با گتسبی آشنا شدم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: گتسبی بزرگ / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

با گتسبی آشنا شدم

توضیح مختصر

نیک با گتسبی آشنا شد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

با گتسبی آشنا شدم

همسایه‌ام، آقای گتسبی، در طول تابستان مهمونی‌هایی داد. تقریباً هر شب خونه و باغچه‌هاش پر از صدای موسیقی بود. مردها و زنان بین گل‌های زیبا راه میرفتن، می‌خندیدن و حرف می‌زدن و شامپاین می‌خوردن.

بعد از ظهرها، مهمانان گتسبی یا در دریا شنا می‌کردن یا در ساحلش می‌نشستن. قایق موتوریش در خلیج می‌غرید. هر آخر هفته ماشین‌های گتسبی مهمانانش رو به شهر وارد و از شهر خارج می‌کردن.

چراغ‌های رنگی از درختان باغچه‌های گتسبی آویزون بود. غذا از نیویورک آورده می‌شد- غذای قشنگ و پر چرب - و روی میزهای دراز زیر درختان گذاشته می‌شد. همه جور نوشیدنی وجود داشت.

ساعت ۷ گروه موسیقی شروع به نواختن کرد. ماشین‌هایی که از نیویورک اومده بودن، بیرون خونه‌ی گتسبی پارک کردن. مدت کوتاهی بعد، همه کمی مست شدن و با آدم‌هایی که قبلاً نمی‌شناختن حرف زدن.

وقتی هوا تاریک شد، چراغ‌ها روشن‌تر شدن. صدای موسیقی و خنده حالا بلندتر بود. آدم‌های بیشتر و بیشتری رسیدن. یک دختر شروع به آواز با گروه کرد. مهمونی شروع شده بود!

همه‌ی این آدم‌ها به خونه‌ی گتسبی دعوت نشده بودن. همه جور آدمی با ماشین میومد لانگ آیلند و بیرون در خونه‌ی گتسبی نگه می‌داشت. بعد می اومدن مهمونی و اوقات خوشی سپری می‌کردن. گاهی به گتسبی معرفی می‌شدن. و گاهی اصلاً نمی‌دیدنش.

روزی، به یکی از مهمونی‌های گتسبی دعوت شدم. همین که رسیدم، دنبال گتسبی گشتم تا به خاطر دعوتش ازش تشکر کنم. ولی هیچ کس نمی‌دونست کجاست.

وقتی رفتم نوشیدنی بیارم، جردن بیکر رو دیدم. به طرفش رفتم و از دیدن کسی که می‌شناختم خوشحال بودم.

جردن گفت: “فکر می‌کردم اینجا باشی.”

نوشیدنی‌هامون رو برداشتیم و سر یک میز کوچیک زیر یه درخت نشستیم. جردن شروع به صحبت با دختری با لباس زرد کرد.

جردن ازش پرسید: “زیاد به این مهمونی‌ها میای؟”

دختر گفت: “هر وقت بتونم میام. برای کسی مهم نیست چیکار می‌کنم، بنابراین همیشه خوش میگذرونم. سری آخری که اینجا بودم، لباسم رو پاره کردم. می‌دونی، گتسبی لباس جدید برام فرستاد. قیمتش ۲۶۵ دلار بود!”

یه دختر دیگه گفت: “چیز عجیبی درباره چنین مردی وجود داره. از طرف هیچ کس هیچ دردسری نمی‌خواد.” خم شد روی میز و گفت: “یه نفر به من گفت گتسبی مردی رو کشته!”

مردی اضافه کرد: “شنیدم جاسوس آلمان بود.”

یه نفر دیگه گفت: “آه، نه در جنگ در ارتش آمریکا بود ولی مطمئنم یه مرد رو کشته!” و دخترها با هیجان خندیدن.

حالا شام سرو می‌شد. من و جردن از سر میزمون بلند شدیم و رفتیم دنبال گتسبی بگردیم.

بارِ توی باغچه شلوغ بود، ولی گتسبی اونجا نبود. وارد خونه شدیم دری رو باز کردیم و دیدیم در یک کتابخانه هستیم. یک مرد میانسال و چاق روی میز خم شده بود. از پشت عینک گرد بهمون خیره شد.

پرسید: “نظرتون چیه؟ این همه کتاب- واقعین!”

“هستن؟”

“البته. فکر می‌کردم از مقوا درست شدن. بیا، ببین. گتسبی باهوشه همه کاری رو درست انجام میده!” و بعد مرد کتابی رو جلوی صورت‌های ما گرفت.

مرد چاق پرسید: “چطور اومدید اینجا؟ من رو آوردن. یک هفته مست بودم.”

با ما دست داد و لبخند زد. من و جردن اونو اونجا گذاشتیم و برگشتیم باغچه.

حالا آدم‌ها میرقصیدن. صدای آدم‌ها و خنده‌هاشون خیلی بلند بود. ماه توی آسمون بود. شامپاین در لیوان‌های بزرگ سرو می‌شد.

من و جردن با یک مرد خوش‌پوش همسن خودم سر میزی نشستیم. حالا از اوقاتم لذت می‌بردم. موسیقی لحظه‌ای قطع شد. مرد سر میز ما به من نگاه کرد و لبخند زد.

مرد گفت: “فکر می‌کنم قیافت رو میشناسم. در جنگ در فرانسه نبودی؟”

“بله، بودم.”

گفت: “من هم بودم.” چند دقیقه‌ای درباره‌ی جنگ حرف زدیم. بعد مرد به من گفت یه قایق موتوری جدید گرفته.

پرسید: “رفیق قدیمی، می‌خوای صبح با هم بزنیم دریا؟”

“البته، ساعت چند؟”

“ساعت نه.”

دور و بر باغچه رو نگاه کردم و لبخند زدم.

به مرد گفتم: “این یه مهمونی غیرعادیه. هنوز میزبانم رو ندیدم. گتسبی امروز صبح برام دعوتنامه فرستاده. باید ازش تشکر کنم.”

مرد با تعجب به من خیره شد.

گفت: “من گتسبی هستم. فکر میکردم میدونی، رفیق قدیمی. میزبان خیلی خوبی نیستم، مگه نه؟”

گتسبی لبخند زد. لبخند خوشایندی داشت. لبخندش باعث شده احساس مهم بودن بکنم. با علاقه به گتسبی نگاه کردم. مرد جوان به ظاهر زمختی بود، ولی لباس‌ و رفتار زیبایی داشت.

همون لحظه خدمتکار با عجله اومد سر میز. گتسبی بلند شد و به هر دوی ما تعظیم کرد.

مؤدبانه گفت: “شیکاگو پشت تلفنه باید منو ببخشید. لطفاً هر چیزی میل داری بخواه، رفیق‌ قدیمی. بعدها دوباره میبینمت.”

وقتی میرفت توی خونه، گفتم: “این کیه، جردن؟ کسی میدونه؟”

“مردی به اسم گتسبیه. این تنها چیزیه که میدونم.”

“ولی اهل کجاست؟ چیکار میکنه؟”

“حالا بهش علاقه‌مند شدی” جردن لبخند زد. “همه هستن. یک بار به من گفت فارغ‌التحصیل آکسفورد انگلیس هست. ولی باور نکردم.”

“چرا نکردی؟”

“نمیدونم. ولی کی اهمیت میده. رفتار خوبی داره و مهمونی‌های بزرگی میده. من مهمانی‌های بزرگ رو دوست دارم.”

ضربه‌ای به درام زده شد و رهبر گروه صحبت کرد.

داد زد: “یه آهنگ جدید جاز برای آقای گتسبی.”

گروه شروع به نواختن کرد. بالا رو نگاه کردم و دیدم گتسبی تنها روی پله‌های سفید جلوی خونه‌اش ایستاده.

صورتش برنزه بود و موهاش کوتاه. گتسبی خیلی صاف، اونجا ایستاده بود دست‌هاش توی جیب‌هاش بودن. به این فکر می‌کردم چرا آدم‌ها به نظر کمی ازش می‌ترسن.

وقتی موسیقی جاز به پایان رسید، همه‌ی دخترها نزدیک‌ترین مرد بهشون رو بوسیدن و نیمه مست افتادن بغلشون. ولی هیچ دختری بغل گتسبی نبود.

اونجا، تنها، بالای پله‌ها ایستاده بود.

خدمتکار برگشت سر میز ما.

گفت: “دوشیزه بیکر، آقای گتسبی میخواد با شما حرف بزنه.”

“با من؟” جردن به آرومی بلند شد و وارد خونه شد.

حالا ساعت تقریباً ۲ بود. یک نفر داشت آواز میخوند. رفتم توی خونه گوش بدم. یک زن قد بلند کنار پیانو ایستاده بود خیلی مست. وقتی آواز میخوند، گریه میکرد. یک‌مرتبه لیوانش رو انداخت و به پشت افتاد روی یک صندلی و به خواب عمیق رفت.

وقتش بود برم خونه. وقتی به طرف در می‌رفتم، جردن بیکر و گتسبی با هم از کتابخونه بیرون اومدن.

جردن آروم به من گفت: “تعجب‌آورترین چیز رو شنیدم. ولی نمیتونم در این باره چیزی بهت بگم رازه!” خمیازه کشید. “باید برم. دوست‌هام منتظرم هستن. بهم زنگ بزن.”

چند تا مهمون نزدیک گتسبی ایستاده بودن. رفتم پیشش تا خداحافظی کنم.

گفت: “فراموش نکن، با قایق میریم دریا، رفیق قدیمی. ساعت ۹.”

بعد خدمتکار گفت: “فیلادلفیا پشت تلفن شما رو میخواد، آقای گتسبی.”

“باشه، یه دقیقه صبر کن.”

گتسبی به من لبخند زد.

“شب‌بخیر، رفیق قدیمی، شب‌بخیر.”

از پله‌ها پایین رفتم. چراغ یه جین ماشین به باغچه‌ها می‌تابید. صداهای مست خداحافظی میکردن.

زیر نور مهتاب از روی چمن‌ها رد شدم. ماشین‌ها رفتن. باغچه‌ها ساکت و خالی بودن.

گتسبی تنهای تنها بالای پله‌های سفید ایستاده بود و دست تکون میداد و خداحافظی می‌کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

I Meet Gatsby

My neighbour, Mr Gatsby, gave parties all through the summer. Nearly every night his house and gardens were full of music. Men and women walked among the beautiful flowers, laughing, talking and drinking champagne.

In the afternoons, Gatsby’s guests swam in the sea or sat on his beach. His motorboat roared across the bay. Every weekend, Gatsby’s cars carried his guests to and from the city.

Coloured lights hung from the trees in Gatsby’s gardens. Food was brought from New York - rich, beautiful food - and it was put on long tables under the trees. There was every kind of drink.

At seven o’clock, the band started to play. Cars from New York were parked outside Gatsby’s house. Soon, everyone was a little drunk and talking to people they had never met before.

As it became dark, the lights grew brighter. The music and laughter were louder now. More and more people arrived. A girl began to sing with the band. The party had started!

Not all these people had been invited to Gatsby’s house. All kinds of people drove out to Long Island and stopped outside Gatsby’s door. Then they joined the party and started to have a good time. Sometimes they were introduced to Gatsby. Sometimes they never saw him.

One day, I was invited to one of Gatsby’s parties. As soon as I arrived, I began to look for Gatsby to thank him for his invitation. But no one knew where he was.

As I went to get a drink, I saw Jordan Baker. I walked towards her, glad to see someone I knew.

‘I thought you might be here,’ Jordan said.

We took our drinks and sat down at a small table under a tree. Jordan began to talk to a girl in a yellow dress.

‘Do you come to these parties often,’ Jordan asked her.

‘I come here when I can,’ the girl said. ‘No one cares what I do, so I always have a good time. Last time I was here, I tore my dress. Do you know, Gatsby sent me a new one! It cost him 265 dollars!’

‘There’s something strange about a man like that,’ another girl said. ‘He doesn’t want any trouble from anybody.’ She leant across the table and said, ‘Somebody told me that Gatsby killed a man!’

‘I heard he was a German spy,’ a man added.

‘Oh, no, he was in the American army in the War, but I’m sure he’s killed a man’ someone else said. And the girls laughed excitedly.

Supper was now being served. Jordan and I left our table and went to look for Gatsby.

The bar in the garden was crowded, but Gatsby wasn’t there. We walked into the house, opened a door and found ourselves in a library. A fat, middle-aged man was leaning against the table. He stared at us through his round glasses.

‘What do you think,’ he asked. ‘All these books - they’re real!’

‘Are they?’

‘Sure. I thought they were made of cardboard. Here, look! Gatsby is smart, he does everything right!’ And the man held up a book in front of our faces.

‘How did you get here,’ the fat man asked. ‘I was brought. I’ve been drunk for a week.’

He shook hands with us and smiled. Jordan and I left him and went back into the garden.

People were dancing now. The voices and the laughter were very loud. The moon was high in the sky. Champagne was being served in big glasses.

Jordan and I sat down at a table with a well-dressed man of my own age. I was enjoying myself, now. The music stopped for a moment. The man at our table looked at me and smiled.

‘I think I know your face,’ the man said. ‘Weren’t you in France during the War?’

‘Yes, I was.’

‘Me too,’ he said. We talked about the War for a few minutes. Then the man told me that he had a new motorboat.

‘Want to go out with me in the morning, old sport,’ he asked.

‘Sure, what time?’

‘Let’s say nine o’clock.’

I looked around the garden and smiled.

‘This is an unusual party,’ I told the man. ‘I haven’t seen my host yet. Gatsby sent me an invitation this morning. I ought to thank him.’

The man stared at me in surprise.

‘I’m Gatsby,’ he said. ‘I thought you knew, old sport. I’m not a very good host, am I?’

Gatsby smiled. He had a pleasant smile. His smile made me feel important. I looked at Gatsby with interest. He was a tough-looking young man, but he had beautiful clothes and beautiful manners.

At that moment, the butler hurried up to our table. Gatsby stood up and bowed to each of us.

‘Chicago’s on the phone, you must excuse me,’ he said politely. ‘Please ask for anything you want, old sport. I will see you again later.’

When Gatsby had gone into the house, I said, ‘Who is he, Jordan? Does anyone know?’

‘He’s a man called Gatsby. That’s all I know.’

‘But where is he from? What does he do?’

‘Now you’ve got interested in him,’ Jordan smiled. ‘Every one does. He told me once he was educated at Oxford, England. But I don’t believe it.’

‘Why not?’

‘I don’t know. But who cares? He’s got good manners and he gives big parties. I like big parties.’

There was a crash on the drums and the bandleader spoke.

‘A new jazz tune for Mr Gatsby,’ he cried.

The band began to play. I looked up and saw Gatsby standing alone on the white steps in front of his house.

His face was tanned and his hair was cut short. Gatsby stood there, very straight, his hands in his pockets. I wondered why people seemed a little afraid of him.

When the jazz tune ended, every girl kissed the nearest man and fell into his arms, half-drunk. But there was no girl in Gatsby’s arms.

He stood there, on the steps, alone.

The butler came back to our table.

‘Miss Baker,’ he said, ‘Mr Gatsby would like to speak to you.’

‘To me?’ Jordan got up slowly and walked into the house.

It was almost two o’clock now. Someone was singing. I went into the house to listen. A tall woman was standing by the piano, very drunk. As she sang, she cried. Suddenly, she dropped her glass and fell back into a chair, fast asleep.

It was time to go home. As I walked towards the door, Jordan Baker and Gatsby came out of the library together.

‘I’ve heard the most surprising thing,’ Jordan told me quietly. ‘But I can’t tell you about it - it’s a secret!’ She yawned. ‘I must go. My friends are waiting. Do phone me.’

A few guests were standing near Gatsby. I went up to him to say goodbye.

‘Don’t forget we’re going out in the boat, old sport,’ he said. ‘At nine o’clock.’

Then the butler said, ‘Philadelphia wants you on the phone, Mr Gatsby, sir.’

‘All right, wait a minute.’

Gatsby smiled at me.

‘Goodnight, old sport, goodnight.’

I walked down the steps. The lights of a dozen cars shone on the gardens. Drunken voices were saying goodnight.

I walked across the lawn in the moonlight. The cars drove away. The gardens were quiet and empty.

All alone, Gatsby stood on the white steps, waving goodbye.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.