سرفصل های مهم
سیلویا و رئیسجمهور
توضیح مختصر
تابین سیلویا رو از کشتن زومانی منصرف میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
سیلویا و رئیسجمهور
زومانی در اتاق امن تنها بود که در باز شد، سیلویا وارد شد و کیفی دستش بود. گفت: “دکتر زومانی.”
زومانی جواب داد: “بله؟” و بهش لبخند زد.
سیلویا گفت: “آخرین دیدارتون از سازمان ملل متحد رو به خاطر میارم.”
زومانی گفت: “این خیلی وقت پیش بود. شما خیلی جوون بودی. من خیلی جوون بودم!”
“ما شما رو در تلویزیون تو خونه در ماتابو نگاه میکردیم. با خانوادهام، کل خانوادهام، شما رو تماشا میکردیم. شما مثل یک ستارهی سینما بودی.”
زومانی خندید. گفت: “اینطور فکر نمیکنم!”
سیلویا گفت: “بودید. ما خیلی هیجانزده بودیم و خیلی به شما افتخار میکردیم چون با دنیا حرف میزدید. ولی این خیلی وقت پیش بود.” صداش بلندتر شد.
زومانی پرسید: “اسمت چیه، بچه؟”
“سیلویا. تو خانوادهی من رو کشتی.”
زومانی یکمرتبه معذب شد. چشمهاش دور اتاق گشتن.
“بقیه کجان؟”
سیلویا گفت: “تنهاییم.” خیلی سریع به طرف زومانی حرکت کرد و یک تفنگ از جیب زومانی در آورد. “همیشه این تفنگ همراهته. هر جا که میری، در هر عکسی میبینمش. تو کشور ما رو با این تفنگ نجات دادی.” تفنگ رو در دستش گرفت، ولی به طرف زومانی نشانه نگرفتش. “بعد ازش برای کشتن مردم خودت استفاده کردی.”
یک دفتر کوچیک از کیفش در آورد. داستان زندگی زومانی بود. بازش کرد و خوند: “باید برای زمین و کشورت بجنگی قبل از اینکه بتونی اهمیت اون زمین و کشور رو بفهمی.”
“کی این حرف رو زده؟” زومانی با دقت به صورت سیلویا نگاه کرد ولی حرف نزد.
سیلویا گفت: “بله، تو زدی. من ۱۱ ساله بودم و دوستت داشتم. تو معلم من بودی.” صفحه رو ورق زد و عکسی از یک پسر کوچیک رو نشون زومانی داد.
گفت: “به خودت نگاه کن!”
زومانی گفت: “دوران خوش گذشته. تموم شده.”
سیلویا داد زد: “تموم نشده! نه تا وقتی که تو نمردی.”
“ولی من آمادهی مردن نیستم.”
سیلویا یه دفترچه از کیفش در آورد. جیغ کشید: “این آدمها هم آمادهی مردن نبودن! تو مرد خوبی بودی- و حالا . چیزهای زیادی به مردمت دادی و بعد پس گرفتی.”
به طرف زومانی حرکت کرد و تفنگ رو گذاشت روی سرش.
تابین و دات، رئیس وو و راری و چند تا از نگهبانان امنیت سازمان ملل متحد رو جلوی در اتاق امن ملاقات کردن.
تابین پرسید: “این توئه؟”
وو جواب داد: “بله. چه خبره؟”
تابین به دات گفت: “همه بیرون بمونن. چند دقیقه بهم زمان بدید.”
نزدیک در ایستاد و صدا زد: “سیلویا! دارم میام تو. واقعاً منم. حالا دارم میام تو.”
آروم در رو باز کرد و داخل اتاق رو نگاه کرد. سیلویا تفنگ رو به طرف سر زومانی نشانه گرفته بود. تابین دفترچهی سیمون رو روی میز جلوی رئیسجمهور دید. سیلویا گفت: “در رو ببند.”
تابین به دات، راری و وو نگاه کرد. بهشون گفت: “مشکلی نیست” و وارد اتاق شد. در رو بست و رو کرد به سیلویا.
“این کارو نکن. نیل لادز و رایفل رو گرفتیم. تمام چیزی بود که بهش نیاز داشتیم.”
سیلویا گفت: “ولی این دستمه” و به زومانی اشاره کرد. تابین آروم گفت: “سیلویا، کارش تمومه. لاد هم. در زندان میمیره.”
“سیمون در زندان نمرد- بهش شلیک شد. میخوام اون هم به همین شکل بمیره.”
“اون در عرض ۱۰ ثانیه میمیره، ولی تو باقی زندگیت کشتنش یادت میمونه.” رو کرد به زومانی. “ماتو مرده. رئیس امنیتت همه چیز رو بهمون گفته. این تنهات میذاره.”
زومانی دهنش رو باز کرد حرف بزنه، ولی تابین جلوش رو گرفت.
گفت: “نقشهی خوبی بود. کم مونده بود به قتل برسی و مردم بهتر درکت میکردن. ولی حالا تموم شده. میری دادگاه.”
سیلویا تفنگ رو محکمتر به سر زومانی فشار داد. گفت: “نه، نمیره.”
تابین گفت: “سیلویا، گوش کن. داستان کو رو به خاطر میاری؟ خانواده میتونن مرگ یک قاتل رو تماشا کنن یا میتونن نجاتش بدن. من از مردی که زندگیم رو نابود کرد متنفرم. ولی نمیخوام بکشمش.”
سیلویا گفت: “پس اشتباه میکنی.”
تابین گفت: “نه، نمیکنم. نمیخوام باقی زندگیم غمگین باشم.”
زومانی دفترچهی سیمون رو برداشت. پرسید: “این چیه؟” اونها به حرفهاش گوش نمیدادن و زومانی شروع به خوندن اسامی توی دفتر کرد.
سیلویا به تابین دستور داد: “همین حالا از اتاق برو بیرون.”
تابین گفت: “نمیتونم. تفنگ رو بزار زمین.”
سیلویا گفت: “نمیتونم.”
“میتونی.”
سیلویا داد زد: “فقط برو!”
تابین سریع تفنگش رو درآورد و به طرف سیلویا نشانه گرفت. بعد به آرومی گذاشتش روی میز.
“میبینی؟ زمین گذاشتن تفنگ آسونه.” سیلویا بهش نگاه کرد، ولی تکون نخورد. تابین گفت: “بهش شلیک کن و میمیره. بعد تو هم میمیری . و … من هم میمیرم.”
دست سیلویا میلرزید. یکمرتبه به زومانی نگاه کرد و به کتاب روی میز اشاره کرد.
داد زد: “بخونش!”
زومانی دفترچه رو گذاشت زمین و داستان زندگی خودش رو برداشت.
“کجا؟ کدوم قسمت؟”
سیلویا گفت: “صفحهی اول.”
زومانی آروم شروع به خوندن کرد: “تفنگهای اطراف ما … “
سیلویا گفت: “بلندتر. مثل وقتی که نوشتیش. مثل وقتی که باورش داشتی. وقتی معنایی داشت.”
زومانی دوباره امتحان کرد. “تفنگهای اطراف ما شنیدن رو سخت میکنن. ولی صدای یک مرد از صداهای دیگه متفاوته. میتونیم از ورای صداهای دیگه بشنویمش. میتونیم یک زمزمه رو از ورای صدای هزاران سرباز بشنویم … “
سیلویا داد زد: “کی؟ کی؟”
زومانی خوند: “ … وقتی داره حقیقت رو میگه.” به عکس پسر بچگی خودش نگاه کرد. بعد دوباره دفترچهی سیمون رو برداشت و دستش به آرومی به طرف اسامی مردگان رفت.
سیلویا گفت: “این پسر بچه کشور من بود.”
تابین دستش رو به طرف سیلویا دراز کرد. سیلویا مدت طولانی بهش نگاه کرد و بعد به زومانی نگاه کرد. به آرومی تفنگ رو داد به تابین و تابین هم گذاشت توی جیبش.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOURTEEN
Silvia and the President
Zuwanie was alone in the safe room when the door opened, Silvia walked in, carrying a bag. “Dr. Zuwanie,” she said.
“Yes?” he replied and smiled at her.
“I remember your last visit to the U.N,” Silvia said.
“That was a long time ago,” Zuwanie said. “You were very young. I was very young!”
“We watched you on TV, back home in Matobo. My family, all the families, watched you. You were like a movie star.”
Zuwanie laughed. “I don’t think so!”
“You were” Silvia said. “We were excited and very proud of you because you were speaking to the world. But that was a long time ago.” Her voice grew harder.
“What is your name, child” Zuwanie asked.
“Silvia. You killed my family.”
Zuwanie suddenly looked uncomfortable. His eyes moved around the room.
“Where is everyone?”
“We’re alone,” Silvia said. She moved very quickly toward him and took a gun out of his pocket. “You always carry this gun. I saw it in every picture, everywhere you went. You saved our country with this gun.” She held the gun in her hand, but she didn’t point it at Zuwanie. “Then you used it to kill your people.”
She pulled a small book out of her bag. It was Zuwanie’s life story. She opened it and read: “You must fight for your land and country before you can understand the importance of that lane and country.”
“Who said that?” Zuwanie looked closely at her face, but he didn’t speak.
“Yes, you did,” Silvia said. “I was eleven years old and I loved you. You were my teacher.” She turned the page and showed Zuwanie a photo of a little boy.
“Look at yourself” she said.
“The good times are past,” Zuwanie said. “Finished.”
“It’s not finished” Silvia shouted. “Not until you die.”
“But I’m not ready to die.”
Silvia pulled a notebook out of her bag. “These people weren’t ready to die” she screamed. “You were a good man - and now. You gave your people so much - and then you took it away.”
She moved toward him and placed the gun against his head.
Tobin and Dot met Chief Wu, Rory, and some U.N security guards at the safe room door.
“Is he in there” Tobin asked.
“Yes,” Wu replied. “What’s happening?”
“Keep everyone out,” Tobin said to Dot. “Give me a few minutes.”
He stood near the door and called, “Silvia! I’m coming in. It’s really me. I’m coming in now.”
He opened the door slowly and looked inside the room. Silvia was pointing the gun at Zuwanie’s head. Tobin saw Simon’s notebook on the table in front of the President. “Close the door,” Silvia said.
Tobin looked back at Dot, Rory, and Wu. “It’s OK,” he said to them and went inside the room. He closed the door and turned to Silvia.
“Don’t do this. We have Nils Lud and the rifle. That’s all we need.”
“But I have him,” Silvia said and pointed at Zuwanie. “Silvia,” Tobin said softly, “he’s finished. Lud is, too. Zuwanie will die in prison.
“Simon didn’t die in prison - he was shot. I want him to die the same way.”
“He will die in ten seconds, but you’ll remember killing him at the rest of your life.” He turned to Zuwanie. “Matu is dead. Your head of security has told us everything. That leaves you.”
Zuwanie opened his mouth to speak, but Tobin stopped him.
“It was a good plan,” he said. “You’re ‘almost’ murdered and people understand you better. But now it’s finished. You’ll go to court.”
Silvia pressed the gun harder against Zuwanie’s head. “No, he won’t,” she said.
“Silvia, listen,” Tobin said. “Remember the story about the Ku? The family can watch a murderer die or they can save him. I hate the man who destroyed my life. But I don’t want to kill him.”
“Then you’re wrong,” Silvia said.
“No, I’m not,” Tobin said. “I don’t want to be sad for the rest of my life.”
Zuwanie picked up Simon’s notebook. “What’s this” he asked. They weren’t listening to him and he started reading the names in the book.
“Leave this room now,” Silvia ordered Tobin.
“I can’t,” Tobin said. “Put the gun down”.
“I can’t,” Silvia said.
“You can.”
“Just go” she shouted.
Tobin quickly pulled out his gun and pointed it at her. Then he slowly placed it on the table.
“See? It’s easy to put down a gun.” She looked at him but she didn’t move. “Shoot him and he’ll be dead,” Tobin said. “And then you’ll be dead. and– I’ll be dead, too.”
Silvia’s hand was shaking. Suddenly, she looked at Zuwanie and pointed at the book on the table.
“Read it” she shouted.
Zuwanie put down the notebook and picked up his life story.
“Where? Which part?”
“The first page,” Silvia said.
Slowly and quietly, Zuwanie started to read: “The guns around us.”
“Louder,” Silvia said. “Like when you wrote it. When you believed in it. When it meant something.”
Zuwanie tried again. “The guns around us make it hard to hear. But a man’s voice is different from other sounds. We can hear it over all other noises. We can hear a whisper above the noise of a thousand soldiers.”
“When? When’ Silvia shouted.
“when it is telling the truth,” Zuwanie read. He looked at the picture of himself when he was small boy. Then he picked up Simon’s notebook again, and his hand moved slowly across the names of the dead.
“That little boy was my country,” Silvia said.
Tobin reached out his hand toward her. She looked at him for a long time, and then she looked at Zuwanie. Slowly, she gave the gun to Tobin and he put it in his pocket.