سرفصل های مهم
دیزی برای چایی میاد
توضیح مختصر
گتسبی بعد از پنج سال دیزی رو میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
دیزی برای چایی میاد
تقریباً ساعت دوی صبح بود که رسیدم خونه. لحظهای فکر کردم خونهام آتیش گرفته.
بعد دیدم همهی چراغهای خونهی گتسبی روشنه. ولی همه جا ساکت بود. هیچ صدای موسیقی و خندهی شادی نبود.
وقتی اونجا ایستاده بودم، گتسبی از روی چمنها اومد طرفم.
گفتم: “فکر کردم مهمونیه.”
“نه، تنهای تنهام، رفیق قدیمی. چرا نمیای با ماشینم بریم دور بزنیم؟”
“خیلی دیره.”
“خب، نظرت در مورد شنا چیه؟ کل تایستون از استخر استفاده نکردم.”
گفتم: “باید برم بخوابم.”
“خیلیخب، رفیق قدیمی.” ولی گتسبی تکون نخورد. میدونستم چی میخواد ازم بپرسه.
گفتم: “با دوشیزه بیکر حرف زدم. فردا به دیزی زنگ میزنم. کدوم روز بهتره؟”
گتسبی سریع شروع کرد: “نمیخوام تو رو توی دردسری بندازم … “
“پسفردا چطوره؟
گتسبی گفت: “خوبه. باید بگم چمنها رو کوتاه کنن … چند تا گل بخرم. باید همه چیز رو درست انجام بدیم، رفیق قدیمی.”
وقتی روز مهمونی چایی از راه رسید، بارون میبارید. گتسبی یه مرد رو فرستاده بود چمنهای من رو کوتاه کنه.
ساعت دو، گتسبی برای پر کردن تمام اتاقهای خونهی کوچیکم گل فرستاده بود. یک ساعت بعد، خود گتسبی رسید.
کت و شلوار سفید، پیراهن نقرهای و کراوات طلایی پوشیده بود. رنگ پریده و خسته به نظر میرسید.
گتسبی نشست و سعی کرد چیزی بخونه. ولی با هر صدایی بالا رو نگاه میکرد. یکمرتبه بلند شد و گفت: “میرم خونه. هیچ کس نمیاد.”
گفتم: “احمق نباش. تازه دو دقیقه به چهاره.”
بنابراین گتسبی دوباره نشست و همون لحظه هر دو صدای ماشین رو شنیدیم.
وقتی در ورودی رو باز کردم، دیزی ماشینش رو نگه داشت و پیاده شد.
دیزی با لبخند خفیفی گفت: “چرا باید تنها میومدم؟ عاشقم شدی، نیک؟”
دست دیزی رو گرفتم و راهنماییش کردم به اتاق نشیمن. گتسبی رنگ پریده و با دستانش در جیبش اونجا ایستاده بود.
نیم دقیقه سکوت بود. بعد دیزی خندهی کوتاهی کرد و گفت: “از دیدن دوبارت خیلی خوشحالم، جی. از دیدار آخر خیلی وقت میگذره.”
گتسبی به دیزی خیره شد و گفت: “نوامبر بعد پنج سال میشه.”
رفتم آشپزخونه چایی بیارم. بعد از چند دقیقه، گتسبی اومد دنبالم و در رو بست.
گفت: “این اشتباه وحشتناکیه! خیلی دیر شده، رفیق قدیمی، خیلی دیر.”
“مزخرف نگو. برگرد و باهاش حرف بزن. هر دو خجالتی هستید همش همین.”
تصمیم گرفتم نیم ساعت تنهاشون بذارم. رفتم جلوی پنجره. حالا بارون بند اومده بود و آفتاب میدرخشید.
وقتی چایی رو بردم تو، زیاد سر و صدا کردم. ولی فکر نمیکنم صدايی شنیده باشن.
دیزی و گتسبی هر دو روی مبل نشسته بودن. روی صورت دیزی اشک بود، ولی لبخند میزد. صورت گتسبی از شادی میدرخشید. شادیشون اتاق رو پر کرده بود.
گتسبی که انگار سالهاست من رو ندیده، گفت: “آه، سلام، رفیق قدیمی. میخوام تو و دیزی بیاید خونهی من.”
“مطمئنی میخوای من بیام، رفیق قدیمی؟”
“مطمئنم، رفیق قدیمی.”
و به این ترتیب دیزی اولین بار خونهی بزرگ گتسبی رو دید.
دیزی با هیجان داد زد: “خونهای که اونجاست خونهی توست، جی؟ تنها زندگی میکنی؟ خیلی بزرگه!”
گتسبی بهش گفت: “همیشه خونه رو پر از آدمهای مشهور و جالب نگه میدارم.”
توی باغچهها گشتیم. دیزی هر گل، هر درخت، هر چیزی که میدید رو تحسین میکرد.
به آخرین پلهی سفید جلوی خونه رسیدیم. دیدن پلههای ساکت و خالی عجیب بود.
توی خونه از این اتاق به اون اتاق رفتیم. کتابهای کتابخونه رو تحسین کردیم. همهی اتاقهای زیبا، خالی و ساکت بودن.
رفتیم طبقهی بالا و اتاق خوابها و حمومها رو دیدیم که به رنگهای روشن و باشکوه رنگ شده بودن. بالاخره به اتاق خود گتسبی رسیدیم، جایی که نشستیم تا یه نوشیدنی بخوریم.
گتسبی هرگز نگاه کردن به دیزی رو متوقف نکرد. یک بار کم مونده بود از پلهها بیفته. سعی میکرد همه چیز خونه رو از نگاه دیزی ببینه. مثل مردی بود که در خواب راه میره.
گتسبی به آرومی گفت: “خندهداره، رفیق قدیمی وقتی میبینم … باورم نمیشه … “
نوشیدنیش رو گذاشت زمین و دو تا کمد بزرگ رو باز کرد. شروع به درآوردن پیراهنها، کت و شلوارها، کرواتها کرد.
گتسبی توضیح داد: “مردی رو در انگلیس دارم که برام لباس میخره. دو بار در سال برام وسایل میفرسته.”
لباسهای رنگ روشن میز رو پر کردن و ریختن روی زمین. ابریشم، پشم، نخ تپهی لباسها بلندتر و بلندتر شد.
یکمرتبه دیزی صورتش رو توی پیراهنها مخفی کرد و شروع به گریه کرد.
گفت: “نمیدونم چرا دارم گریه میکنم. ولی پیراهنهای خیلی زیبایی هستن، جی. تو عمرم چنین پیراهنهایی ندیده بودم!”
حالا هوا داشت تاریک میشد و بارون دوباره شروع شده بود. دیزی و گتسبی با هم ایستادن و به بیرون از پنجره نگاه کردن. من در نیمه تاریکی شروع به قدم زدن دور اتاق کردم.
روی میز گتسبی عکسی از یک پیرمرد با ظاهر خشن بود. مرد لباسهای دریانوردی پوشیده بود.
از گتسبی پرسیدم: “این کیه؟”
“اون آقای دان کادی هست، رفیق قدیمی. سالها قبل دوست صمیمی من بود. حالا مرده. دان کادی یه کشتی بزرگ داشت و حدوداً ۵ سال با هم باهاش سفر کردیم. برام مثل پدر بود.”
این یکی از چند تا چیزی بود که گتسبی درباره خودش به من گفت و واقعاً حقیقت داشت. ولی اون موقع نمیدونستم.
میخواستم دربارهی آقای دان کادی بیشتر از گتسبی سؤال کنم ولی یکمرتبه دیزی داد زد: “برگرد اینجا، جی، زود باش!”
در غرب، ابرهای صورتی و طلایی بالای دریا شکل گرفته بود.
دیزی با ملایمت به گتسبی گفت: “اونو ببین. میخوام تو رو بذارم توی یکی از اون ابرها و توی ابر بگردونمت.”
اون موقع سعی کردم برم، ولی اونا بهم اجازه ندادن.
گتسبی گفت: “میدونم چیکار کنیم. کلینگاسپرینگر رو میاریم پیانو بزنه.”
گتسبی کلینگاسپرینگر رو پیدا کرد. مرد جوانی بود که در خونه زندگی میکرد. در اتاق موسیقی گتسبی چراغ کنار پیانو رو روشن کرد.
سیگار دیزی رو با دست لرزان روشن کرد. و به دور از نور با هم روی مبل نشستن.
کلینگاسپرینگر نشست سر پیانو و شروع به نواختن کرد.
“صبح …
شب .
سرگرمی نداشتیم …” آروم خوند.
وقتی رفتم از گتسبی خداحافظی کنم، نگاه تعجبآوری روی صورتش بود. گتسبی تقریباً تا ۵ سال رویای دیزی رو داشت. حالا این رویا کنارش بود. نمیتونست باور کنه.
تقریباً فراموش کرده بودن من اونجام. وقتی صحبت کردم و دستش رو گرفتم دیزی بالا رو نگاه کرد. گتسبی هم بالا رو نگاه کرد، ولی به نظر من رو نمیشناخت.
آروم از اتاق خارج شدم و اونها رو با هم گذاشتم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Daisy Comes to Tea
It was nearly two o’clock in the morning when I got home. For a moment, I thought my house was on fire.
Then I saw that all the lights were on in Gatsby’s house. But everything was silent. There was no music and no happy laughter.
As I stood there, Gatsby walked across the lawn towards me.
‘I thought it was a party,’ I said.
‘No, I’m all alone, old sport. Why not come for a drive in my car?’
‘It’s too late.’
‘Well, what about a swim? I haven’t used the pool all summer.’
‘I’ve got to go to bed,’ I said.
‘All right, old sport.’ But Gatsby did not move. I knew what he wanted to ask me.
‘I’ve had a talk with Miss Baker,’ I said. ‘I’ll phone Daisy tomorrow. What day would be best?’
‘I don’t want to put you to any trouble’ Gatsby began quickly.
‘How about the day after tomorrow?’
‘Fine,’ Gatsby said. ‘I must get the grass cut get a few flowers. We must have everything right, old sport.’
When the day of the tea came, it was pouring with rain. Gatsby had sent a man to cut my lawn.
At two o’clock, Gatsby sent over enough flowers to fill every room in my little house. An hour later, Gatsby himself arrived.
He was wearing a white suit, silver shirt and gold tie. He looked pale and tired.
Gatsby sat down and tried to read. But he looked up at every sound. Suddenly, he stood up and said, ‘I’m going home. Nobody’s coming.’
‘Don’t be silly,’ I said. ‘It’s only two minutes to four.’
So Gatsby sat down again and at that moment we both heard the sound of a car.
As I opened the front door, Daisy stopped her car and got out.
‘Why did I have to come aloneو’ Daisy said with a little smile. ‘Are you in love with me, Nick?’
I took Daisy’s hand and led her into the living-room. Gatsby stood there, very pale, his hands in his pockets.
For half a minute there was silence. Then Daisy gave a little laugh and said, ‘I’m so very glad to see you again, Jay. It’s been a long time.’
‘Five years next November,’ said Gatsby, staring at Daisy.
I went into the kitchen to get the tea. After a few minutes, Gatsby came after me and closed the door.
‘This is a terrible mistake’ he said. ‘It’s too late, old sport, too late.’
‘Nonsense. Go back and talk to her. You’re both shy, that’s all.’
I decided to leave them alone for half an hour. I went to the window. The rain had stopped now and the sun was shining.
When I took in the tea, I made a lot of noise. But I don’t think they heard a sound.
Daisy and Gatsby were both sitting on the couch. There were tears on Daisy’s face, but she was smiling. Gatsby’s face was shining with joy. Their happiness filled the room.
‘Oh, hallo, old sport,’ Gatsby said, as if he hadn’t seen me for years. ‘I want you and Daisy to come over to my house.’
‘You’re sure you want me to come?’
‘Sure of it, old sport.’
And so Daisy saw Gatsby’s enormous house for the first time.
‘That’s your house over there, Jay,’ she cried excitedly. ‘Do you live there alone? It’s so big!’
‘I always keep it full of famous, interesting people,’ Gatsby told her.
We wandered through the gardens. Daisy admired every flower, every tree, everything she saw.
We came at last to the white steps in front of the house. It was strange to see them quiet and empty.
Inside the house, we wandered through room after room. We admired the books in the library. All the beautiful rooms were empty and silent.
We went upstairs and looked at bedrooms and bathrooms, painted in pale, rich colours. Finally, we came to Gatsby’s own rooms, where we sat down to have a drink.
Gatsby had never stopped looking at Daisy. Once, he nearly fell downstairs. He was trying to see everything in his house through her eyes. He was like a man walking in his sleep.
‘It’s a funny thing, old sport,’ Gatsby said slowly, ‘when I see I can’t believe.’
He put down his drink and opened two big cupboards. He began to take out shirts, suits, ties.
‘I’ve got a man in England who buys me clothes,’ Gatsby explained. ‘He sends things over twice a year.’
The brightly coloured clothes covered the table and fell onto the floor. Silk, wool, cotton - the pile grew higher and higher.
Suddenly, Daisy hid her face in the shirts and began to cry.
‘I don’t know why I’m crying,’ she said. ‘But they’re such beautiful shirts, Jay. I’ve never seen such beautiful shirts before in all my life!’
It was getting darker now and the rain had started again. Daisy and Gatsby stood together, looking out of the window. I began to walk round the room in the half darkness.
On Gatsby’s desk was a photograph of a tough-looking old man. The man was dressed in sailing clothes.
‘Who’s this,’ I asked Gatsby.
‘That’s Mr Dan Cody, old sport. He used to be my best friend, years ago. He’s dead now. Dan Cody had a big yacht and we sailed around together for nearly five years. He was like a father to me.’
This was one of the few things that Gatsby told me about himself that was really true. But I did not know that then.
I was going to ask Gatsby more about Mr Cody, but Daisy suddenly cried out, ‘Come back here, Jay, quick!’
In the west, pink and golden clouds had formed over the sea.
‘Look at that,’ Daisy said softly to Gatsby. ‘I’d like to put you in one of those clouds and push you around in it!’
I tried to go then, but they wouldn’t let me.
‘I know what we’ll do,’ Gatsby said. ‘We’ll have Klingspringer play the piano.’
Gatsby found Klingspringer. He was a young man who lived in the house. In the music room, Gatsby turned on a lamp beside the piano.
He lit Daisy’s cigarette with a shaking hand. They sat down together on a couch, away from the light.
Klingspringer sat down at the piano and began to play.
‘In the morning
In the evening
Ain’t we got fun’ he sang softly.
When I went over to say goodbye to Gatsby, he had a look of surprise on his face. Gatsby had dreamed of Daisy for almost five years. Now his dream was beside him. He could not believe it.
They had almost forgotten I was there. Daisy looked up as I spoke and held out her hand. Gatsby looked up too, but he didn’t seem to know me.
I went out of the room quietly, leaving them together.