سرفصل های مهم
کلیفورد و فوئب
توضیح مختصر
کلیفورد و هپزیباه تصمیم گرفتن برن بیرون، ولی نتونستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
کلیفورد و فوئب
هپزیباه سالها چشم انتظار سپری کردن زندگیش با برادری بود که به شدت دوست داشت. صبورانه منتظرش مونده بود و حالا میخواست زندگی برادرش رو گرم و شاد بکنه.
یک قفسهی کتاب قدیمی رو باز کرد و چند تا کتاب که سالها قبل از خوندنشون لذت برده بود رو بیرون آورد.
سعی کرد کتابها رو برای کلیفورد بخونه، ولی کلیفورد علاقهای به کتابها نداشت و صدای زمخت خواهرش رو هم دوست نداشت.
هپزیباه سعی کرد چیزهای دیگهای که مورد علاقهی کلیفورد باشه پیدا کنه ولی کلیفورد قدردان نبود و همین هپزیباه رو ناراحت کرد.
ولی بدتر از همه کلیفورد ظاهر هپزیباه رو دوست نداشت.
هپزیباه هیچ وقت زیبا نبود، ولی حالا با بالا رفتن سن و غم و غصه زشت و زننده شده بود. کلیفورد لباس قدیمی و شال و روشهای عجیب و نگاه خشمگین خواهرش رو دوست نداشت.
کلیفورد چیزهای زیبا رو دوست داشت و هپزیباه این رو میدونست. میخواست ظاهرش رو با چند تا روبان روی شالش بهتر کنه، ولی میدونست این چیزی رو تغییر نمیده.
از این رو، رو کرد به فوئب که جوون و دوستداشتنی و بانشاط بود.
برای کلیفورد، فوئب نمایندهی تمام زنان بود با جوانی، زیبایی و خندههاش. فوئب بهش گرما و توجهی رو میداد که در طول زندگیش کم داشت و کلیفورد از این که بدونه فوئب نزدیکشه راضی و خوشحال بود.
همینطور که روزها سپری میشدن، حضور فوئب برای زندگی روزانهی کلیفورد و هپزیباه ضروری میشد. امید و زیبایی رو به خونهی قدیمی و تاریک نفرینشده و با ارواح آورده بود.
کلیفورد دوست داشت صبحها تا دیر وقت بخوابه، بنابراین وقتی فوئب تو مغازه کار میکرد، هپزیباه کنارش میموند. همیشه مشتریهای بیشتری در طول ساعات روز به مغازه میاومدن، چون فوئب اونجا بود.
بعد از ظهرها هپزیباه در مغازه کار میکرد و فوئب پیش کلیفورد میموند. اغلب میبردش تو باغچه جایی که دربارهی گلها و چیزهای زیبا حرف میزدن.
کلیفورد عجایب طبیعت، گلها، گیاهان، پرندهها رو فراموش کرده بود، ولی اونها رو از نو کشف کرد. فوئب همچنین با صدای موسیقیاییش هم براش کتاب میخوند.
درک و فهم این مرد بچه صفت با گذشتهی مرموز و وحشتناک و بدون آینده برای فوئب آسون نبود تنها چیزی که داشت حال بود.
یکشنبهها در تابستان فوئب، هپزیباه، کلیفورد، آقای هولگریو و آقای ونر همیشه در باغچه همدیگه رو میدیدن، و از گلها، نور آفتاب و صحبت لذت میبردن.
یک یکشنبه وقتی همه در باغچه صحبت میکردن، آقای ونر گفت: “دوشیزه هپزیباه میخوام بیاید و از خونهام در ییلاقات دیدن کنید.”
کلیفورد گفت: “آقای ونر همیشه دربارهی خونهاش در ییلاقات صحبت میکنه.”
فوئب گفت: “همه دوست دارن خونهای در ییلاقات داشته باشن!”
فوئب و کلیفورد همیشه نمیرفتن باغچه. گاهی فوئب میبردش طبقهی بالا به اتاقی که یک پنجرهی بزرگ داشت. فوئب میخواست کلیفورد زندگی بیرون خونهی ۷ گابلز رو ببینه.
پنجره رو به خیابون بود. فوئب پنجره رو باز میکرد و کلیفورد خیابان رو تماشا میکرد.
کلیفورد زمان زیادی جلوی این پنجره سپری میکرد و میدید چطور همه چیز در خیابان پاینچئون فرق کرده. میدید آدمها میان و میرن و بچهها بازی میکنن.
بچهها رو دوست داشت، چون خودش هم مثل بچه بود. صدای قطار اون رو میترسوند، ولی چیزهای دیگه باعث میشد لبخند بزنه.
وقتی نوازندهی سیار ارگ دستی در خیابان موسیقی مینواخت، کلیفورد شاد میشد و میگفت: “میتونم صدای موسیقی رو بشنوم! موسیقی زیبا!” نوازنده سیار ارگ دستی یه میمون روی شونهاش داشت.
میمون میرفت پیش مردم و کلاهش رو میگرفت و منتظر میموند پول بریزن توش. کلیفورد به پنجره نزدیکتر میشد، چون میخواست رفتن مردم به طرف صدای موسیقی رو ببینه.
کلیفورد تصمیم گرفت: “حالا من هم با اونها راه میرم.” جلوی پنجرهی باز ایستاد و شروع به بیرون اومدن از پنجره کرد. وقتی هپزیباه اون رو دید، جیغ کشید و فوئب کلیفورد رو کشید توی خونه. هپزیباه شروع به گریه کرد.
خواهرش داد زد: “کلیفورد، دیوونه شدی؟”
کلیفورد آروم گفت: “نمیدونم. میخواستم با مردم راه برم.” کلیفورد نیاز داشت بخشی از زندگی انسانی باشه. تا حالا فقط یک تماشاگر وحشتزده بود.
یک صبح یکشنبه فوئب آماده میشد بره کلیسا. زنگهای کلیسا با صدای بلند مینواختن و مردم رو صدا میزدن. وقتی فوئب رفت بیرون، هپزیباه و کلیفورد جلوی پنجره نشسته بودن و فوئب و همسایهها رو که به طرف کلیسا میرفتن تماشا میکردن. فوئب برگشت و بهشون دست تکون داد.
کلیفورد پرسید: “هپزیباه تو رفتی کلیسا؟”
هپزیباه جواب داد: “نه، کلیفورد. چندین و چند ساله که نرفتم.”
کلیفورد گفت: “میخوام برم کلیسا چون آدمهای دیگه اونجا هستن. فکر میکنم میتونم با اونها دعا کنم.”
هپزیباه به چشمهای کلیفورد نگاه کرد و یکمرتبه احساس محبت زیادی نسبت به برادرش کرد. میخواست دستش رو بگیره و بره کلیسا و بعد از سالیان دوباره بین آدمها و با خدا باشه.
گفت: “برادر عزیز، بیا بریم. ما متعلق به جایی نیستیم، ولی بیا به بقیه ملحق بشیم و دعا کنیم.”
به این ترتیب بهترین لباسهای قدیمیشون رو پوشیدن و با هم رفتن طبقهی پایین. در ورودی رو باز کردن و قدم گذاشتن بیرون. احساس کردن کل دنیا اونا رو تماشا میکنن. نمیتونستن یه قدم دیگه بردارن.
کلیفورد با ناراحتی گفت: “خیلی دیر شده، هپزیباه. ما روح شدیم! نمیتونیم بین انسانها زندگی کنیم، چون اونا رو میترسونیم.
اگه تمام این سالها مثل انسانها زندگی کرده بودیم، مثل هرکس دیگهای میرفتیم خیابون. ولی حالا فقط میتونیم تو این خونهی قدیمی با نفرین مائول زندگی کنیم.”
هپزیباه برادرش رو درک میکرد. برگشتن خونه و در رو بستن. حالا خونه دلگرفتهتر از قبل به نظر میرسید.
هرچند کلیفورد همیشه ناراحت نبود. از نشستن جلوی پنجره و تماشای بازی کودکان لذت میبرد.
زیاد رویای دوران کودکیش رو میبافت و گاهی از رویاهاش به هپزیباه و فوئب میگفت. یک بعد از ظهر تصمیم گرفت حباب صابونی درست کنه. وقتی بچه بودن با خواهرش اغلب حباب صابونی فوت میکردن.
درست وقتی قاضی پاینچئون داشت از اونجا رد میشد، جلوی پنجره با خوشحالی شروع به فوت کردن حبابهای صابونی کرد.
گفت: “پسرعمو کلیفورد. هنوز داری حباب صابونی فوت میکنی!” این حرف قاضی کلیفورد رو ترسوند و احساس ضعف و سردرگمی کردم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Clifford and Phoebe
For years Hepzibah had looked forward to spending her life with the brother she loved so dearly. She had waited patiently for him and now she wanted to make his life warm and happy.
She opened an old bookcase and took out several books that she had enjoyed reading many years before.
She tried reading to Clifford, but he wasn’t interested in the books and he did not like the sound of her hoarse voice.
She tried to find other things to interest Clifford, but he was not grateful and that made her sad.
But, worst of all, Clifford did not like Hepzibah’s appearance.
She had never been beautiful, but now with age and sadness, she was ugly and bitter. Clifford did not like her old dress and turban, her strange ways and her angry look.
He liked beautiful things and Hepzibah knew it. She wanted to improve her appearance with some ribbons on her turban but she knew that it wouldn’t change anything.
Therefore, she turned to Phoebe, who was young, lovely and cheerful.
To Clifford, Phoebe represented all women, with her youth, beauty, and laughter.
Phoebe gave him the warmth and attention that he had lacked throughout his life and Clifford was content just to know that she was near.
As the days passed Phoebe’s presence became necessary to the daily lives of Clifford and Hepzibah. She brought hope and beauty to the dark old house with its curse and its ghosts.
Clifford liked to sleep late in the morning, so Hepzibah stayed with him while Phoebe worked in the shop. There were always more customers in the shop during the morning hours because Phoebe was there.
In the afternoons Hepzibah worked in the shop and Phoebe stayed with Clifford. She often took him into the garden, where they talked about flowers and things of beauty.
Clifford had forgotten about the wonders of nature - the flowers, the vegetables, the birds - but he rediscovered them. Phoebe also read to him with her musical voice.
It was not easy for Phoebe to understand this child-like man with a mysterious and terrible past and no future - all he had was the present.
On Sundays in the summer, Phoebe, Hepzibah; Clifford, Mr Holgrave and Mr Venner always met in the garden, and enjoyed the flowers, the sunshine and the conversation.
One Sunday, while they were all talking in the garden, Mr Venner said, “Miss Hepzibah, I’d like you to come and visit my house in the country.”
“Mr Venner is always talking about his house in the country,” said Clifford.
“Everyone would like to have a house in the country” said Phoebe.
Phoebe and Clifford did not always go to the garden. Sometimes Phoebe used to take him upstairs to a room with a big window. Phoebe wanted him to look at life outside the House of the Seven Gables.
The window looked down onto the street. Phoebe opened it and Clifford watched the street.
He spent a lot of time sitting by this window and he saw how everything was different in Pyncheon Street now. He saw people coming and going and children playing games.
He liked children because he was like a child. The noise of the train frightened him, but other things made him smile.
When the organ grinder made music in the street, Clifford was delighted and said, “I can hear music! Beautiful music!” The organ grinder had a monkey on his shoulder.
It went up to the people and held out its hat waiting for them to give it some money. Clifford moved closer to the window because he wanted to see the people walking to the sound of the music.
“Now I’m going to walk with them,” Clifford decided. He stood in front of the open window and started to climb out. When Hepzibah saw him she screamed and Phoebe pulled him back. Hepzibah started crying.
“Clifford, are you mad,” cried his sister.
“I don’t know,” Clifford said calmly. “I wanted to walk with the people.” Clifford needed to be part of human life. Up until now he had just been a frightened spectator.
One Sunday morning Phoebe was getting ready to go to church. The church bells were ringing loudly, calling out to the people. When Phoebe went out, Clifford and Hepzibah were sitting at the window watching her and the neighbors walk towards the church. Phoebe turned around and waved at them.
“Hepzibah, do you ever go to church,” asked Clifford.
“No, Clifford,” she replied. “I haven’t been for many, many years.”
“I’d like to go to church because other people are there. I think I could pray with them,” said Clifford.
Hepzibah looked into his eyes and she suddenly felt great affection for her brother. She wanted to take his hand and go to church to be among people and with God again after so many years.
She said, “Dear brother, let’s go. We don’t belong anywhere, but let’s join the others and pray.”
So they put on their best old clothes and went downstairs together. They opened the front door and took a step outside. They felt that the whole world was watching them. They could not take another step.
“It’s too late, Hepzibah,” said Clifford sadly. “We’re ghosts! We can’t live among human beings, because we would frighten them.
If we had lived like human beings all these years, we would have walked down the street like everyone else. But now we can only live in this old house with Maule’s curse on it.”
Hepzibah understood her brother. They went back home and closed the door. Now the house seemed much gloomier than before.
However, Clifford was not always unhappy. He enjoyed sitting at the window and watching the children play.
He dreamed a lot about when he was a child and sometimes he told Hepzibah and Phoebe about his dreams.
One afternoon he decided to blow soap bubbles. He had often blown soap bubbles with his sister when they were children.
So he began blowing soap bubbles happily at the window just as Judge Pyncheon was passing by.
“Cousin Clifford” he said. “Still blowing soap bubbles!” The judge’s comment frightened Clifford and he felt weak and confused.