بیاره.

بعد تام به گتسبی نگاه کرد و گفت: “راستی آقای گتسبی، در آکسفورد بودی، درسته؟”

“بله . رفتم اونجا.”

خدمتکار با یخ اومد. وقتی رفت، تام گفت: “دقیقاً کی اونجا بودی؟”

گتسبی آروم جواب داد: “۱۹۱۹ بود. فقط ۵ ماه اونجا بودم. افسران آمریکایی می‌تونستن بعد از جنگ برن دانشگاه انگلیسی.”

پس اون داستان حقیقت داشت. خوشحال بودم.

دیزی با لبخندی بلند شد.

گفت: “ویسکی رو باز کن، تام من برای همه نوشیدنی درست می‌کنم.”

تام گفت: “یه دقیقه صبر کن. من یه سؤال دیگه از آقای گتسبی دارم.”

گتسبی مؤدبانه گفت: “بفرما.”

“سعی داری چطور مشکلی بین من و زنم ایجاد کنی؟”

دیزی زود گفت: “لطفاً بس کن، تام.”

تام داد زد: “چرا باید بس کنم؟ باید بشینم و تماشا کنم یه نفر از ناکجاآباد بیاد با زنم عشقبازی بکنه و چیزی نگم؟”

گتسبی گفت: “حالا گوش کن. چیزی هست که باید بهت بگم، رفیق قدیمی.”

دیزی گفت: “آه، لطفاً چیزی نگو. چرا همه بر نمی‌گردیم خونه؟ هوا خیلی گرمه که بخوایم بحث کنیم.”

تام با صدای بلند گفت: “می‌خوام آقای گتسبی به سؤالم جواب بده.”

گتسبی گفت: “زنت تو رو دوست نداره. هیچ وقت دوستت نداشت. من رو دوست داره.”

تام بلند شد و داد زد “تو دیوونه‌ای!”

گتسبی گفت: “حقیقت داره. ما پنج ساله که همدیگه رو دوست داریم، رفیق قدیمی و تو نمی‌دونستی!”

تام دوباره داد زد: “بهت میگم دیوونه‌ای! دیزی وقتی با من ازدواج کرد، من رو دوست داشت و حالا هم دوستم داره. من هم دیزی رو دوست دارم. همیشه داشتم. اینو میدونه.”

گتسبی رفت به طرف دیزی و کنارش ایستاد.

گفت: “حقیقت رو بهش بگو، بهش بگو هرگز دوستش نداشتی.”

دیزی با ناراحتی به ماها نگاه کرد.

به آرومی گفت: “هیچ وقت دوستش نداشتم.” بعد دیزی با نگاه وحشت‌زده و غمگین در چشم‌هاش رو کرد به گتسبی.

داد زد: “آه، تو زیادی می‌خوای، جی! حالا دوستت دارم. این کافی نیست؟” شروع به گریه کرد. “یه زمان‌هایی تام رو دوست داشتم ولی تو رو هم دوست داشتم.”

گتسبی به آرومی تکرار کرد: “من رو هم دوست داشتی … “

دیزی با ناراحتی گفت: “نمی‌تونم بگم هرگز تام رو دوست نداشتم حقیقت نخواهد داشت.”

تام گفت: “البته که نخواهد داشت. حالا میبرمت خونه، دیزی.”

گتسبی سریع گفت: “نمی‌فهمی. دیزی، تو رو ترک میکنه.”

“مزخرف نگو.”

دیزی که به سختی حرف میزد، گفت: “بله، ترکت میکنم.”

تام داد زد: “تو منو به خاطر یه کلاهبردار کوچیک ترک می‌کنی؟ اون فروشنده‌ی مشروب قاچاقه. میر ولفشیم دوستشه. همه چیز رو در مورد تو شنیدم، آقای گتسبی! تو و دوستانت باید توی زندان باشید!”

به گتسبی نگاه کردم. صورتش با حالت وحشتناکی خشن بود. اون موقع باور کردم که مردی رو کشته. گتسبی به سرعت و با هیجان شروع به صحبت با دیزی کرد. دیزی به نظر نمی‌رسید گوش بده. در اون بعد از ظهر گرم رویای گتسبی داشت از دستش سُر می‌خورد و می‌رفت.

دیزی یک‌مرتبه گفت: “لطفاً، جی دیگه هیچی نگو. باید همه‌ی اینها رو تموم کنی، لطفاً.”

تام لبخند زد. میدونست که برده.

با صدای آروم گفت: “تو برو خونه، دیزی. با ماشین آقای گتسبی برو خونه. دیگه اذیتت نمیکنه.”

و دیزی و گتسبی به آرومی و غمگینی رفتن.

ساعت ۷ بود که من و جردن با تام از هتل خارج شدیم. وقتی از روی پل برمی‌گشتیم، به خاطر آوردم که تولد ۳۰ سالگیم هست. احساس ناراحتی و خستگی کردم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

The Hottest Day of Summer

It was when everyone was talking about Gatsby that his parties suddenly came to an end.

One Saturday, there were no lights in Gatsby’s house or in his garden. A few cars drove up to the house, but almost immediately drove away.

I wondered what was the matter. I decided to go over and find out.

A new servant opened the door.

‘Is Mr Gatsby sickو’ I asked.

‘No,’ he said rudely.

‘Well, tell him Mr Carraway called.’

‘Carrawayو OK,’ and he shut the door in my face.

Next day, Gatsby phoned me.

‘Are you leavingو’ I asked.

‘No, old sport, of course not. I’ve sent all my old servants away. Daisy comes over in the afternoons. I didn’t want them to talk about her in the village. Some friends of Wolfsheim are looking after me now.’

Gatsby was phoning with an invitation from Daisy. She wanted me to have lunch at her house the following day. Jordan would be there and, of course, Gatsby too.

Daisy phoned me half an hour later. She seemed glad that I had accepted the invitation. But her voice was nervous and excited.

The next day was the hottest day of the summer. The smallest movement made you hot and tired.

I drove over to the Buchanan’s house with Gatsby in his big, yellow car. Its green leather seats were too hot to touch.

The room where Daisy and Jordan were sitting was dark and cool. The two girls, both dressed in white, raised their hands lazily.

‘It’s too hot to move,’ they said together.

Gatsby stood in the middle of the room in his elegant, pink suit. He could not believe that he was in Daisy’s own house. Daisy watched him and gave her sweet, exciting laugh.

At that moment, Tom opened the door noisily and hurried into the room.

‘Ah, Mr Gatsbyو Hallo, Nick,’ he said, holding out his hand to me.

‘Make us all a cold drink’ Daisy cried.

As Tom left the room again, Daisy went over to Gatsby and kissed him on the mouth.

‘You know I love you,’ she said softly.

When Tom brought in the drinks, we all drank greedily. We had lunch in the darkened dining-room and drank a lot of cold beer.

‘What are we going to do this afternoon,’ asked Daisy.

‘And the day after that and the next thirty years?

‘Oh, it’s so hot,’ Daisy went on, almost crying. ‘I know why don’t we drive to New York?’

She looked across the table into Gatsby’s eyes.

‘Ah,’ Daisy cried, in her soft, exciting voice, ‘you always look so cool!’

They looked at each other as though they were alone in the room.

Suddenly, Tom Buchanan understood. His wife, Daisy, was in love with Gatsby. Tom’s mouth opened a little. He looked first at Gatsby and then at Daisy.

Tom stood up.

‘All right then,’ he said in a hard voice. ‘We’re going to town. Let’s go!’

The girls went upstairs to get ready. We went out onto the porch. ‘Shall we take anything with us to drink,’ Daisy called down.

‘I’ll get some whisky,’ Tom answered.

Gatsby turned to me and said, ‘I can’t say anything to him in his house, old sport.’

‘I think Daisy’s voice told him everything,’ I said.

‘She’s always had everything she’s wanted,’ Gatsby went on. ‘Daisy’s voice is full of money,’ he added.

That was it. Daisy’s charm was the charm of the rich and spoilt.

Tom came out of the house with the whisky wrapped in a towel. Daisy and Jordan followed him, looking cool and charming in their white dresses.

‘Shall we all go in my car,’ said Gatsby.

‘You take my car,’ Tom said in a loud voice to Gatsby. ‘Come on, Daisy, I’ll take you in this yellow one,’ he added, walking towards Gatsby’s car.

But Daisy moved away from her husband.

‘No, Tom. You take Nick and Jordan. We’ll follow you.’ And she pushed Gatsby towards the Buchanan’s small blue car.

Jordan, Tom and I got into the front seat of Gatsby’s car.

‘Did you see that,’ Tom asked us angrily. ‘Where did Daisy find a man like that?’

‘He’s an Oxford man,’ said Jordan.

‘Like hell he is, he wears a pink suit’ Tom said angrily. ‘I’m beginning to find out the truth about Gatsby. And it’s not very pleasant.’

We were all hot and bad-tempered by now. When Tom reached Wilson’s garage, he had to stop for gas.

Wilson came out slowly and stood in the hot sun. He looked very ill.

‘Well, come on,’ Tom shouted. ‘Have I got to get the gas myself?’

‘I’m sick,’ said Wilson. ‘I’ve got to get away. When can you sell me your old car?’

‘Next week,’ Tom said quickly. ‘What about buying this yellow one? I got it last week. Why are you going away?’

‘My wife and I are going West,’ Wilson said. ‘I’m getting her away from here. I’ve found out something.’

Tom stared at him.

‘Never mind about that, what do I owe you, he said in a hard, cold voice.

As Tom was giving Wilson the money, Gatsby and Daisy drove by in the blue car.

At the same moment, I saw Myrtle Wilson looking down at Jordan from an upstairs window.

There was a look of terrible jealousy on Myrtle Wilson’s face. She thought Jordan was Tom’s wife.

Tom did not see Myrtle. He was thinking about what Wilson had said. In one afternoon, Tom seemed to be losing his wife and his mistress too. He drove on, much too fast, until he was beside the blue car.

Gatsby stopped and Daisy called out, ‘Where are you going? It’s so hot. We’ll drive around and meet you later.’

But Tom wanted to stay near Daisy and Gatsby. After some argument, we all drove to the Plaza Hotel. We took a room there so that we could have a drink. It was a crazy idea.

The room was large, but it was very hot. We opened all the windows, but it made no difference.

‘Oh, it’s so hot said Daisy. ‘Why did we come here?’

‘Stop talking about the heat, you make it worse’ said Tom, putting the bottle of whisky on the table.

‘Why not leave her alone, old sport,’ said Gatsby. ‘You wanted to come, you know.’

‘I don’t like being called old sport,’ said Tom, in a bad- tempered way. ‘Where did you learn to say that?’

‘If you’re rude, Tom, I won’t stay a minute,’ Daisy said. ‘Why don’t you phone for some ice?’

We sat in silence, waiting for the waiter to bring the ice.

Then Tom looked at Gatsby and said, ‘By the way, Mr Gatsby, you were at Oxford, weren’t you?’

‘Yes. I went there.’

The waiter came in with the ice. When he had gone, Tom said, ‘When were you there, exactly?’

‘It was in 1919,’ Gatsby replied quietly. ‘I was only there for five months. American officers were able to go to an English university after the War.’

So that story was true. I was glad.

Daisy got up with a smile.

‘Open the whisky, Tom,’ she said, ‘and I’ll make everyone a drink.’

‘Wait a minute,’ said Tom. ‘I’ve one more question to ask Mr Gatsby.’

‘Go on,’ said Gatsby politely.

‘What kind of trouble are you trying to make between me and my wife?’

‘Stop it, please, Tom,’ said Daisy quickly.

‘Why should I,’ Tom shouted. ‘Have I got to watch a nobody from nowhere make love to my wife and say nothing?’

‘Now, listen,’ said Gatsby. ‘I’ve got something to tell you, old sport.’

‘Oh, please don’t say anything,’ Daisy said. ‘Why don’t we all go home? It’s too hot to argue.’

‘I want Mr Gatsby to give me an answer to my question,’ Tom said loudly.

‘Your wife doesn’t love you,’ said Gatsby. ‘She’s never loved you. She loves me.’

‘You’re crazy,’ cried Tom, jumping to his feet.

‘It’s the truth,’ said Gatsby. ‘We’ve loved each other for five years, old sport, and you didn’t know!’

‘I tell you you’re crazy,’ Tom shouted again. ‘Daisy loved me when she married me and she loves me now. And I love Daisy too. I always have. She knows that.’

Gatsby walked over to Daisy and stood beside her.

‘Tell him the truth, tell him you never loved him,’ he said.

Daisy looked at each one of us unhappily.

‘I never loved him,’ she said slowly. Then Daisy turned to Gatsby with a frightened, unhappy look in her eyes.

‘Oh, you want too much, Jay,’ she cried. ‘I love you now. Isn’t that enough?’ She began to cry. ‘I did love Tom once, but I loved you, too.’

‘You loved me, too’ Gatsby repeated slowly.

‘I can’t say I never loved Tom, It wouldn’t be true,’ Daisy said sadly.

‘Of course it wouldn’t,’ said Tom. ‘Now I’m taking you home, Daisy.’

‘You don’t understand,’ Gatsby said quickly. ‘Daisy’s leaving you.’

‘Nonsense.’

‘Yes, I am,’ said Daisy, speaking with difficulty.

‘You’re leaving me for a little crook’ Tom shouted. ‘He’s a bootlegger. He’s a friend of Meyer Wolfsheim. I’ve been hearing all about you, Mr Gatsby! You and your friends ought to be in jail!’

I looked at Gatsby. His face was hard, with a terrible expression. I could believe then that he had killed a man. He started to talk to Daisy, quickly, excitedly.

Daisy did not seem to be listening. On that hot afternoon, Gatsby’s dream was slipping farther and farther away from him.

‘Please, Jay,’ Daisy said suddenly, ‘don’t say any more. You must stop all this, please.’

Tom smiled. He knew that he had won.

‘You go home, Daisy,’ he said in a quiet voice. ‘Go with Mr Gatsby in his car. He won’t trouble you again.’

And slowly, sadly, Daisy and Gatsby had gone.

It was seven o’clock when Jordan and I left the hotel with Tom. As we drove back over the bridge, I remembered that it was my thirtieth birthday. I felt sad and tired.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.