سرفصل های مهم
دیزی و گتسبی: شروع یک رویا
توضیح مختصر
جردن میگه دیزی و گتسبی همدیگه رو میشناختن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
دیزی و گتسبی: شروع یک رویا
اون روز بعد از ظهر، جردن بیکر رو در هتل پلازا دیدم.
بعد از چایی جردن بهم گفت گتسبی دیزی رو میشناسه. ۵ سال قبل همدیگه رو در غرب میانه میشناختن.
جردن شروع کرد: “من و دیزی در یک شهر بزرگ شدیم. در سال ۱۹۱۷ دیزی ۱۸ ساله بود. خوشگلترین و محبوبترین دختر بود.
خانوادهاش خیلی ثروتمند بودن. دیزی همیشه سفید میپوشید و ماشین کوچولوی سفیدی داشت. با همهی افسران جوان بیرون میرفت. تلفن خونهاش تمام روز زنگ میخورد.
روزی در ماه اکتبر از جلوی خونهی دیزی رد میشدم. دیزی با افسری که قبلاً ندیده بودمش تو ماشینش نشسته بود. به قدری مشغول حرف زدن بودن که من رو ندیدن.
ولی شیوهای که افسر جوان به دیزی نگاه میکرد رو به خاطر دارم. دیزی برای اون قشنگترین موجود دنیا بود.
تقریباً یک ماه بعد مادر دیزی دید دیزی کیفش رو میبنده بره نیویورک. دیزی میخواست با افسری که داشت میرفت خارجه خداحافظی کنه. البته خانوادهاش جلوش رو گرفتن.”
پرسیدم: “این افسر گتسبی بود؟”
جردن گفت: “البته. دیزی مدتی غمگین بود و زیاد بیرون نمیرفت. پاییز بعدش دوباره خوشحال شده بود.
در فوریه با مرد جوانی از نیواورلینز نامزد شد. ولی در ژوئن با تام باچانان از شیکاگو ازدواج کرد. بزرگترین عروسیای بود که شهر به خودش دیده بود.”
پرسیدم: “تو اونجا بودی؟”
جردن گفت: “من ساقدوش بودم. روز قبل از عروسی تام مرواریدهایی به ارزش ۳۵۰ هزار دلار به دیزی داد. اون شب خانوادهی دیزی ترتیب شام بزرگی داده بودن.”
جردن ادامه داد: “نیم ساعت قبل از اینکه شام شروع بشه، رفتم بالا به اتاق دیزی. مرواریدها روی زمین بودن.
دیزی با یک بطری شراب در یک دستش و یک نامه در دست دیگهاش روی تخت دراز کشیده بود. خیلی مست بود.
دیزی گفت: “قبلاً هرگز الکل نخورده بودم، ولی چقدر ازش لذت میبرم!” مرواریدها رو برداشت و گفت: “بیا، اینا رو ببر طبقهی پایین.
بهشون بگو نظر دیزی عوض شده.” بعد شروع به گریه کرد. گریه کرد و گریه کرد. خدمتکار مادرش رو پیدا کردم و دیزی رو بردیم توی وان سرد.
نامهی توی دستش توی آب تکه تکه شد. نیم ساعت بعد دیزی اومد طبقهی پایین. خیلی زیبا به نظر میرسید و مرواریدها دور گردنش بودن.
روز بعد دیزی با تام باچانان ازدواج کرد و رفتن ماه عسل. وقتی برگشتن دوباره دیدمشون. تو عمرم دختری انقدر عاشق شوهرش ندیده بودم. این در آگوست بود.
یک هفته بعد تام با ماشینش تصادف کرد. دست دختری که باهاش بود، شکسته بود این داستان تو روزنامهها چاپ شد. دختر خدمتکار هتل بود.
آوریل بعد دیزی یه دختر بچه به دنیا آورد و خانواده برای یک سال رفتن فرانسه. بعد برگشتن شیکاگو.”
جردن ادامه داد: “خوب، حدود ۶ هفته قبل درباره گتسبی ازت سؤال کردم. دیزی صدام رو شنید. اون میدونست همون مردیه که در لوئیسویل میشناخت.”
گفتم: “عجیبه که گتسبی هم اومده هاست.”
جردن جواب داد: “ولی به هیچ عنوان عجیب نیست. گتسبی اومده اینجا تا نزدیک دیزی باشه. میتونه خونهاش رو اون طرف خلیج ببینه.”
پس دلیلی برای تمام اون مهمونیها وجود داشت. گتسبی امیدوار بود یک شب دیزی وارد خونهاش بشه.
جردن داشت میگفت: “گتسبی ازت میخواد کاری براش انجام بدی. ازت میخواد دیزی رو برای چایی دعوت کنی. بعد اون هم سر میزنه. میخواد خونهاش رو نشون دیزی بده.”
لحظهای فکر کردم. گتسبی چیز زیادی نمیخواست. ۵ سال صبر کرده بود. مهمونیهای بزرگی به غریبهها داده بود. چرا؟ تا یک بعد از ظهر در مهمانی چایی دیزی رو ببینه.
پرسیدم: “دیزی میخواد دوباره گتسبی رو ببینه؟”
جردن جواب داد: “آه، اون از چیزی خبر نداره. گتسبی میخواد سوپرایز باشه.”
حالا بیرون هوا تاریک شده بود. از جردن خواستم بریم بیرون برای شام و یک تاکسی گرفتیم. شب زیبایی بود.
به اندازهی کافی درباره دیزی و گتسبی شنیده بودم.
دستم رو انداختم دور جردن، به چشمهای خاکستریش نگاه کردم و بوسیدمش.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
Daisy and Gatsby: Start of the Dream
Later that afternoon, I met Jordan Baker at the Plaza Hotel.
After tea, she told me that Gatsby had known Daisy. They had known each other in the Middle West, five years before.
‘Daisy and I grew up in the same town,’ Jordan began. ‘In 1917, Daisy was eighteen. She was the most beautiful and the most popular girl in Louisville.
Her family was very rich. Daisy always dressed in white and she had a little white car. She went out with all the young officers. The telephone in her house rang all day long.
‘One day in October, I was walking past Daisy’s house. Daisy was sitting in her car with an officer I hadn’t seen before. They were so busy talking that they didn’t see me.
But I remember the way the young officer looked at Daisy. To him, she was the most beautiful thing in the world.
‘About a month later, Daisy’s mother found her packing her bag to go to New York. Daisy wanted to say goodbye to an officer who was going overseas. Her family stopped her, of course.’
‘Was the officer Gatsby,’ I asked.
‘Of course,’ said Jordan. ‘Daisy was sad for a time and didn’t go out much. By the following autumn, she was gay again.
In February, she got engaged to a young man from New Orleans. But in June, she married Tom Buchanan from Chicago. It was the biggest wedding our town had ever seen.’
‘Were you there,’ I asked.
‘I was a bridesmaid,’ Jordan said. ‘On the day before the wedding, Tom gave Daisy some pearls, worth 350 000 dollars. That evening, Daisy’s family was giving a big dinner.
‘Half an hour before the dinner started, I went up to Daisy’s room,’ Jordan went on. ‘The pearls were on the floor.
Daisy was lying on the bed with a bottle of wine in one hand and a letter in the other. She was very drunk.
‘Never had a drink before,’ Daisy said, ‘but how I enjoy it!’ She picked up the pearls and said, “Here, take them downstairs.
Tell them Daisy’s changed her mind.” Then she began to cry. She cried and cried. I found her mother’s maid and we got Daisy into a cold bath.
The letter in her hand came to pieces in the water. Half an hour later, Daisy walked downstairs. She looked very beautiful and the pearls were round her neck.
‘Next day, Daisy married Tom Buchanan and they went on their honeymoon. I met them again when they came back. I’ve never seen a girl so in love with her husband. That was in August.
‘A week later, Tom crashed his car. The girl with him broke her arm and the story got into the papers. The girl was a maid from the hotel.
‘The following April, Daisy had a baby girl and the family went to France for a year. Then they went back to Chicago.
‘Well, about six weeks ago, I asked you about Gatsby,’ Jordan went on. ‘Daisy heard me. She knew he was the same man she had known in Louisville.’
‘It’s strange that Gatsby came Hast, too,’ I said.
‘But it isn’t strange at all,’ Jordan replied. ‘Gatsby came here to be near Daisy. He can see her house across the bay.’
Then there was a reason for all those parties. Gatsby had hoped that one evening, Daisy would walk into his house.
‘Gatsby wants you to do something for him,’ Jordan was saying. ‘He wants you to invite Daisy to tea. Then he’ll call in, too. He wants to show Daisy his house.’
I thought for a moment. Gatsby wasn’t asking very much. He had waited five years. He had given big parties to strangers. And why? To see Daisy, one afternoon, at tea.
‘Does Daisy want to meet Gatsby again,’ I asked.
‘Oh, she doesn’t know about it,’ Jordan answered. ‘Gatsby wants it to be a surprise.’
It was dark outside by now. I asked Jordan out to dinner and we took a taxi. It was a beautiful night.
I had heard enough about Daisy and Gatsby.
I put my arm around Jordan, looked into her grey eyes and kissed her.