سرفصل های مهم
مایرتل ویلسون
توضیح مختصر
نیک با معشوقهی تام باچانان آشنا میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
مایرتل ویلسون
حدوداً نیمهی راهِ بین وستاگ و نیویورک، راهآهن از یک رودخانهی باریک و کثیف میگذره. قطارها همیشه اونجا منتظر میمونن. به این دلیل اولین بار با معشوقهی تام باچانان آشنا شدم.
یک بعد از ظهر یکشنبه من و تام با قطار میرفتیم نیویورک. میتونستم ببینم که تام شراب خورده. وقتی به رودخانه رسیدیم، قطار طبق معمول توقف کرد. یک جادهی خاکی از کنار راهآهن عبور میکرد. مکان زشتی بود.
یکمرتبه تام بلند شد ایستاد و بازوی من رو گرفت.
گفت: “بیا. میخوام با دوست دخترم آشنا بشی. بپر پایین!” و من رو از قطار کشید پایین تو جادهی خاکی. پشت سر تام به طرف تنها ساختمانی که در دیدرس بود رفتم. سه تا مغازه داخل ساختمان بود و یکی گاراژ بود. روی تابلو نوشته بود: “تعمیرات جرج بی ویلسون. خرید و فروش ماشین.”
من و تام وارد گاراژ شدیم. یه ماشین قدیمی خاکی در گوشهای بود. وقتی داشتم اطراف رو با تعجب نگاه میکردم، یک مرد لاغر از دفتر اومد بیرون.
تام داد زد: “سلام، ویلسون، پیرمرد. کار و بار چطوره؟”
ویلسون با ناراحتی گفت: “بد نیست. کی اون ماشین رو میفروشی بهم؟”
“هفتهی آینده. رانندهام حالا داره روش کار میکنه.”
ویلسون گفت: “آروم کار میکنه، مگه نه؟”
تام با عصبانیت گفت: “آروم کار نمیکنه. اگه اینطور احساس میکنی، میتونم به یه نفر دیگه بفروشمش.”
ویلسون گفت: “منظورم اون نبود. من …”
صداش متوقف شد. صدای پاهایی روی پلهها شنیدم. بعد زنی در چارچوب در ایستاده بود.
در اواسط دههی ۳۰ سالگیش بود. زیبا نبود، ولی صورت و بدنش پر از زندگی بود. به آرامی لبخند زد و از کنار شوهرش رد شد. با تام دست داد و به چشمهاش نگاه کرد.
گفت: “جورج، چرا صندلی نمیاری تا همه بتونن بشینن؟”
جورج ویلسون با عجله گفت: “باشه” و به طرف دفتر کوچیک رفت.
تام سریع به زن گفت: “میخوام ببینمت. سوار قطار بعدی شو. در نیویورک میبینمت.”
“باشه.”
زن رفت. جورج ویلسون با دو تا صندلی خاکی اومد بیرون. ولی تام برگشته بود بره.
وقتی منتظر قطار بعدی بودیم، تام گفت: “برای مایرتل خوبه دور بشه.”
“برای شوهرش مهم نیست؟”
“ویلسون؟ فکر میکنه به دیدن خواهرش میره نیویورک. احمقه.”
و به این ترتیب تام باچانان، دوست دخترش، و من رفتیم نیویورک. ولی خانم ویلسون یه قسمت دیگهی قطار نشست. در ایستگاه نیویورک مجله و ادکلن خرید. همه سوار تاکسی شدیم. تقریباً بلافاصله خانم ویلسون به راننده گفت بایسته. یه پیرمرد با یه سبد توله سگ کنار جاده ایستاده بود.
خانم ویلسون گفت: “یکی از اون سگها رو میخوام. داشتن یکی در آپارتمان خوب میشه.” از مرد پرسید: “جنسشون چیه؟ سگ پلیس میخوام.”
پیرمرد توی سبد رو نگاه کرد.
پيرمرد درحاليكه يه توله بیرون میکشید، گفت: “همه نوعش رو دارم، خانم.”
تام گفت: “اون سگ پلیس نیست.”
پیرمرد گفت: “نه.”
مایرتل ویلسون گفت: “فکر میکنم نازه. قیمتش چنده؟”
“ده دلار، خانم.”
تام بیصبرانه به مرد گفت: “اینم از پولت. میتونی ده تا سگ دیگه با این پول بگیری.”
رفتیم خیابان پنجم و سعی کردم اونجا ترکشون کنم.
تام سریع گفت: “نه، نرو. مایرتل میخواد آپارتمان رو ببینی، مگه نه، مایرتل؟”
مایرتل ویلسون گفت: “البته. به خواهرم، کاترین زنگ میزنم. میگن خوشگله.”
بنابراین همچنان روندیم تا به خونه رسیدیم. مایرتل ویلسون مثل یه ملکه از تاکسی پیاده شد.
تو آسانسور گفت: “از مککیسها میخوام بیان بالا.” در آپارتمان پایینی زندگی میکنن. و البته به خواهرم هم زنگ میزنم.”
آپارتمان چهار تا اتاق کوچیک در طبقهی بالا بود. اتاق نشیمن پر از مبلمان بود. خانم ویلسون پسر آسانسورچی رو فرستاد بره برای سگ غذا بخره. تام یه بطری ویسکی از قفسهی قفل شده برداشت.
فقط دو بار در زندگیم مست کردم. بار دوم اون بعد از ظهر بود. یادم میاد مایرتل ویلسون رو زانوی تام نشسته بود. بعد از مدتی رفتم بیرون سیگار بخرم. وقتی برگشتم، نشیمن خالی بود. بنابراین نشستم و سیگار کشیدم و مجله خوندم. درست وقتی تام و مایرتل از اتاق دیگه بیرون اومدن، خواهرش کاترین، رسید.
حدوداً ۳۰ ساله بود، لاغر و مو قرمز با صورت سفید. بعد مککیسها از آپارتمان پایین اومدن بالا.
مایرتل ویلسون لباسش رو عوض کرده بود. لباسش خیلی تنگ بود و گرون به نظر میرسید. خندهاش و شیوهای که حرکت میکرد هم عوض شده بود. مثل یه زن ثروتمند و شیک حرف میزد و راه میرفت.
خانم مککی گفت: “لباست رو دوست دارم.”
“این لباس قدیمی؟ دو ساله اینو دارم” مایرتل خندید.
تام به مککی گفت: “چیزی بخور. مایرتل، قبل از اینکه همه خوابشون ببره، یخ بیار.”
مایرتل با عصبانیت گفت: “یخ رو به پسر گفتم. این آدما! باید همش بهشون بگی.”
خواهر مایرتل، کاترین، کنارم روی مبل نشست.
ازم پرسید: “تو هم در لانگ ساید زندگی میکنی؟”
“من در وستاگ زندگی میکنم.”
“واقعاً؟ تقریباً یک ماه قبل اومده بودم اونجا به یه مهمونی. به خونهی مردی به اسم گتسبی. میشناسیش؟”
“من تو خونهی بغلی زندگی میکنم.”
“واقعاً؟ میدونی، بینهایت پولداره. میگن پولش رو از آلمان آورده. در جنگ. ازش میترسم.”
کاترین اومد نزدیکتر و به اون طرف اتاق به تام و مایرتل نگاه کرد.”
گفت: “هردوشون زندگی متأهلی غمگینی دارن. ولی زن تام کاتولیکه. ازش طلاق نمیگیره.”
میدونستم این حقیقت نداره و شوکه شدم.
کاترین به اون طرف اتاق داد زد: “چرا با ویلسون ازدواج کردی، مایرتل؟ هیچکس مجبورت نکرده بود این کار رو بکنی.”
مایرتل خندید.
“خب، فکر میکردم جنتلمنه. حتماً دیوونه شده بودم!”
حالا تام پسر آسانسورچی رو فرستاد چند تا ساندویچ و یه بطری دیگه ویسکی بخره. میخواستم برم خونه. رفتم جلوی پنجره و پایین به خیابون تاریک نگاه کردم. مردم بالا به پنجرهی روشن نگاه میکردن و به این فکر میکردن که اونجا چه خبره؟
مایرتل ویلسون صدام زد تا دوباره بشینم. شروع کرد به تعریف کردن اولین دیدارش با تام.
گفت: “در قطار بود. نمیتونستیم به هم دیگه نگاه نکنیم. وقتی به نیویورک رسیدیم، با هم سوار یه تاکسی شدیم. به قدری هیجانزده بودم که نمیدونستم کجا داریم میریم. ولی برام مهم نبود. میدونی، آدم که تا ابد زنده نمیمونه. نمیتونی تا ابد زندگی کنی.”
اتاق پر از صدای خندهی دروغین و بلند مایرتل بود. رو کرد به خانم مککی.
مایرتل گفت: “عزیزم، این لباس رو میدم به تو. فردا یکی دیگه میخرم. چیزهای زیادی باید بخرم- یه قلاده برای سگ، یه زیرسیگاری – و باید برم آرایشگاه.”
ساعت ۹ بود. بعد دوباره به ساعتم نگاه کردم- ساعت ده بود. اتاق پر از دود بود. مردم میومدن و میرفتن و از این طرف به اون طرف اتاق سر هم داد میزدن.
حدود نیمه شب تام و مایرتل شروع به بحث کردن.
مایرتل ویلسون داشت داد میزد: “دیزی! دیزی! دیزی! هر وقت دلم بخواد اسمش رو میگم. دیزی! دی … “
تام باچانان با یک حرکت کوتاه و محکم زد از روی دماغ مایرتل. مایرتل از درد داد زد. یک نفر حوله آورد. بعد حولههای خونی افتاده بودن روی زمین. مردم داد و فریاد میکردن. مایرتل ویلسون روی مبل دراز کشید. هنوز از دماغش خون میومد و با صدای بلند گریه میکرد.
آقای مککی بیدار شد و به طرف در رفت. من کلاهم رو برداشتم و پشت سرش رفتم بیرون. با هم با آسانسور رفتیم پایین.
بعد نیمه خواب در ایستگاه بودم و منتظر قطار اول صبح به وستاگ بودم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Myrtle Wilson
About half-way between West Egg and New York, the railroad crosses a dirty, narrow river. Trains always wait there. It was because of this that I met Tom Buchanan’s mistress for the first time.
One Sunday afternoon Tom and I were going up to New York by train. I could see that Tom had been drinking. When we got to the river, the train stopped as usual. A dusty road ran by the side of the railroad. It was an ugly place.
Suddenly, Tom stood up and took my arm.
‘Come on,’ he said. ‘I want you to meet my girl. Jump down!’ And he pulled me off the train, onto the dusty road. I followed Tom to the only building in sight. There were three shops in the building and one was a garage. The sign said: “Repairs GEORGE B. WILSON Cars bought and sold”
Tom and I went into the garage. There was one dusty old car in the corner. As I was looking around in surprise, a thin man came out of the office.
‘Hallo, Wilson, old man,’ Tom shouted. ‘How’s business?’
‘Not bad,’ said Wilson unhappily. ‘When are you going to sell me that car?’
‘Next week. My driver’s working on it now.’
‘He works slow, doesn’t he’ said Wilson.
‘No, he doesn’t. And if you feel like that, I can sell it to someone else,’ Tom said angrily.
‘I don’t mean that,’ said Wilson. ‘I.’
His voice stopped. I heard footsteps on the stairs. Then a woman was standing in the doorway.
She was in her middle thirties. She was not beautiful, but her face and body were full of life. She smiled slowly and walked past her husband. She shook hands with Tom and looked into his eyes.
‘Why don’t you get some chairs, George, so everyone can sit down’ she said.
‘All right,’ said George Wilson hurriedly and he went towards the little office.
‘I want to see you,’ Tom said quickly to the woman. ‘Get on the next train. I’ll meet you in New York.’
‘All right.’
She moved away. George Wilson came out with two dusty chairs. But Tom had already turned to go.
‘It’s good for Myrtle to get away,’ Tom said, as we were waiting for the next train.
‘Doesn’t her husband care?’
‘Wilson? He thinks she goes to New York to meet her sister. He’s a fool.’
And so Tom Buchanan, his girl and I went up to New York. But Mrs Wilson sat in another part of the train. At the station in New York, she bought magazines and perfume. We all got into a taxi. Almost at once, Mrs Wilson told the driver to stop. An old man was standing by the roadside with a basket of puppies.
‘I want one of those dogs,’ Mrs Wilson said. ‘It will be nice to have one in the apartment. What kind are they’ she asked the man. ‘I want a police dog.’
The old man looked into the basket.
‘I got all kinds, ma’am,’ he said, pulling out a puppy.
‘That’s not a police dog,’ said Tom.
‘No,’ said the old man.
‘I think it’s cute,’ said Myrtle Wilson. ‘How much is it?’
‘Ten dollars, ma’am.’
‘Here’s your money,’ said Tom impatiently to the man. ‘You can get ten more dogs with it.’
We drove over to Fifth Avenue and I tried to leave them there.
‘No, you don’t,’ said Tom quickly. ‘Myrtle wants you to see the apartment, don’t you, Myrtle?’
‘Sure,’ Myrtle Wilson said. ‘I’ll phone my sister, Catherine. People say she’s beautiful.’
So we drove on until we came to the apartment house. Myrtle Wilson got out of the taxi like a queen.
‘I’m going to ask the McKees to come up,’ she said in the elevator. ‘They live in the apartment below. And I’ll phone my sister, too, of course.’
The apartment was four small rooms on the top floor. The living room was crowded with furniture. Mrs Wilson sent the elevator boy out to buy food for the dog. Tom took a bottle of whisky from a locked cupboard.
I have been drunk only twice in my life. The second time was that afternoon. I remember Myrtle Wilson sitting on Tom’s knee. After a time, I went out to buy some cigarettes. When I came back, the living-room was empty. So I sat there smoking and reading the magazines. Just as Tom and Myrtle came out of the other room, the sister, Catherine, arrived.
She was about thirty, thin and red haired, with a white face. Then the McKees came up from the apartment below.
Myrtle Wilson had changed her dress. It was very tight and looked expensive. Her laughter and the way she moved had changed, too. She spoke and walked like a rich, fashionable woman.
‘I like your dress,’ said Mrs McKee.
‘This old dress? I’ve had it for years,’ Myrtle laughed.
‘Have something to drink,’ Tom said to the McKees. ‘Get some more ice, Myrtle, before everyone goes to sleep.’
‘I told the boy about the ice,’ Myrtle said angrily. ‘These people! You have to tell them all the time.’
Myrtle’s sister, Catherine, sat down beside me on the couch.
‘Do you live down on Long Island, too’ she asked me.
‘I live at West Egg.’
‘Really? I was at a party there about a month ago. At the house of a man called Gatsby. Do you know him?’
‘I live next door to him.’
‘Do you? He’s awfully rich, you know. People say he got his money from Germany. In the War. I’m afraid of him.’
Catherine moved closer and looked across the room at Tom and Myrtle.
‘Both of them are unhappily married,’ she said. ‘But Tom’s wife is a Catholic. She won’t divorce him.’
I knew this was untrue and I was shocked.
‘Why did you marry Wilson, Myrtle’ Catherine called across the room. ‘Nobody made you do it.’
Myrtle laughed.
‘Well, I thought he was a gentleman. I must have been crazy!’
Tom now sent the elevator boy to buy some sandwiches and a second bottle of whisky. I wanted to go home. I went to the window and looked down into the dark street. Were people looking up at our lighted window and wondering what was going on?
Myrtle Wilson called to me to sit down again. She began to tell me about her first meeting with Tom.
‘It was on the train,’ she said. ‘We couldn’t stop looking at each other. When we got to New York, we got into a taxi together. I was so excited that I couldn’t see where we were going. But I didn’t care. You can’t live forever, you know. You can’t live forever.’
The room was filled with Myrtle’s loud, false laughter. She turned to Mrs McKee.
‘My dear,’ Myrtle said, ‘I’m going to give you this dress. I’m getting another tomorrow. I’ve got so many things to buy - a collar for the dog, an ashtray– and I must go to the hairdresser’s.’
It was nine o’clock. Then I looked at my watch again - it was ten. The room was full of smoke. People were coming and going, shouting to each other across the room.
At about midnight, Tom and Myrtle started to argue.
‘Daisy! Daisy! Daisy’ Myrtle Wilson was shouting. ‘I’ll say her name whenever I want to. Daisy! Dai. . .’
With a short, hard movement, Tom Buchanan hit her across the nose. Myrtle cried out with pain. Someone got towels. Then the towels, covered with blood, were all over the floor. People were screaming and shouting. Myrtle Wilson lay on the couch. Her nose was still bleeding and she was crying loudly.
Mr McKee woke up and walked towards the door. I picked up my hat and followed him out. We went down in the elevator together.
Then I was on the station, half-asleep, waiting for the early morning train to West Egg.