زومانی و شورشیان

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مفسر / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

زومانی و شورشیان

توضیح مختصر

مأموران مترجم رو زیر نظر میگیرن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

زومانی و شورشیان

تابین و دات برگشتن دفاتر سرویس مخفی در قسمت دیگه‌ی نیویورک. وقتی از داخل ساختمان رد می‌شدن چند نفر آروم گفتن: “سلام کلر.” چند نفر ازش رو برگردوندن.

دو تا مرد بیرون دفتر تابین ایستاده بودن. یکی گفت: “ما مأموران ویژه‌ی لویس و کینگ هستیم. اومدیم کمک کنیم.”

رئیس تابین، جی پتیگرو، رسید. “حالت خوبه؟” پرسید:

تابین گفت: “بله،

حالم‌ بهتره.”

“رئیس‌جمهور امروز صبح به من زنگ زد. نگرانه. نمیخواد زومانی اینجا بمیره. اون رو از سازمان ملل متحد ببر بیرون

و از ایالات متحده خارج کن. از مأموران هر سازمان دیگه‌ای که میخوای استفاده کن.”

تابین و دات از دفاتر سرویس مخفی خارج شدن و رفتن سی‌آی‌ای. با مأمور جان هاسارو صحبت کردن.

هاسارو بهشون گفت: “سال‌ها قبل ادموند زوانی مرد خوبی بود. موتابو دولت خیلی بدی داشت. زوانی مردم رو آزاد کرد و اونها دوستش داشتن. بعد عوض شد.”

تصاویر زومانی رو نشونشون داد. رئیس‌جمهور آفریقا در هر عکس یه تفنگ داشت. بعد هاسارو چند تا عکس از اجساد نشون داد.

“زومانی امسال ۳۲ هزار تا از مردم کویی رو کشته. هر سال مردم بیشتری رو میکشه. ماتابو مکان خطرناکی هست و داره بدتر میشه.”

تابین پرسید: “کی میخواد اون بمیره؟”

“میلیون‌ها نفر از مردم. و این دو تا مرد.” جان عکسی از یک مرد آفریقایی جوان خوش‌قیافه رو نشونشون داد. “این آجنا ایکسولا هست. پسر یک دکتره و در پاریس میره مدرسه. معترض صلح‌جویی بود، ولی حالا … “

“و اون یکی؟” دات پرسید:

جان یک عکس از یک مرد آفریقایی مسن‌تر برداشت که محافظان دورش بودن.

تابین گفت: “این مردی هست که دو تا اسم داره. هر روز دربارش تو روزنامه‌ها میخونم.”

جان گفت: “یک اسم، دو بار استفاده شده. کومان-کومان

اینجا در نیویورک زندگی میکنه. دوست زومانی بود، ولی حالا دشمنن. خیلی به دختر رئیس‌جمهور نزدیک شد. کومان-کومان میگه زومانی دیوانه است. هم کومان-کومان و هم اکسولا محبوب هستن و هر دو می‌خوان زومانی بمیره.”

تابین گفت: “می‌خوان در سازمان ملل متحد بمیره جلوی سفیران ۱۹۱ کشور. جلوی دوربین‌های خبرگزاری‌ها جلوی چشم‌های دنیا.” چند تا ورق داد به جان. گفت: “این مترجمه. همه چیز رو در موردش به دست بیار.”

دات قبل از این که برگرده به ساختمان سرویس مخفی تابین رو برد دفاتر دولت ماتابو. تابین رفت دفتر نیلز لاد یک مرد سفید قدبلند میانسال، رئیس امنیت رئیس‌جمهور زومانی.

لاد گفت: “درباره مترجم بهم بگو.” شروع به درست‌ کردن‌ قهوه کرد. “داره دروغ میگه؟ خوشگله؟”

تابین چند تا ورق کاغذ داد به لاد. “این اطلاعات سازمان ملل متحد درباره اون هست. پاسپورت ماتابو داره.”

لاد تعجب کرد. “داره؟”

تابین گفت: “اینجا به دنیا اومده.”

“جدی میگی؟” لاد پرسید:

تابین جواب داد: “بله.”

“سفید یا سیاه؟” لاد پرسید:

تابین به قوری قهوه نگاه کرد. “نه، ممنونم.”

“دختره سفیده یا سیاه؟” لاد عصبانیت گفت:

“سفید.”

“باید بفهمیم داره دروغ میگه یا نه.”

اون شب سیلویا برگشت آپارتمانش. کوچیک و رنگارنگ بود با ماسک‌های آفریقایی و تصاویر روی دیوار.

تلفن رو برداشت و دوباره گذاشت سر جاش. موبایلش رو از کیفش در آورد و بازش کرد. بعد، دوباره موبایلش رو بست. گذاشت توی جیبش از آپارتمان به طرف یک تلفن عمومی دوید شماره‌ای رو در فرانسه گرفت و به پیغام روی دستگاه پاسخ‌گو گوش داد.

“برولت هستم. پیغام بگذارید.”

“فیلیپ. سیلویا هستم. باید باهات حرف بزنم. میتونی بهم زنگ بزنی؟ نه، بهم زنگ نزن من بعداً بهت زنگ میزنم.”

از باجه‌ی تلفن اومد بیرون و با اضطراب به طرف پایین خیابون رفت. یک مرد سیاه‌پوست جوان پشت سرش بود. موبایلی زنگ زد. مرد جوون ایستاد و موبایلش رو از جیبش درآورد. گفت: “سلام، مامان.”

دات وقتی با موبایلش با مرد سیاه‌پوست جوان حرف می‌زد، از اون طرف خیابون تماشا می‌کرد. گفت: “مأمور سمپل، خیلی نزدیکی.”

داگ سمپل خندید. “بله، مامان همه چیز رو به راهه. رئیسم دردسر شده، ولی …”

سیلویا لبخند زد. یه کارگر بود که داشت پیاده می‌رفت خونه. برگشت به آپارتمانش.

مرد آفریقایی خوش‌پوش اون طرف خیابون توی ماشینش نشسته بود. سیلویا، دات و داگ سمپل رو زیر نظر گرفته بود. هیچکس اون رو نمیدید.

وقتی سیلویا رفت تو آپارتمانش، چراغی رو تو اتاق نشیمن روشن کرد چند تا دفترچه‌ی جدید از کیسه‌ی خریدش بیرون آورد و گذاشت روی میز.‌ روی یک پاکت‌نامه‌ی بزرگ یه آدرس نوشت و دفترچه‌ها رو گذاشت داخل پاکت‌نامه. بعد به آرامی به طرف پنجره رفت و پایین به خیابان تاریک نگاه کرد.

اون طرف شهر تابین هم در آپارتمانش رو باز می‌کرد. رفت تو اتاق نشیمن و به عکس‌های روی دیوار نگاه کرد. اون و زنش غذا می‌خوردن، قایقرانی می‌کردن، میخندیدن. یه تصویر بزرگ از زنش در حال رقص بود. کنار تلفن نشست دستگاه پاسخگو رو روشن کرد و به پیغامی از طرف زنش گوش داد. هر شب به همون پیغام گوش میداد.

صدای زنش می‌گفت: “سلام،

اینجا نشستم و فکر می‌کنم . یک اشتباه کردم. اون جایی؟ می‌خوام برگردم. بهش گفتم. من رو میبره فرودگاه. به دیدم میای؟ وقتی رسیدم اونجا بهت زنگ میزنم. امیدوارم قفل‌ها رو عوض نکرده باشی.”

بعد یه پیغام دیگه اومد اینبار صدای یک مرد بود. “افسر لاپر هستم پلیس ایالت نیومکزیکو. می‌خوام با تابین کلر حرف بزنم. لطفاً به ۸۱۲ هایوی بهم زنگ بزن. ممنونم.”

بعد پیغام سوم از مرد دیگه‌ای بود “دکتر کلیری هستم از آلبوکرک، بیمارستان عمومی، زنگ میزنم. متأسفم، ولی … “ و صدای خود تابین: “بله؟ الو؟”

و بالاخره پیغام از طرف دات. “تابین؟

اونجایی؟

پرسید:

همین حالا شنیدم. من …

من نمیدونم چی بگم. بعداً بهت زنگ میزنم. بهت فکر می‌کنم.” و نوار به پایان رسید.

تابین دور و بر اتاق خالی رو نگاه کرد. بعد کیفی رو برداشت و از آپارتمان خارج شد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Zuwanie and the Rebels

Tobin and Dot returned to the Secret Service offices in another part of New York. As they walked through the building, some people said quietly, “Hi, Keller.” Some looked away from him.

Two men were standing outside Tobin’s office. “We’re Special Agents Lewis and King,” one said. “We’re here to help.”

Tobin’s boss, Jay Pettigrew, arrived. “Are you OK?” he asked.

“Yes,” Tobin said. “I feel better.”

“The President called me this morning. He’s worried. He doesn’t want Zuwanie to die over here. Get him out of the U.N. and out of the United States. Use agents from any other organization that you want.”

Tobin and Dot left the Secret Service offices and went to the CIA. They talked to Agent Jon Hassrow.

“Years ago, Edmond Zuwanie was a good guy,” Hassrow told them. “Matobo had a very bad government. Zuwanie freed the people and they loved him. Then he changed.”

He showed them pictures of Zuwanie. In each photo, the African president held a gun. Then Hassrow showed them some pictures of dead bodies.

“Zuwanie murdered 32,000 Ku this year. Every year he kills more people. Matobo is a dangerous place - and it’s getting worse.”

“Who wants him to die?” Tobin asked.

“Millions of people - and these two men.” Jon showed them a photo of a handsome young African man. “This is Ajene Xola. He’s a doctor’s son and he went to school in Paris. He was a peace protester, but now.”

“And that one?” Dot asked.

Jon picked up a photo of an older African man with guards around him.

“That’s the man with two names,” Tobin said. “I read about him in the newspapers every day.”

“One name, used twice,” Jon said. “Kuman-Kuman. He lives here in New York. He was Zuwanie’s friend, but now they’re enemies. He got too close to the President’s daughter. Kuman-Kuman says that Zuwanie is a madman. Both Kuman-Kuman and Xola are popular, and they both want Zuwanie to die.”

“They want him to die in the United Nations,” Tobin said, “in front of ambassadors from 191 countries. In front of the news cameras - in front of the world.” He gave Jon some papers. “This is the interpreter,” he said. “Find out everything about her.”

Dot drove Tobin to the Matoban government offices before she returned to the Secret Service building. Tobin went into the office of Nils Lud, a tall, middle-aged white man, President Zuwanie’s head of security.

“Tell me about the interpreter,” Lud said. He started to make coffee. “Is she lying? Is she pretty?”

Tobin gave Lud some papers. “This is the U.N ‘s information about her. She has a Matoban passport.”

Lud looked surprised. “Does she?”

“She was born here,” Tobin said.

“Are you serious?” Lud asked.

“Yes,” Tobin replied.

“Black or white?” Lud asked.

Tobin looked at the coffee pot. “No, thanks.”

“Is she black or white?” Lud said angrily.

“White.”

“We need to find out - is she lying or not?”

That night, Silvia returned to her apartment. It was small and colorful, with African masks and photos on the walls.

She lifted the phone, then put it down. She took her cell phone out of her purse and opened it. Then she closed it and put it in her pocket. She ran out of the apartment to a pay phone, called a number in France, and listened to the message on the answering machine.

“This is Broullet. Leave a message.”

“Philippe. It’s Silvia. I must talk to you. Can you call me? No, don’t call me - I’ll call you later.”

She left the phone booth and walked nervously down the street. There was a young black man behind her. A cell phone rang. The young man stopped and pulled his phone out of his pocket. “Hi, Mom,” he said.

Dot watched from across the street, as she spoke into her phone to the young black man. “Agent Sample,” she said, “you’re too close.”

Doug Sample laughed. “Yes, Mom, things are OK. My boss is a problem, but.”

Silvia smiled. He was just another worker walking home. She went back into her apartment building.

The well-dressed African man sat in his car on the other side of the street. He watched Silvia, Dot, and Doug Sample. Nobody saw him.

When she was inside her apartment, Silvia turned on the light in her living room, took some new notebooks out of a shopping bag, and put them on the table. She wrote an address on a large envelope and put the notebooks inside the envelope. Then she walked slowly to the window and looked down at the dark street.

On the other side of the city, Tobin was opening his apartment door. He went into the living room and looked at the photos on the wall. He and his wife were eating, sailing, laughing. There was a big picture of his wife dancing. He sat next to the phone, turned on the answering machine, and listened to a message from his wife. He listened to the same message every night.

“Hi,” her voice said. “I’m sitting here, thinking. I made a mistake. Are you there? I want to come back. I told him. He’ll take me to the airport. Will you meet me? I’ll call you when I get there. I hope you haven’t changed the locks.”

Then there was another message, a male voice this time. “This is Officer Luper, New Mexico State Police. I want to speak to Tobin Keller. Please call me at 812-HIGHWAY. Thank you.”

Then a third message from a different man: “This is Doctor Cleary, calling from Albuquerque General Hospital. I’m sorry, but -“ And Tobin’s own voice: “Yes? Hello?”

The final message was from Dot. “Tobin? Are you there?” she asked. “I just heard. I. I don’t know what to say. I’ll call you later. I’m thinking about you.” And the recording ended.

Tobin looked around the empty room. Then he picked up a bag and left the apartment.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.