سرفصل های مهم
فوئب جوان
توضیح مختصر
فوئب اومده با هپزیباه زندگی کنه و خیلی به هپزیباه کمک میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
فوئب جوان
نور کم رنگ صبحگاهی فوئب رو بیدار کرد.
لحظهای نمیدونست کجاست، ولی بعد وقتی اطراف اتاق به پردههای سنگین و بلند، صندلیهای به ظاهر نا راحت نگاه کرد، به خاطر آورد.
بلند شد، رفت جلوی پنجره و پایین به باغچه نگاه کرد و یک بوتهی رز بلند دید.
بوی فوقالعاده رزها از پنجره اومد تو.
فکر کرد: “چه باغچهی زیبایی میخوام ازش مراقبت کنم.”
لباس پوشید و رفت باغچه چند تا گل سفید برای اتاق چید. مبلمان رو کشید کنار، پنجره رو باز کرد و گذاشت نور صبحگاهی بیاد داخل. اتاقی که تاریک و گرفته بود، یکمرتبه روشن و بانشاط شد.
آماده بود دوباره بره طبقهی پایین که هپزیباه صداش زد. “دخترعمو فوئب، بیا اتاق من” فوئب رفت اتاقش.
هپزیباه گفت: “فکر نمیکنم ایدهی خوبی باشه که اینجا با من بمونی. این خونه برای یه جوون خیلی غمانگبزه!”
فوئب جواب داد: “ولی دخترعموی عزیزم، من فکر میکنم ما با شادی زیاد با هم زندگی میکنیم.”
هپزیباه گفت: “تو روزهای جوانیت رو اینجا هدر میدی، و به هر حال من نمیتونم تصمیم بگیرم کی در خونهی پاینچئون زندگی کنه. ارباب تو راهه!” و عکس کوچکی از یک مرد جوان خوشقیافه رو نشون فوئب داد.
فوئب گفت: “صورت شیرین یه بچه رو داره!”
هپزیباه گفت: “این کلیفورد پاینچئونه.”
رفتن طبقهی پایین به آشپزخونه و فوئب صبحانه درست کرد. دختر جوان در آشپزخانه خوب کار کرد و هپزیباه راضی بود.
در طول صبحانه زنگ مغازه زده شد و هپزیباه فنجون چاییش رو گذاشت زمین.
فوئب با لبخندی بانشاط گفت: “آه، به خودت زحمت نده، دخترعمو هپزیباه امروز من مغازهداری میکنم.”
هپزیباه گفت: “تو! یه دختر حومهی شهری دربارهی مغازه چی میدونه؟!”
فوئب وقتی از آشپزخونه خارج میشد، گفت: “میبینی چقدر کارم خوبه!”
هپزیباه سخت کار کردن فوئب رو در مغازه تماشا کرد. میدید که فوئب مغازهدار خیلی بهتری از اونه. گفت: “دختر عموی عزیز من، تو در مغازه خوب هستی و در آشپزخونه هم خوبی، پس میتونی بمونی!”
فوئب گفت: “آه، ممنونم دخترعمو هپزیباه!”
هپزیباه به دخترعموی جوونش نگاه کرد و فکر کرد: “یک بانوی تحصیلکرده نیست، ولی دختر خوبیه.”
فوئب کل روز در مغازه با مشتریهایی که میاومدن و میرفتن کار کرد. وقتی مغازه شب بسته شد، گفت: “دخترعمو، نیاز به بیسکویت، میوه، اسباببازی و شکلات داریم. امروز زیاد فروش داشتیم. این تپهی سکهها رو ببین!”
وقتی فوئب داشت سکهها رو میشمرد، هپزیباه گفت: “آفرین! تو کارگر خوبی هستی، فوئب!”
آقای ونر که اون روز برای بار سوم یا چهارم اومده بود مغازه، گفت: “بله، آفرین آفرین! چه دختر باهوشی. هپزیباه، تو خوششانسی که چنین کارگر جوان و بانشاطی داری.”
هپزیباه جواب داد: “بله فوئب دختر خوبیه. ولی آقای ونر، شما خانواده رو سالهای زیادی میشناسید. میتونید به من بگید پاینچئونی شبیه فوئب بوده یا نه؟”
پیرمرد جواب داد: “باور ندارم بوده باشه. یا اگه بوده، من شانس دیدنش رو نداشتم. من چیزهای زیادی دیدم و هیچ وقت ندیدم کسی به خوبی این بچه فوئب کار کنه!”
اون شب هپزیباه به دخترعموی جوونش اطراف خونهی غمزده رو نشون داد و از نفرین باستانی و افسانههای دیگهی خانوادگی بهش گفت. فوئب پرترهی قدیمی سرهنگ پاینچئون رو دید و بلافاصله به خاطر چهرهی ستمگرش ازش بدش اومد.
هپزیباه از آلیس پاینچئون زیبا به فوئب گفت، که یک قرن قبل زندگی میکرده و گلهای سفید باغچه رو دوست داشته. آلیس که حالا روحش به خونهی هفت گابلز رفت و آمد میکرد، به شکل مرموزی، شاید به خاطر نفرین، مرده بود.
بعد هپزیباه شروع به صحبت دربارهی آقای هولگریو و دوستان عجیبش کرد. “میدونی، فوئب، فکر میکنم در اتاقش جادوی سیاه تمرین میکنه. ازش میترسم.”
فوئب پرسید: “ولی اگه فکر میکنی خطرناکه، چرا نمیفرستیش بره؟”
“به این هم فکر کردم، ولی آدم مهربانیه، و تنها دوستیه که دارم.”
یک روز بعد از چایی، فوئب رفت باغچه و به گلها و گیاهانی که در خاک سیاه رشد کرده بودن، نگاه کرد. واضح بود که یک نفر از باغچه مراقبت کرده.
فوئب که با خودش حرف میزد، گفت: “یعنی کی اینجا کار کرده؟ قطعاً دخترعمو هپزیباه نیست.”
صدای مردی از پشت سرش گفت: “من بودم.”
برگشت و مرد جوان خوشقیافهای رو دید.
“سلام، اسم من هولگریو هست. در یکی از شیروانیها زندگی میکنم و اگه وقتش رو داشته باشم، کار کردن در باغچه رو دوست دارم.”
“اسم من فوئب پاینچئون هست. باغبانی؟”
“نه، ولی طبیعت رو دوست دارم و اینجا کار کردن خستگی رو از تن آدم بیرون میاره. من هنرمند کلیشهی داگر هستم. از مردم عکس میگیرم. کلیشهی داگر شخصیت مخفی شخص رو بیرون میاره نقاشی نمیتونه این کار رو بکنه.”
یک مینیاتور کلیشهی داگر از جیبش بیرون آورد. فوئب بهش نگاه کرد و گفت: “این قیافه رو میشناسم، چون چشمهای سردش کل روز دنبالم میکنه.
این جد پیوریتن منه که پرترهاش در اتاق نشیمنه. بدون کلاه مشکی و ریش خاکستریش کپیش کردی و لباسهای مدرن بهش دادی. ولی فکر نمیکنم با تغییراتی که ایجاد کردی بهتر شده باشه.”
“نه، کپی نکردم. این مینیاتور، عکس عضوی از خانوادهی شماست که هنوز زنده است. شبیه یک مرد صمیمی و مهربونه، ولی مینیاتور ماهیت واقعیش رو نشون میده.
به چشمها و دهنش نگاه کن. سرد و شروره.”
هولگریو و فوئب با هم در باغچه کار کردن، تا اینکه هوا تقریباً تاریک شد.
هولگریو گفت: “وقتشه کار رو تموم کنیم. شببخیر، دوشیزه پاینچئون. اگه روزی گلی توی موهات گذاشتی و به استودیو من در خیابان سنترال اومدی، ازت عکس میگیرم.
” فوئب رفت تو خونهی تاریک و دید دخترعموش در نشیمن نشسته. “یه چراغ روشن کنم، دخترعمو هپزیباه؟”
هپزیباه جواب داد: “بله، اگه ممکنه، بچهی عزیز.” فوئب چراغی روشن کرد، ولی گوشههای اتاق هنوز هم تاریک بودن. فکر کرد صدای عجیبی میشنوه که از یکی از گوشههای تاریک میاد. فوئب گفت: “دخترعمو، الان با من حرف زدی؟”
هپزیباه گفت: “نه، فوئب. لطفاً حالا برو بخواب. باید خیلی خسته باشی.” دخترعموی جوونش رو بوسید و این فوئب رو خوشحال کرد.
فوئب گفت: “شببخیر، دخترعمو.” رفته بخوابه، ولی اون شب خوب نخوابید. میتونست صدای پاهای سنگین رو روی پلههای بیرون اتاقش و صدای هپزیباه رو بشنوه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Young Phoebe
The pale morning light woke Phoebe up.
For a moment she didn’t know where she was, but then she remembered as she looked around the room at the heavy curtains and tall, uncomfortable-looking chairs.
She got up, went to the window and looked down at the garden, where she saw a tall rose bush.
The wonderful smell of roses came in through her window.
“What a beautiful garden, I want to look after it,” she thought.
She got dressed and went to the garden, where she picked some white roses for her room. She moved the furniture around, opened the window and let the morning light in. The room, which had been gloomy, suddenly looked bright and cheerful.
She was ready to go downstairs again when Hepzibah called her. “Cousin Phoebe, come to my room” Phoebe went to her room.
“I don’t think it’s a good idea for you to stay here with me,” Hepzibah said. “This house is too sad for a young person.”
“But, dear cousin,” Phoebe replied, “I think that we’d live together very happily.”
“You’d waste away your young days and anyway I can’t decide who lives at Pyncheon house. Its master is coming!” Hepzibah said and she showed Phoebe a small picture of a handsome young man.
“He has the sweet face of a child” said Phoebe.
“He’s Clifford Pyncheon,” said Hepzibah.
They went downstairs to the kitchen, where Phoebe made breakfast. The young girl worked well in the kitchen and Hepzibah was pleased.
During breakfast the shop bell rang and Hepzibah put down her cup of tea.
“Oh, don’t trouble yourself, cousin Hepzibah,” said Phoebe with a cheerful smile, “I’ll be the shopkeeper today.”
“You” said Hepzibah. “What can a country girl know about a shop?”
“You’ll see how well I do” said Phoebe as she walked out of the kitchen.
Hepzibah watched Phoebe working hard in the shop. She could see that Phoebe was a much better shopkeeper than she was. She said, “My dear cousin, you’re good in the shop and you’re good in the kitchen, so you can stay!”
“Oh, thank you, cousin Hepzibah” said Phoebe.
Hepzibah looked at her young cousin and thought, “She’s not an educated lady, but she’s a nice girl.”
Phoebe worked in the shop all day with customers that came and went. When the shop closed for the night, she said, “Cousin, we need biscuits, fruit, toys and candy. We’ve sold a lot today. Look at the mountain of coins!”
Whilst Phoebe was counting the coins, Hepzibah said, “Well done! You’re a good worker, Phoebe!”
“Yes, well done, Well done,” said Mr Venner, who was in the shop for the third or fourth time that day. “What a clever girl. You are lucky, Hepzibah, to have such a bright, young worker.
“Yes, Phoebe is a nice girl,” replied Hepzibah. “But, Mr Venner, you’ve known the family a great many years. Can you tell me whether there ever was a Pyncheon like her?”
“I don’t believe there ever was,” answered the old man. “Or if there was, it never was my luck to see them. I’ve seen a lot of the world and I never knew anyone to work so well as this child Phoebe does!”
That evening Hepzibah showed her young cousin around the gloomy house and told her of the ancient curse and other family legends. Phoebe saw the old portrait of Colonel Pyncheon, which she immediately disliked because of his cruel face.
Hepzibah told Phoebe about beautiful Alice Pyncheon, who had lived there a century before, and who had loved the white flowers in the garden. Alice, whose ghost now haunted the House of the Seven Gables, died mysteriously, perhaps because of the curse.
Then Hepzibah began talking about Mr Holgrave and his strange friends. “You know, Phoebe, I think he practices black magic in his room. I’m afraid of him.”
“But if you think he is dangerous, why don’t you send him away,” asked Phoebe.
“I have thought about it, but he’s a kind person and he’s the only friend I have.”
One day after tea, Phoebe went to the garden and looked at the flowers and vegetables that were growing in the black earth. It was clear that someone looked after the garden.
“I wonder who works here,” said Phoebe, talking to herself. “It certainly isn’t cousin Hepzibah.”
“It’s me,” said the voice of a man behind her.
She turned around and saw a handsome young man.
“Hello, my name’s Holgrave. I live in one of the gables and I like working in the garden when I have time.”
“My name’s Phoebe Pyncheon. Are you a gardener?”
“No, but I like nature and it’s refreshing to work here. I’m a daguerreotype artist. I take pictures of people. Daguerreotypes bring out the secret character of a person; a painting can’t do that.”
He took a daguerreotype miniature out of his pocket. Phoebe looked at it and said, “I know that face because its cold eyes follow me all day.
It’s my Puritan ancestor whose portrait is in the living room. You copied it without its black cap and gray beard, and you gave it modern clothes. But I don’t think he looks any better with your changes.”
“No, I didn’t copy it. This miniature is the picture of a member of your family who is still living. He looks like a kind, friendly man, but the miniature shows his true nature.
Look at his eyes and his mouth. He’s cold and evil.”
Holgrave and Phoebe worked together in the garden until it was almost dark.
“It’s time to stop working,” said Holgrave. “Goodnight, Miss Phoebe Pyncheon. One day, if you put a flower in your hair and come to my studio in Central Street, I’ll take a picture of you.
” Phoebe went into the dark house and found her cousin sitting in the living room. “Shall I light a lamp, cousin Hepzibah?”
“Yes, if you please, dear child,” answered Hepzibah. Phoebe lit the lamp but the corners of the room were still dark.
She thought she heard a strange voice coming from one of the dark corners. “Cousin,” said Phoebe, “did you speak to me just now?”
“No, Phoebe,” said Hepzibah. “Please go to bed now. You must be very tired.” She kissed her young cousin and this pleased Phoebe.
“Goodnight, Cousin,” said Phoebe. She went to bed but did not sleep well that night. She could hear heavy footsteps on the stairs outside her room and Hepzibah’s voice.