بمب در اتوبوس

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مفسر / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بمب در اتوبوس

توضیح مختصر

اتوبوسی که کومان سوارش هست منفجر میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

بمب در اتوبوس

صبح روز بعد، سیلویا از آپارتمانش خارج شد و از خیابون پایین رفت. کینگ در ماشینش نشسته بود و سیلویا رو زیر نظر داشت.

با خودش گفت: “لطفاً سوار موتور نشو.”

سیلویا از جلوی دوچرخه رد شد و به طرف ماشین کینگ رفت، در عقب رو باز کرد و سوار شد.

آروم گفت: “تو میتونی منو برسونی.”

به آرومی از خیابان‌های نیویورک به طرف بروکلین حرکت کردن. یک‌مرتبه سیلویا گفت: “اینجا پیاده میشم.”

کینگ ماشین رو نگه داشت. بعد از اینکه سیلویا پیاده شد، به موبایل تابین زنگ زد.

تابین با راسل و دات در دفاتر سرویس مخفی بود.

گفت: “کجاست؟” کینگ اسم خیابون رو بهش گفت.

تابین گفت: “کومان کومان اونجاها زندگی میکنه! توی ماشین بمون، ولی تعقیبش کن.”

رو کرد به راسل. گفت: “چی شده؟”

راسل گفت: “جاد جمال در اتاق کمد مترجمان کار می‌کرد، روزی که مرد ماسک‌پوش رفت روی پله‌های فرار.”

تابین گفت: “بیارش پیش من.”

“نمیتونیم پیداش کنیم. دیروز خونه نبود و امروز صبح نیومده سر کار.”

تابین با عصبانیت گفت: “برگرد آپارتمانش.”

راسل گفت: “داگ الان اونجاست.” به تصاویر روی میز تابین نگاه می‌کرد. یک‌مرتبه هیجان‌زده گفت: “هی! این مرد با جمال زندگی میکنه.” یه عکس برداشت و اسم پشتش رو خوند “جین گامبا، گابون، آفریقا.”

جین گامبا در آپارتمان کراون هایتس بود. کت و شلوار شیکش رو مرتب کرد و کراواتش رو صاف کرد. چند تا ورق انداخت روی زمین، یه کیف بزرگ برداشت، از اتاق خارج شد.

داگ بیرون آپارتمان نشسته بود. به راسل زنگ زد.

“دوست جمال از آپارتمان خارج شد.”

تابین تلفن راسل رو برداشت. به داگ گفت: “پیشش بمون.” تلفن رو قطع کرد و رو کرد به دات. گفت: “میریم کراون هایتس.”

تابین و دات با سرعت در شهر رانندگی کردن. تفنگ‌هاشون رو در آوردن و به آرومی به آپارتمان جمال رفتن. دات در آشپزخونه رو باز کرد.

به تابین صدا زد: “اینجا!”

جعبه‌ها، بطری‌ها و پلاستیک‌های مشکی زیادی روی میز آشپزخونه بود. اتاق کارخانه بمب‌سازی بود.

دات رفت تو اتاق خواب، ولی خالی بود. بعد دید در یه کمد بازه. رفت نزدیک‌تر و جسد جاد جمال رو پیدا کرد.

داد زد: “کلر!” کلر جواب نداد بنابراین دات برگشت توی آشپزخونه.

بهش گفت: “تو کمد یه جسد داریم. زنگ میزنم و کمک می‌خوام. اینجا خیلی تاریکه- چطور میتونی ببینی؟” به طرف کلید برق حرکت کرد.

تابین که چشم‌هاش به چراغ بالای سرشون بود، داد زد: “صبر کن!” دست دات متوقف شد و بالا رو نگاه کرد. چراغ پوشیده از پلاستیک‌های مشکی بود. یه بمب دیگه بود! تابین و دات به آرومی از آشپزخونه خارج شدن و از پله‌ها پایین رفتن.

همون موقع داگ گامبو رو تعقیب می‌کرد. هر دو مرد سوار قطار مترو شدن. گامبو کیفش رو گذاشت روی زانوهاش. وقتی مترو توقف کرد، گامبو پیاده شد. داگ یک ثانیه صبر کرد و دنبالش رفت. از پله‌ها رفتن بالا تو خیابون‌های بروکلین. گامبا به طرف ایستگاه اتوبوس رفت و رفت توی صف.

چند صد متر اونورتر، محمد آپارتمان کومان-کومان رو زیر نظر گرفته بود. رهبر شورشیان با نگهبانان آفریقایی از ساختمان خارج شد و به طرف پایین خیابون رفت. به همسایه‌ای سلام داد و کمی پول به یک زندانی بی‌خانمان داد. یک‌مرتبه، محمد سیلویا رو دید که در ایستگاه اتوبوس ایستاده. چرا اونجا بود؟ به پایین خیابان نگاه کرد و ماشین کینگ رو دید. چه خبر بود؟

کومان-کومان به طرف ایستگاه اتوبوس رفت. اون و افرادش کنار سیلویا ایستادن. وقتی اتوبوس رسید، یکی از افراد کومان رفت جلوی سیلویا.

سیلویا با عصبانیت به زبان کویی گفت: “صفه!” کومان صداش رو شنید و لبخند زد. پشت سرش سوار اتوبوس شد. محمد به طرف اتوبوس دوید و اون هم سوار شد. کینگ بی‌سیمش رو برداشت و مبرمانه با تابین حرف زد. “سیلویا همین الان با کومان سوار اتوبوس شد.”

تابین داد زد: “چیکار میکنه؟” سیلویا یک صندلی پیدا کرد و نشست و کومان روبروش نشست. افرادش مضطربانه بهشون نگاه کردن.

“به زبان کویی حرف زدی؟ زبان مادری من؟”

سیلویا جواب داد: “بله. من اهل ماتابو هستم.”

کومان لبخند مردی که زنان زیبا رو دوست داره رو زد. پرسید: “می‌دونی من کی هستم؟”

سیلویا با عصبانیت گفت: “بله، تو یک قاتلی. تو دستور قتل آجنا ایکسولا رو دادی.”

مردهای دیگه نزدیک‌تر شدن، ولی کومان دستش رو بالا گرفت. کومان گفت: “کی این رو بهت گفته؟” سیلویا پرسید: “برادرم کجاست؟”

کومان گفت: “برادرت؟ برادرت کیه؟ نمیدونم تو کی هستی. یا خیلی شجاعی یا دیوونه.”

“تو دیداری با ایکسولا می‌خواستی. افرادت به فیلیپ برولت زنگ زدن. میشناسیش.”

کومان گفت: “من نمی‌شناسم. پس یک نفر میخواد تو باور کنی که من ایکسولا رو کشتم. اشتباه می‌کنی. تو باید حرف من رو قبول کنی، خانم ماتابویی.”

سیلویا پرسید: “چرا؟”

“چون من می‌خوام با ایکسولا کار کنم. نمیتونیم تنها برنده بشیم ولی میتونیم با هم برنده بشیم. اون آدم‌هایی داره که میتونن بجنگن. من پول دارم. من دیداری میخواستم، ولی تقاضای دیدار نکردم. اگه ایکسولا مرده، برای همه خبر بدیه.”

سرعت اتوبوس کم شد و توقف کرد. جین گامبا سوار شد، یک صندلی پشت یک خانم پیر پیدا کرد و نشست. کیفش رو باز کرد و یه جعبه‌ی ناهار کوچیک بیرون آورد و گذاشت روی زمین زیر صندلی.

داگ چند صندلی پشت سر گامبا نشست. سیلویا رو دید، ولی سیلویا اون رو ندید. محمد رو شناخت و روش رو برگردوند. بعد تلفنش رو درآورد و به تابین زنگ زد.

گفت: “مشکل داریم. گامبا و من همین الان سوار اتوبوس ۳۳ شدیم. با محمد. و سیلویا بروم. و کومان-کومان.”

تابین با تعجب گفت: “همتون تو یک اتوبوس هستید؟”

“بله.”

تابین یک‌مرتبه متوجه شد. کارخانه‌ی بمب! گامبا با کومان-کومان سوار اتوبوس شده بود و یک بمب داشت!

“تو و محمد پیاده بشید. و خانم بروم رو هم پیاده کنید. حالا!”

داگ گفت: “نمی‌تونیم این کار رو بکنیم. در حال حرکتیم.”

تابین پرسید: “چیزی تو دست گامباست؟”

“یه کیف. روی زانوهاشه.”

پرسید: “میتونی بهش برسی؟”

داگ گفت: “نه، ما رو میبینه.” اتوبوس سرعتش رو کم کرد. “توقف می‌کنیم.”

پشت اتوبوس، کومان کومان هنوز با سیلویا حرف میزد. پرسید: “اینجا چیکار می‌کنی؟ به دور از خونه؟”

سیلویا جواب داد: “کار می‌کنم و امیدوارم.”

کومان گفت: “مثل من.”

سیلویا با عصبانیت جواب داد: “این طور فکر نمی‌کنم.” “تو کجا کار می‌کنی؟”

“من مترجم سازمان ملل متحد هستم.”

کومان گفت: “سازمان ملل متحد پر از حرفه. هیچ معنایی ندارن.”

سیلویا پرسید: “جنگ بیشتری می‌خوای؟”

کومان گفت: “من کسب و کار بیشتری می‌خوام. کشورها حالا اهمیتی ندارن. فقط شرکت‌ها مهمن، شرکت‌های بین‌المللی.”

سیلویا گفت: “فکر می‌کنم اشتباه می‌کنید.”

کومان لبخند زد. گفت: “تو هنوز جوونی. اسم برادرت چیه؟”

“سیمون. سیمون بروم.”

“خیلی شجاعی. از افرادم می‌خوام ازش اطلاعات بدست بیارن.”

“ممنونم.” سیلویا بلند شد ایستاد و به طرف در اتوبوس رفت. می‌لرزید.

کینگ در ماشینش پشت اتوبوس دید سیلویا از پله‌ها پایین اومد. از بی‌سیمش برای تماس گرفتن با دات استفاده کرد. تابین هنوز با تلفن با داگ حرف میزد. پرسید: “چی شده؟”

داگ آروم تو موبایلش گفت: “توقف کردیم.”

“داره پیاده میشه. گامبا هم … “

تابین پرسید: “کیف دستشه؟”

داگ نتونست جواب بده، چون گامبا صاف به اون نگاه میکرد. بعد گامبا از کنار کومان-کومان رد شد و از اتوبوس پیاده شد. داگ گفت: “از اتوبوس پیاده شد. ولی فکر می‌کنم من رو شناخت.” محمد بلند شد و گامبا رو تعقیب کرد. وقتی از کنار داگ رد میشد، آروم گفت: “بسپارش به من.” داگ به تابین گفت: “محمد از اتوبوس پیاده شد. گامبا رو تعقیب میکنه و کینگ خانم بروم رو زیر نظر گرفته. من با کومان میمونم.” داگ موبایلش رو قطع کرد.

تابین داد زد: “همین حالا از اتوبوس پیاده شو!” ولی خیلی دیر شده بود. یه خانم پیر پنجره‌ی اتوبوس رو باز کرد و داد زد: “آقا! ببخشید! نهارت رو فراموش کردی.” به جعبه‌ی ناهار زیر صندلی اشاره کرد.

داگ به بیرون از پنجره نگاه کرد و دور شدن گامبا رو تماشا کرد. یک‌مرتبه، فهمید . فکر کرد: “وای، نه!”

صدای وحشتناکی اومد و بعد توپی از آتش. در خیابان محمد و سیلویا افتادن روی زمین.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

The Bomb on the Bus

Next morning, Silvia left her apartment and walked down the street. King sat in his car and watched her.

“Please don’t take the motorcycle,” he said to himself.

She walked past the bike to King’s car, opened the back door, and got in.

“You can drive me,” she said calmly.

They drove silently through the New York streets toward Brooklyn. Suddenly, Silvia said, “I’ll get out here.”

King stopped the car. After Silvia climbed out, he called Tobin on his cell phone.

Tobin was in the Secret Service offices with Russell and Dot.

“She’s where” he said. King told him the name of the street.

“Kuman-Kuman lives near there” Tobin said. “Stay in your car, but follow her.”

He turned to Russell. “What happened” he asked.

“Jad Jamal was working in the interpreters’ locker room,” Russell said, “on the day that the man in the mask climbed the fire escape.”

“Bring him to me,” Tobin said.

“We can’t find him. He wasn’t home yesterday, and he didn’t come to work this morning.”

“Go back to his apartment,” Tobin said angrily.

“Doug’s already there,” Russell said. He was looking at the pictures on Tobin’s desk. “Hey” he said, suddenly excited. “This guy lives with Jamal.” He picked up a picture and read the name on the back: “Jean Gamba, Gabon, Africa.”

Jean Gamba was in the Crown Heights apartment. He smoothed down his sharp suit and straightened his tie. He threw some papers on the floor, picked up a big bag, and left the room.

Doug was sitting outside the apartment. He called Russell.

“Jamal’s friend left the building.”

Tobin took Russell’s phone. “Stay with him,” he said to Doug. He put down the phone and turned to Dot. “We’re going to Crown Heights,” he said.

Tobin and Dot drove quickly through the city. They took out their guns and went slowly into Jamal’s apartment. Dot opened the kitchen door.

“In here” she called to Tobin.

There were boxes, bottles, and a lot of black plastic on the kitchen table. The room was a bomb factory.

Dot went into the bedroom, but it was empty. Then she saw that the closet door was open. She moved closer - and found Jad Jamal’s body.

“Keller” she shouted. He didn’t reply, so she went back into the kitchen.

“We have a dead body in the closet,” she told him. “I’ll call for help. It’s very dark in here - how can you see?” She moved toward the light switch.

“Wait” Tobin cried, his eyes on the light above them. Her hand stopped and she looked up. The light was covered with black plastic. It was another bomb! Slowly, Tobin and Dot moved out of the kitchen and down the stairs.

At the same time, Doug was following Gamba. At the subway station, both men got on a train. Gamba held his bag on his knees. When the subway train stopped, Gamba got off. Doug waited for a second and then followed. They walked up the stairs onto the Brooklyn streets. Gamba walked to the bus stop and got in line.

A few hundred meters away, Mohammad was watching Kuman-Kuman’s apartment. He saw the rebel leader leave his building and walk down the street with his guards. The African said hello to a neighbor and gave some money to a homeless prison. Suddenly, Mohammad saw Silvia standing at a bus stop. Why was she there? He looked down the street and saw King’s car. What was happening?

Kuman-Kuman walked toward the bus stop. He and his men stopped next to Silvia. When the bus arrived, one of Kuman’s men stepped in front of her.

“There’s a line” Silvia said angrily in Ku. Kuman heard her and smiled. He followed her onto the bus. Mohammad ran to the bus and jumped on, too. King picked up his radio and spoke urgently to Tobin. “She just got on the bus with Kuman.”

“What’s she doing” Tobin shouted. Silvia found a seat and sat down, and Kuman sat across from her. His men looked nervously at them.

“Did you speak Ku? My language from home?”

“Yes,” Silvia replied. “I’m Matoban.”

He gave her the smile of a man who liked pretty women. “Do you know who I am” he asked.

“Yes - you’re a killer. You ordered the murder of Ajene Xola,” Silvia said angrily.

The other men moved closer, but Kuman held up his hand. “Who told you this” Kuman said. “Where’s my brother” Silvia asked.

“Your brother” Kuman said. “Who is your brother? I don’t know who you are. You’re very brave - or crazy.”

“You wanted a meeting with Xola. Your people called Philippe Broullet. You know him.”

“I don’t,” Kuman said. “So someone wants you to believe that I killed Xola? You are wrong. You should believe me, Miss Matoban.”

“Why” Silvia asked.

“Because I want to work with Xola. We cannot win alone, but we can win together. He has people who can fight. I have money. I wanted a meeting, but I didn’t ask for one. If Xola is dead, that’s bad news for everyone.”

The bus slowed and stopped. Jean Gamba climbed on, found a seat behind an old lady, and sat down. He opened his bag, took out a small lunch box, and put it on the floor under his seat.

Doug sat down a few seats behind Gamba. He saw Silvia, but she didn’t see him. He recognized Mohammad and turned away. Then he pulled out his phone and called Tobin.

“We have a problem,” Doug said. “Gamba and I just got on the 33 bus. With Mohammad. And Silvia Broome. And Kuman- Kuman.”

“You’re all on the same bus” Tobin said in surprise.

“Yes.”

Suddenly, Tobin understood. The bomb factory! Gamba was on the bus with Kuman-Kuman - and he had a bomb!

“You and Mohammad, get off. And get Ms. Broome off too. Now!”

“We can’t do that,” Doug said. “We’re moving.”

“Is Gamba carrying anything” Tobin asked.

“A bag. It’s on his knee.”

“Can you get to him” Tobin asked.

“No, he’ll see us,” Doug said. The bus slowed down. “We’re stopping.”

At the back of the bus, Kuman-Kuman was still talking to Silvia. ‘What do you do here - so far from home?” he asked.

“I work and I hope,” Silvia replied.

“Like me,” Kuman said.

“I don’t think so,” Silvia said angrily. “Where do you work?”

“I’m an interpreter at the U.N.”

“The U.N is full of words. They mean nothing,” Kuman said.

“You want more war” Silvia asked.

“I want more business,” Kuman said. “Countries aren’t important now. Only companies, international companies.”

“I think you’re wrong,” Silvia said.

Kuman smiled. “You’re still young,” he said. “What’s your brother’s name?”

“Simon. Simon Broome.”

“You’re very brave. I’ll ask my people to find out about him.”

“Thank you.” Silvia stood up and moved toward the door of the bus. She was shaking.

King, in his car behind the bus, saw Silvia climb down the steps. He used his radio to call Dot. Tobin was still talking on the phone to Doug. “What’s happening” he asked.

“We stopped,” Doug said quietly into his cell phone.

“She’s getting off. Gamba is, too.”

“Is he carrying the bag” Tobin asked.

Doug couldn’t answer because Gamba was looking straight at him. Then Gamba moved past Kuman-Kuman and off the bus. “He’s off the bus,” Doug said. “But I think he recognized me.” Mohammad stood up and followed Gamba. I’ve got him,” he said quietly, as he walked past Doug. Mohammad is off the bus,” Doug told Tobin. “He’s following Gamba and King is watching Ms. Broome. I’ll stay with Kuman.” Doug closed his cell phone.

“Get off the bus now!” Tobin shouted, but he was too late. An old woman opened the bus window and shouted, “Sir! Excuse me! You forgot your lunch.” She pointed at the lunch box under the seat.

Doug looked out the window and watched Gamba walk away. Suddenly, he knew. “Oh, no” he thought.

There was a terrible noise, then a ball of fire. In the street, Mohammad and Silvia fell to the ground.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.