با گتسبی ناهار میخورم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: گتسبی بزرگ / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

با گتسبی ناهار میخورم

توضیح مختصر

نیک با گتسبی میره بیرون نهار بخوره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

با گتسبی ناهار میخورم

اون تابستان سخت کار کردم. با تاجرهای زیادی آشنا شدم و شروع به فهمیدن شغلم کردم. از زندگی در شرق لذت می‌بردم. نیویورک و آدم‌های زیادش رو دوست داشتم.

مدتی جردن بیکر رو ندیدم. بعد حدود اواسط تابستان دوباره همدیگه رو دیدیم. عاشق جردن شده بودم؟ فکر نمی‌کنم. ولی از با اون بودم، لذت می‌بردم.

گتسبی به دادن مهمانی ادامه داد و من و جردن به چند تا از مهمونی‌ها رفتیم. شیک‌ترین آدم‌ها به مهمونی‌های گتسبی می‌رفتن. میومدن خونه‌ی گتسبی، شرابش رو میخوردن، و داستان‌های دیوانه‌واری دربارش برای هم تعریف می‌کردن: “فروشنده‌ی مشروب قاچاقه … کلاه‌برداره … قماربازه … یه مرد رو کشته … “

همه‌ی این چیزها درباره گتسبی گفته می‌شد. ولی هیچ کس حقیقت رو دربارش نمی‌دونست. و وقتی همچنان به دادن مهمانی ادامه می‌داد، برای هیچکس مهم نبود.

یک روز صبح، اواخر جولای، ماشین گتسبی بیرون در خونه‌ی من متوقف شد. اولین باری بود که گتسبی به من سر زده بود.

گفت: “صبح‌بخیر، رفیق قدیمی. امروز با من ناهار میخوری. میتونیم با هم بریم نیویورک.”

گتسبی از ماشین زرد زیباش پیاده شد و با غرور کنارش ایستاد.

“قشنگه، مگه نه، رفیق قدیمی؟ قبلاً دیده بودیش؟”

البته دیده بودمش. همه در وست‌اگ ماشین گتسبی رو می‌شناختن. زرد و نقره‌ای، زیر آفتاب صبح می‌درخشید. روی صندلی‌های چرم سبز راحت نشستیم و راهی نیویورک شدیم.

قبلاً زیاد با گتسبی حرف نزده بودم. بهش علاقه داشتم. ولی خیلی کم دربارش میدونستم. گتسبی همچنانکه می‌روند، اول چیزی نگفت. بعد یک‌مرتبه حرف زد.

گفت: “اینجا رو ببین، رفیق قدیمی. نظرت در مورد من چیه؟”

قبل از اینکه بتونم جواب بدم، گتسبی ادامه داد: “حتماً داستان‌های زیادی در مورد من شنیدی. خوب، حالا حقیقت رو می‌شنوی. من پسر آدم‌های پولداری در غرب میانه هستم. حالا همه مردن. در آمریکا بزرگ شدم. ولی در آکسفورد انگلیس درس خوندم. همه‌ی خانواده‌ام اونجا درس خوندن.”

گتسبی لحظه‌ای به من نگاه کرد. سریع حرف می‌زد و من یک کلمه از حرف‌هایی که زد رو باور نکردم.

پرسیدم: “از کدوم بخش غرب میانه هستی؟”

“سانفرانسیسکو.”

“سانفرانسیسکو؟ ولی اونجا … “

گتسبی با صدای آروم و غم‌انگیز ادامه داد: “خانوادم مردن. بعد از اون همه جای اروپا زندگی کردم. سفر کردم، جواهرات جمع کردم، حیوان شکار کردم… برای فراموش کردن چیزی غم‌انگیز پول خرج کردم.”

حالا به قدری از دروغ گفتن گتسبی مطمئن بودم که خندیدم.

گتسبی گفت: “بعد جنگ شد، رفیق قدیمی. خوشحال شدم. سعی کردم بمیرم، ولی نتونستم. من در جنگ موفق شده بودم. مدال‌هایی بردم. ببین، این هم یکی از اونها.”

گتسبی یک مدال از جیبش در آورد. با تعجب بهش نگاه کردم.

خوندم: “میجر جی گتسبی، برای شجاعت و دلیری فوق‌العاده.”

بعد گتسبی یک عکس بیرون آورد.

“این هم همیشه همراهمه. در آکسفورد گرفته شده.”

در عکس چند تا مرد جوون بیرون دروازه‌ی کالج ایستاده بودن. گتسبی رو شناختم. پس داشت حقیقت رو می‌گفت؟

گتسبی در حالی که عکس رو کنار می‌ذاشت، گفت: “می‌خوام ازت تقاضای لطفی بکنم. به همین دلیل هم از خودم بهت گفتم. امروز بعد از ظهر بیشتر می‌شنوی.”

“امروز بعد از ظهر؟”

“بله، وقتی با دوشیزه بیکر چایی میخوری. ازش خواستم باهات حرف بزنه، درباره‌ی … یک مسئله‌ی مشخص.”

گتسبی با سرعت بیشتری رانندگی کرد. وقتی از جلوی گاراژ ویلسون رد شدیم، دیدم مایرتل ویلسون گاز میفروشه.

با شتاب به طرف پل رفتیم. اون طرف رودخانه نیویورک بود. مثل همیشه وقتی شهر رو میدیدم، هیجان‌زده بودم.

فکر کردم: “هر اتفاقی میتونه در نیویورک بیفته. هر اتفاقی. حتی میتونم داستان گتسبی رو هم باور کنم!”

ظهر از کار بیرون اومدم تا برم رستورانی که قرار بود با گتسبی ناهار بخورم. قبل از من اونجا بود و با یک مرد کوتاه سیاه‌پوست با سر گنده حرف میزد.

گتسبی گفت: “آقای کاراوی، این دوست من آقای میر ولف‌شیم هست.”

گتسبی ما رو به میزی راهنمایی کرد و سفارش نوشیدنی داد.

آقای ولف‌شیم که اطراف رو نگاه می‌کرد، گفت: “اینجا رستوران خوبیه، ولی مکانی که اون طرف خیابونه، بهتره.”

پرسیدم: “اونجا کجاست؟”

آقای ولفشیم با ناراحتی گفت: “متروپل قدیمی. شبی که اونجا به راسی راسنتال شلیک کردن رو به خاطر میارم. چهار بار بهش شلیک کردن و بعد روندن و رفتن … بیچاره راسی، یکی از دوستان خوب من بود.”

غذا رسید و آقای ولفشیم با ولع شروع به خوردن کرد. تمام مدت می‌خورد. همه رو در اتاق نگاه میکرد. یک‌مرتبه گتسبی به ساعتش نگاه کرد. بلند شد و ایستاد و رفت بیرون.

آقای ولفشیم گفت: “باید زنگ بزنه. کار زیادی با شیکاگو داره. گتسبی آدم خوبیه، مگه نه؟ خوش‌قیافه است و جنتلمن فوق‌العاده‌ای هست. آدم آکسفورده، میدونی؟”

پرسیدم: “آه، هست؟ خیلی وقته گتسبی رو میشناسی؟”

ولفشیم جواب داد: “چند سالی میشه. بعد از جنگ باهاش آشنا شدم. از خانواده‌ی خوبی میاد. با همه جنتلمنه، مخصوصاً با زن‌ها. هیچ وقت به زن مرد دیگه‌ای نگاه نکرده.”

وقتی گتسبی برگشت سر میزمون، آقای ولفشیم بلند شد و دور و بر نگاه کرد.

گفت: “از ناهارم لذت بردم. ولی حالا باید شما دو تا مرد جوان رو تنها بزارم.” و با عجله دور شد.

گتسبی بهم گفت: “ولفشیم در برادوی شناخته شده است.”

“کیه؟ بازیگره؟”

“نه، میر ولفشیم قماربازه. باهوشه، ولی کارهای خطرناک زیادی کرده.”

“تا حالا افتاده زندان؟”

“نمی‌تونن چیزی رو اثبات کنن، رفیق قدیمی. خیلی باهوشه.”

وقت رفتن بود. وقتی بلند شدیم، تام باچانان رو اون طرف مکان شلوغ دیدم. وقتی تام من رو دید، اومد پیشمون.

با عصبانیت از من پرسید: “کجا بودی؟ دیزی میخواد بدونه چرا زنگ نزدی.”

گفتم: “این آقای گتسبی هست، آقای باچانان.”

دوتا مرد بدون اینکه حرف بزنن، دست دادن. نگاه عجیبی در چهره‌ی گتسبی بود.

تام ازم پرسید: “حالت چطوره؟ و چرا اینجا غذا میخوری؟”

“با آقای گتسبی نهار میخوردم …” و برگشتم با گتسبی حرف بزنم، ولی رفته بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

I Have Lunch With Gatsby

I worked hard that summer. I met a lot of business people and began to understand my job. I enjoyed living in the East. I liked New York and its crowds of people.

I didn’t see Jordan Baker for a while. Then, about midsummer, we met again. Was I in love with Jordan? I don’t think so, but I enjoyed being with her.

Gatsby went on giving parties and Jordan and I went to some of them. All the most fashionable people went to Gatsby’s parties. They came to Gatsby’s house, drank his wine and told each other crazy stories about him: ‘He’s a bootlegger… a crook… a gambler… he’s killed a man…’

All these things were said about Gatsby. But no one knew the truth about him. And, while he went on giving parties, no one cared.

One morning, late in July, Gatsby’s car stopped outside my door. It was the first time Gatsby had called on me.

‘Good morning, old sport,’ he said. ‘You’re having lunch with me today. We can drive up to New York together.’

Gatsby got out of his beautiful yellow car and stood beside it proudly.

‘It’s pretty, isn’t it, old sport?’ he said. ‘Have you seen it before?’

Of course I’d seen it. Everyone in West Egg knew Gatsby’s car. Yellow and silver, it shone in the morning sun. We made ourselves comfortable on the green leather seats and set off for New York.

I hadn’t talked much to Gatsby before. I was interested in him, but I knew very little about him. As he drove along, Gatsby didn’t say anything at first. Then suddenly he spoke.

‘Look here, old sport,’ he said, ‘what do you think of me?’

Before I could answer, Gatsby went on, ‘You must have heard a lot of stories about me. Well, now you’re going to hear the truth. I’m the son of rich people in the Middle West - they’re all dead now. I grew up in America, but I was educated at Oxford. All my family went there.’

Gatsby looked at me for a moment. He was talking quickly and I didn’t believe a word he was saying.

‘What part of the Middle West are you from?’ I asked.

‘San Francisco.’

‘San Francisco? But that’s not. . .’

‘My family died,’ Gatsby went on in a slow, sad voice. ‘After that, I lived all over Europe. I travelled, collected jewels, hunted animals… I was spending money to forget something very sad.’

I was so sure now that Gatsby was lying, that I almost laughed.

‘Then the War came, old sport,’ Gatsby said. ‘I was glad. I tried to die, but I couldn’t. I was a success. I won medals. Look, here’s one of them.’

Gatsby took a medal out of his pocket. I looked at it in surprise.

‘Major Jay Gatsby,’ I read, ‘for Valour Extraordinary.’

Then Gatsby took out a photograph.

‘I always carry this, too. Taken at Oxford.’

In the photograph, some young men were standing outside a college gate. I recognised Gatsby. Was he telling the truth, then?

‘I’m going to ask you a favour,’ Gatsby said, putting the photograph away. ‘That’s why I’ve told you about myself. You’ll hear more this afternoon.’

‘This afternoon?’

‘Yes, when you have tea with Miss Baker. I’ve asked her to speak to you… about a certain matter.’

Gatsby drove faster. As we passed Wilson’s Garage, I saw Myrtle Wilson selling gas.

We raced on towards the bridge. There was New York on the other side of the river. I felt excited, as I always did, when I saw the city.

‘Anything can happen in New York,’ I thought, ‘anything. I can even believe Gatsby’s story!’

At noon, I left work to go to the restaurant where I was having lunch with Gatsby. He was already there, talking to a small dark man with a large head.

‘Mr Carraway,’ Gatsby said, ‘this is my friend, Mr Meyer Wolfsheim.’

Gatsby led us to a table and ordered drinks.

‘This is a nice restaurant,’ said Mr Wolfsheim, looking round. ‘But the place across the street is better.’

‘What place is that?’ I asked.

‘The old Metropole,’ Mr Wolfsheim said sadly. ‘I remember the night they shot Rosy Rosenthal over there. Shot him four times and then drove away… Poor Rosy, he was a good friend of mine.’

The food arrived and Mr Wolfsheim began to eat greedily. All the time he was eating, he was watching everyone in the room. Gatsby suddenly looked at his watch. He stood up and hurried out.

‘He has to phone,’ said Mr Wolfsheim. ‘He does a lot of business with Chicago. Gatsby’s a fine fellow, isn’t he? Good looking, and a perfect gentleman. He’s an Oxford man, you know.’

‘Oh, is he? Have you known Gatsby for long?’ I asked.

‘Several years,’ Wolfsheim answered. ‘I met him after the War. He comes from a good family. He’s a gentleman to everyone, especially women. He’d never look at another man’s wife.’

When Gatsby came back to our table, Mr Wolfsheim got to his feet and looked round the room.

‘I have enjoyed my lunch,’ he said, ‘but I’ve got to leave you two young men now.’ And he hurried away.

‘Wolfsheim’s well-known on Broadway,’ Gatsby told me.

‘Who is he, then - an actor?’

‘No, Meyer Wolfsheim’s a gambler. He’s clever, but he’s done a lot of dangerous things.’

‘Has he ever been in jail?’

‘They can’t prove anything, old sport. He’s too smart.’

It was time to go. As we stood up, I saw Tom Buchanan on the other side of the crowded room. When he saw me, Tom came over.

‘Where’ve you been?’ he asked me angrily. ‘Daisy wants to know why you haven’t phoned.’

‘This is Mr Gatsby, Mr Buchanan,’ I said.

The two men shook hands without speaking. There was a strange look on Gatsby’s face.

‘How are you?’ Tom asked me. ‘And why are you eating here?’

‘I’ve been having lunch with Mr Gatsby…’ And I turned to speak to Gatsby, but he had gone.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.