سرفصل های مهم
صدایی در تاریکی
توضیح مختصر
اتفاقی در سازمان ملل متحد رخ داده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
صدایی در تاریکی
ماتوبو، آفریقا
آفتاب داغ بر روی شهر کوچیک میتابید. یک تابلوی چوبی قدیمی بالای جاده با باد شدید تکون میخورد. کلمات روی تابلو حالا واضح نبودن ولی نوشته بود: رئیسجمهور ادموند زوانی خوش اومدید.
ماشین به آرومی به طرف پایین جاده حرکت میکرد. راننده یک مرد آفریقایی سیاهپوست بود. کنارش یک مرد سفید مو بور لیستی از اسامی رو در دفترچه یادداشت آبی مینوشت. یک مرد سفید دیگه با موهای تیره و بلند در صندلی عقب ماشین نشسته بود و دو تا دوربین دستش بود.
مرد سفیدی که در صندلی جلو نشسته بود داد زد تا صداش از خلال صدای باد شنیده بشه “نمیخواد اسم شوهرش رو به من بگه.”
راننده جواب داد: “اسامی مردهها بدشانسی میاره.”
“زومانی نصف شهر رو به قتل رسونده. میتونن از این بدشانستر بشن؟”
راننده سرعت ماشین رو کم کرد. “میتونه نصف دیگه رو هم به قتل برسونه.”
مرد سفید مو بور یه تفنگ و یه دفترچهی جدید گذاشت توی کیفش. اون و راننده از ماشین پیاده شدن.
راننده به فیلمبردار گفت: “اینجا بمون.”
دو تا مرد به آرومی رفتن اون طرف خیابون به طرف یک استادیوم قدیمی و بزرگ. بیرون دو تا پسر یه توپ رو روی چمن قهوهای و خشکیده شوت میکردن.
یکی از پسرها به طرف دو تا مرد فریاد زد.
راننده گفت: “میخوان جسدها رو نشونمون بدن.”
پسرها مردها رو بردن توی یه اتاق داخل استادیوم. بوی شدید مرگ میومد. مردها دماغشون رو گرفتن و به پسرها گفتن برن بیرون. در گوشههای تاریک اتاق میتونستن تپههای جسدها رو روی زمین ببینن. با خون روی دیوارها نوشته شده بود: “اکسولا حالا!”
شروع به کنترل کردن جسدها کردن. چند تا از مردها رو شناختن و اسامی بقیه رو از روی کاغذ توی جیبهاشون پیدا کردن. مرد سفید دفترچه رو از کیفش در آورد و شروع به نوشتن کرد.
یکمرتبه صدای فریادی از یکی از پسرهایی که بیرون بود، اومد.
مرد سفید گفت: “یه نفر داره میاد!”
دو تا مرد دویدن زیر آفتاب روشن. هیچ کس بیرون نبود- فقط دو تا پسر بودن. یکی از پسرها به آرومی تفنگ رو بلند کرد و از سینهی آفریقایی سیاهپوست شلیک کرد. بعد رو کرد به مرد سفید پوست و از شکمش شلیک کرد.
مرد سفیدپوست افتاد روی زانوهاش.
آروم گفت: “خوبه. خوبه.”
آخرین حرفی بود که زد.
پسر کنار جسد ایستاد.
آروم گفت: “معلم میگه: “روزت خوش.””
عکاس که عقب ماشین مخفی شده بود، چند تا عکس گرفت. بعد آروم از ماشین پیاده شد و توی درختان ناپدید شد.
چند دقیقه بعد یک وسیله نقلیهی دیگه رسید. در باز شد و سه تا سرباز اومدن بیرون. یک مرد آفریقایی قد بلند و خوشپوش پشت سرشون بود، و به آرومی به طرف استادیوم رفت.
ساختمان سازمان ملل متحد، نیویورک
سالن اصلی پر از آدم بود. سفیران از سراسر جهان و دستیارانشون به سخنرانی سفیر اسپانیا گوش میدادن. مترجمان در اتاقکهای شیشهای بالای سر سفیران نشسته بودن و حرفهای سفیر اسپانیا رو به چینی، روسی، فرانسوی، عربی، . ترجمه میکردن.
بیرون سالن رئیس امنیت سازمان ملل متحد، لو وی، با معاون ارشد، راری راب، صحبت میکرد: “یه مشکل امنیتی در ورودی اصلی وجود داره. دبیر کل رو ببر به یه اتاق امن. سفیر اسپانیا رو از ساختمان خارج کن، بعد همه رو ببر بیرون.”
وقتی سیلویا برووم ترجمهی سخنان سفیر اسپانیا رو تموم کرد، یک نگهبان سازمان ملل متحد وارد اتاقک مترجمان انگلیسی شد.
نگهبان گفت: “میتونید لطفاً سریع از ساختمان خارج بشید؟”
سیلویا، یک زن قد بلند حدوداً ۳۰ ساله با موهای بور و بلند و چشمهای شفاف و آبی کتش رو برداشت ولی جعبهی موسیقیش توی اتاقک جا موند.
گفت: “امشب به یه دانشآموز تدریس میکنم. این کیف سنگینه و نمیخوام ببرمش طبقهی پایین. بعداً میام میبرمش.”
افسران امنیت سازمان ملل متحد سریع کار کردن و ساختمان رو خالی کردن. بعد سفیر اسپانیا رو بردن بیرون به ماشینش.
راری راب ماشین مشکی بزرگ رو تماشا کرد که از دروازههای سازمان ملل متحد خارج شد. از بیسیمش برای زنگ زدن به رئیسش استفاده کرد.
گفت: “سفیر اسپانیا از سازمان ملل متحد خارج شد. دوباره در ایالات متحده است.”
سیلویا چند ساعت بعد رو با گروهی از مترجمان دیگه در رستوران سپری کرد. ساعت ۹ شب بود که به ساختمان سازمان ملل متحد برگشت. وقتی میدوید طبقهی بالا کسی رو ندید.
سیلویا در اتاقک مترجمان رو باز کرد و جعبهی موسیقیش رو برداشت. یکمرتبه صدای یک مرد رو شنید.
مرد زمزمه کرد: “معلم هرگز این اتاق رو ترک نمیکنه.” به زبان کو، زبان ماتابو صحبت میکرد.
سیلویا چراغی روشن کرد و به میزش نگاه کرد. یکی از میکروفونهای سالن پایین هنوز روشن بود. که وقتی چراغ اتاقک روشن شد، مرد صحبت نکرد. سیلویا سریع چراغ رو خاموش کرد ولی خیلی دیر شده بود. نمیتونست مرد رو ببینه ولی مرد میتونست اون رو ببینه.
وقتی از اتاق خارج شد و از پلهها پایین دوید، میلرزید. صدای پاهایی رو شنید بعد دری باز و بسته شد. یک نفر دنبالش میکرد. دوید توی نزدیکترین اتاق- اتاق استراحت مردان و پشت در مخفی شد. صدای پاها نزدیک تر شد و بیرونی ستاد. سیلویا پشتش رو به دیوار فشار داد. بعد به آرومی پاها دور شدن.
همون موقع، اون طرف شهر، مأمور مخفی تابین کلر، یک مرد قد بلند و لاغر با چشمهای قهوهای غمگین و خسته تنها در باری نشسته بود. مدتی طولانی اونجا نشست بعد رفت به یک تلفن پولی در گوشهای از اتاق و به آپارتمانش زنگ زد.
صدای زنی در دستگاه پیغامگیر تلفن گفت: “با کلرها تماس گرفتید. بیرون هستیم و اوقات خوشی سپری میکنیم. لطفاً پیغام بگذارید.” صدای زنش بود.
پول بیشتری توی تلفن گذاشت و دوباره شماره رو گرفت. و دوباره. و دوباره.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The Voice in the Dark
Matobo, Africa
The hot sun burned down on the small town. An old wooden sign above the road was shaking in the strong wind. The words on it were unclear now, but it read: WELCOME PRESIDENT EDMOND ZUWANIE.
The car moved slowly down the road. The driver was a black African man. Next to him, a fair-haired white man was writing a list of names in a blue notebook. Another white man with long, dark hair sat in the back seat, holding two cameras.
“She refused to tell me her husband’s name,” the white man in the front seat shouted above the noise of the wind.
“The names of the dead are bad luck,” the driver replied.
“Zuwanie murdered half the town. Can their luck get worse?”
The driver slowed the car. “He can murder the other half.”
The fair-haired white man put a gun and a new notebook into his bag. He and the driver climbed out of the car.
“Stay here,” the driver said to the cameraman.
Slowly, the two men walked across the street toward a large, old stadium. Outside, two boys kicked a ball around the dry, brown grass.
One of the boys shouted to the two men.
“They want to show us the bodies,” the driver said.
The boys took the men into a room inside the stadium. There was a strong smell of death. The men covered their noses and told the boys to go outside. In the dark corners of the room, they could see piles of bodies on the floor. “XOLA NOW” was written in blood on the walls.
They started to check the bodies. They recognized some of the dead and found the names of others from the papers in their pockets. The white man pulled the notebook out of his bag and started to write.
Suddenly, there was a shout from one of the boys outside.
“Somebody’s coming” the white man said.
The two men ran out into the bright sunlight. There was nobody outside - only the two boys. Slowly, one boy lifted a gun and shot the black African in the chest. Then he turned to the white man and shot him in the stomach.
The white man fell to his knees.
“It’s OK,” he said quietly. “It’s OK.”
It was the last thing that he ever said.
The boy stood over the body.
“The Teacher says, ‘Good day to you,’” he whispered.
Hiding in the back of the car, the cameraman took some photos. Then he quietly climbed out of the car and disappeared into the trees.
A few minutes later, another vehicle arrived. The door opened and three soldiers climbed out. A tall, well-dressed African man followed them and walked slowly toward the stadium.
The United Nations Building, New York
The main hall was full of people. Ambassadors from around the world and their assistants were listening to the Spanish Ambassador’s speech. The interpreters sat in glass booths above them, repeating his words into Chinese, Russian, French, Arabic.
Outside the hall, U.N. Security Chief Lee Wu spoke to Assistant Chief Rory Robb: “There’s a security problem at the main entrance. Put the Secretary-General in the safe room. Take the Spanish Ambassador out of the building, then get everybody out.”
A U.N guard came into the English interpreters’ booth as Silvia Broome finished interpreting the Spanish Ambassador’s words into English.
“Can you leave the building quickly, please” the guard said.
Silvia, a tall woman of about thirty, with long fair hair and clear blue eyes, picked up her coat but left her music case in the booth.
“I’m teaching a student tonight,” she said. “This bag’s heavy and I don’t want to take it downstairs. I’ll get it later.”
The U.N security officers worked quickly and emptied the building. Then they took the Spanish Ambassador outside to his car.
Rory Robb watched the large black car drive through the U.N gates. He used his radio to call his chief.
“The Spanish Ambassador has left the U.N,” he said. “He’s in the U.S. again.”
Silvia spent the next few hours in a restaurant with a group of other interpreters. It was nine o’clock at night when she returned to the U.N building. She didn’t see anyone as she ran upstairs.
She opened the door to the interpreters’ booth and picked up her music case. Suddenly, she heard a man’s voice.
“The Teacher will never leave this room,” he whispered. He was speaking in Ku, the language of Matobo.
Silvia turned on a light and looked at her desk. One of the microphones in the hall below was still switched on. As the booth lit up, the man stopped talking. Quickly, Silvia switched off the light, but it was too late. She couldn’t see him, but he could see her.
She was shaking as she left the booth and ran down the stairs. She heard footsteps, then a door opened and closed. Someone was following her. She ran into the nearest room - the men’s restroom - and hid behind the door. The footsteps came nearer and stopped outside. Silvia pressed her back against the wall. Then, slowly, the footsteps moved away.
At the same time, on the other side of town, Secret Service Agent Tobin Keller, a tall, thin man with tired, sad brown eyes, was sitting alone in a bar. He sat there for a long time, then he went to the pay phone in the corner of the room and called his apartment.
A woman’s voice on the answering machine said, “You’ve reached the Keller’s. We’re out having a good time. Please leave a message.” It was his wife’s voice.
He put more money into the pay phone and called the number again. And again. And again.