سرفصل های مهم
ماسک آفریقایی
توضیح مختصر
یک نفر سیلویا رو تهدید میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
ماسک آفریقایی
اول عصر بود و معترضان زیادی بیرون ساختمان سازمان ملل متحد بودن. تابین در سالن اصلی نشسته بود.
با خودش گفت: “وقتی زومانی حرف میزنه، این اتاق پر از آدم خواهد بود. قاتل هم اینجا خواهد بود؟ چطور سعی میکنه رئیسجمهور رو بکشه؟”
سیلویا اومد پشتش. پرسید: “اطلاعات دیگهای داری؟”
تابین گفت: “کمی.” عکسی از جیبش در آورد و گذاشت روی میز. “این تویی؟”
سیلویا عکس رو برگردوند. پشتش اسامی نوشته شده بود.
گفت: “من یک معترض صلحجو بودم. گوش میدادم.”
“و بعد از اینکه گوش دادی؟”
سیلویا با عصبانیت گفت: “سؤالات اشتباه میپرسی. چرا این عکس گرفته شده؟ چرا اسامی پشتش نوشته شدن؟”
“چون اطلاعات مهمی هست. در ایالات متحده هم این کار رو میکنیم.”
“در ماتابو فرق میکنه. در ماتابو اعتراض جرمه. و این لیست مرگه. کی این رو داده بهتون- و چرا؟”
تابین گفت: “داری چیزی مخفی میکنی. چیه؟ چه حسی درباره زومانی داری؟”
سیلویا آروم گفت: “احساس … غم.”
“عصبانی نیستی؟ نمیخوای زومانی بره دادگاه؟ اون به تو آسیب زده، سربازانش … کشتن.”
سیلویا با دستش دهنش رو لمس کرد.
گفت: “هیس. ما اسم مردهها رو نمیبریم.” به آرومی دستش رو از روی صورتش دور کرد. “همه وقتی کسی رو از دست میدن، عصبانی هستن. ولی در آفریقا، در ماتابو فرق داره. برای تموم کردن غصه، باید یک زندگی نجات بدید. مردم کو این اعتقاد رو دارن. وقتی یک نفر به قتل میرسه، یک سال بعد کنار یه رودخانه تا صبح یه مهمونی میگیرن.
صبح اقوام مرده قاتل رو میارن، میبندنش، و میذارنش در یک قایق. میبرن و میندازنش توی آب. اون نمیتونه شنا کنه. خانواده میتونن مُردن مَرد رو تماشا کنن ولی همیشه ناراحت میشن. عمل نجات دادنش غمشون رو از بین میبره.
میفهمن که زندگی همیشه عادلانه نیست.” چند دقیقه مکث کرد و بعد گفت: “گرفتن یک جون خیلی آسونه.” به عکس اشاره کرد. “این مال خیلی وقت پیشه. دارم میرم. کلاس دارم.”
اون شب بعدتر، سیلویا در آپارتمانش نشست و به آفریقا فکر کرد. فضاهای باز، حیوانات، صدای موسیقی آفریقایی و تپهها رو زیر آفتاب اول صبح به خاطر آورد. چشمهاش رو بست. یک مرد آفریقایی رو به خاطر آورد، مردی که دوست داشت.
چشمهاش رو باز کرد و به عکسهاش نگاه کرد. و بعد به بالا به ماسکهای آفریقایی روی دیوار نگاه کرد. یکی اونجا نبود!
تلفن زنگ زد و به طرف تلفن دوید.
با اضطراب گفت: “الو؟ فیلیپ؟ الو؟”
هیچ کس جواب نداد. تلفن رو قطع کرد و به طرف پنجره برگشت. مردی رو پلههای فرار اضطراری ایستاده بود. ماسک گمشده روی صورتش بود و یک موبایل دستش بود. انگشتش رو گذاشت روی دهنش و آروم گفت: “هیس.”
سیلویا جیغ کشید.
وقتی تابین ۲۰ دقیقه بعد به آپارتمان سیلویا رسید، افسران پلیس و مأموران سرویس مخفی زیادی بیرون ساختمان بودن.
تابین از دات پرسید: “چه اتفاقی افتاده؟”
دات گفت: “یه نفر یه ماسک از روی دیوار برداشته. رفته روی پلههای فرار. وقتی سیلویا رو دیده انگشتش رو گذاشته رو دهنش. یک نفر نمیخواد سیلویا حرف بزنه.”
تابین پرسید: “داگ اون رو دیده؟”
“نه، ندیده. واقعاً احساس بدی داره. یک خانم اون طرف خیابون به پلیس زنگ زده.”
داگ اومد تو آپارتمان و ماسک دستش بود. “این رو روی سقف پیدا کردم.”
یک مأمور با دقت بهش نگاه کرد. “یه مو توشه. آزمایشش میکنیم. کمکمون میکنه پیداش کنیم.”
تابین رفت اون طرف اتاق پیش سیلویا. “کی کلید آپارتمانت رو داره؟”
“هیچکس.”
“و در قفل بود. کلیدت رو کجا نگه میداری؟”
سیلویا گفت: “توی کیفم.”
تابین پرسید: “کیفت کل روز همراهت بود؟”
“بله- نه. توی کمدم در سازمان ملل متحد بود.” داشت میلرزید.
“پس اینجا نشستی و شبی آروم تو خونهات داری. بعد مردی با ماسک از روی پلههای فرار بهت دست تکون میده.”
“بله.” سیلویا تقریباً لبخند زد. “همین اتفاق افتاد.”
تابین رو کرد به دات. “میخوام یک نفر کمدش رو بررسی کنه. دنبال اثر انگشت بگرده. من یک ساعتی میبرمش بیرون.”
رفتن به باری و سر میز پشتی نشستن. یک خدمتکار براشون دو تا آبجو آورد و تابین به عکس ماسک نگاه کرد.
تابین پرسید: “این ماسک مخصوصی هست؟ یک ماسک جنگه؟”
سیلویا جواب داد: “نه. ماسک صلحه. یک هدیه بود.”
تابین با دقت بیشتری به عکس نگاه کرد. “اون کلمات داخلش چی هستن؟”
سیلویا آروم گفت: “میگن: «قول میدم.»” یک دقیقهای ساکت بود، بعد ادامه داد. “باهات صادق خواهم بود. برادرم این رو داده بهم. هنوز هم یک برادر در ماتوبو دارم، سیمون.”
“قول چی بود؟”
“نمیدونم. ازش نپرسیدم. ما – ما خیلی وقته با هم حرف نزدیم.”
تابین پرسید: “برادرت به چی معتقده؟ تفنگ داره یا اون هم به صلح ایمان داره؟”
سیلویا به برادرش فکر کرد و لبخند زد. “اون به لیستها معتقده. وقتی بچه بودیم در یک مزرعه زندگی میکردیم. اغلب حوصلمون سر میرفت. من میخوندم و با برادرم دعوا میکردم. اون واقعیتهای عجیبی رو در دفترچههای ارزونقیمت نگه میداشت. یه دفترچه برای کلمات مورد علاقهاش داشت. احتمالاً من هم به همین خاطر به کلمات علاقهمند شدم.”
تابین پرسید: “اون بخشی از کل این ماجراست؟ چرا امشب قاتلان فقط سعی کردن تو رو بترسونن؟ چرا نکشتنت؟ اگه بتونی صدا رو تشخیص بدی … “
سیلویا با ناراحتی بهش نگاه کرد. گفت: “هیچ کدوم از حرفهای من رو باور نداری؟ در دو سمت یه رودخانه ایستادیم، مگه نه؟”
تابین گفت: “یه دلیل بهم بده که بیام اون طرف رودخانه؟”
آبجوشون رو تموم کردن و تابین سیلویا رو برگردوند آپارتمان. مأموران و افسران پلیس رفته بودن. وقتی تابین اتاقها و کمدها و پلههای فرار رو کنترل میکرد، سیلویا جلوی در ایستاد.
تابین گفت: “خیلیخب، بیا تو. یه ماشین پلیس بیرونه. تا فردا صبح تو رو زیر نظر میگیرن.”
سیلویا پرسید: “و بعد؟”
“نمیدونم. یه فکری میکنم.”
“ممنونم.” صداش خیلی غمگین بود.
تابین به طرف در رفت، بعد ایستاد. گفت: “زنم کشته شده.” برنگشت یا به سیلویا نگاه نکرد. “دو هفته قبل. اون – منو ترک کرد و با یه مرد دیگه رفت. داشت برمیگشت. رقاص بود.
ادی هم یه رقاص بود. رقاص خوبی بود، ولی یه رانندهی بد. تو راه فرودگاه رفته بود توی یه پل بیرون سانتافه.” تابین مکث کرد و بعد گفت: “بنابراین اینبار نمیتونم پسش بگیرم.”
برگشت و به سیلویا نگاه کرد. “خوشحالم که ادی مرده. میخواستم بکشمش. این زیاد کویی نیست.” دور و بر اتاق رو نگاه کرد. “اگه به چیزی نیاز داشته باشی، برو طبقهی پایین. یا به پلیس زنگ بزن. یا به من زنگ بزن.” شماره تلفنش رو روی یه کارت نوشت.
داگ و دات بیرون ساختمان آپارتمان منتظر بودن.
دات گفت: “یه آپارتمان خالی اون طرف خیابون پیدا کردیم. میتونیم از اونجا زیر نظر بگیریمش.”
داگ گفت: “مو و من امشب زیر نظر میگیریمش. لویس و کینگ با کومان-کومان هستن.”
تابین گفت: “باشه. میرم خونه. اگه مشکلی وجود داشت بهم زنگ بزنید.”
اون شب، بعدتر، مرد آفریقایی خوشپوش آروم در یک آپارتمان کوچیک و کثیف رو در منطقهی کرآون هایتس نیویورک باز کرد. یه آفریقایی دیگه روی تخت خوابیده بود. آفریقایی خوشپوش تکونش داد و بیدارش کرد.
پرسید: “سلام جمال. ماسک کجاست؟”
مرد دیگه گفت: “افتاد.” ترسیده بود. “داشتم فرار میکردم. هیچ اثر انگشتی جا نذاشتم- دستکش دستم بود.”
مویی آفریقایی خوشپوش با عصبانیت داد زد “روی سرت؟ مویی روی ماسک جا گذاشتی؟” محکم جمال رو زد. بعد صورتش رو فشار داد توی ملافهها تا اینکه جمال دیگه تکون نخورد.
پنج دقیقه بعد، از آپارتمانش خارج شد. سوار یک ماشین مشکی بزرگ شدن. نیلز لاد و مارکوس ماتو تو ماشین مشکی نشسته بودن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
The African Mask
It was early evening and there were more protesters outside the U.N building. Tobin sat in the main hall.
“When Zuwanie speaks, this room will be full of people,” he said to himself. “Will the killer be here too? How will he try to kill the President?”
Silvia came in behind him. “Do you have any more information” she asked.
“A little,” Tobin said. He took the photo out of his pocket and put it on a desk. “Is this you?”
Silvia turned over the photo. There were names on the back.
“It was a peaceful protest,” she said. “I was listening.”
“And after you listened?”
“You’re asking the wrong questions,” Silvia said angrily. ‘Why was this picture taken? Why were the names written on the back?”
“Because it’s important information. We do the same thing here in the U.S.”
“In Matobo, it’s different. A protest is a crime in Matobo. And this is a death list. Who gave you this - and why?”
“You’re hiding something,” Tobin said. “What is it? How do you feel about Zuwanie?”
“I feel– sad,” Silvia said slowly.
“Don’t you feel angry? Don’t you want Zuwanie to go to court? He hurt you, his soldiers killed your -“’
She touched his mouth with her hand.
“Shh,” she said. “We don’t name the dead.” Slowly, she took her hand away from his face. “Everyone is angry when they lose someone. But in Africa, in Matobo, it’s different. To stop sadness, you must save a life. That’s what the Ku believe. When someone is murdered there’s an all-night party one year later, next to a river.
In the morning, the dead man’s relatives bring out the killer, tie him up, and put him in a boat. They take him out onto the water and throw him in. He can’t swim. The family can watch him die, but they will always be sad. The act of saving him will take away their sadness.
They will realize that life isn’t always fair.” She stopped for a few seconds, and then she said, “It’s too easy to take a life.” She pointed at the photo. “That was a long time ago. I ‘m leaving. I have a class.”
Later that night, Silvia sat in her apartment and thought about Africa. She remembered the open spaces and the animals, the sound of African music, and the hills in the early morning sun. She closed her eyes. She remembered an African man, the man that she loved.
She opened her eyes and looked at her photos. Then she looked up at the African masks on the wall. One was missing!
The telephone rang and she ran to it.
“Hello” she said nervously. “Philippe? Hello?”
Nobody replied. She put the phone down and turned to the window. A man was standing on the fire escape. He was wearing the missing mask and he had a cell phone in his hand. He put his finger to his mouth and whispered, “Shhh.”
Silvia screamed.
When Tobin arrived at Silvia’s apartment twenty minutes later, there were already a lot of police officers and Secret Service agents outside the building.
“What happened” Tobin asked Dot.
“Somebody took a mask from the wall,” Dot said. “He went up the fire escape. When she saw him, he put a finger to his mouth. Somebody doesn’t want her to talk.”
“Did Doug see him” Tobin asked.
“No, he missed him. He feels really bad. A lady across the street called the police.”
Doug came into the apartment, holding the mask. “I found this on the roof.”
An agent looked closely at it. “There’s a hair inside it. We’ll test it. It’ll help us to find him.”
Tobin walked across the room to Silvia. “Who has a key to your apartment?”
“Nobody.”
“And the door was locked. Where do you keep your key?”
“In my purse,” Silvia said.
“Have you had your purse with you all day” Tobin asked.
“Yes - no. It was in my locker at the U.N.” She was shaking.
“So, you’re sitting here having a nice quiet evening at home. Then a man in a mask waves to you from the fire escape.”
“Yes.” Silvia almost smiled. “That’s what happened.”
Tobin turned to Dot. “I want somebody to look at her locker. Look for fingerprints. I’m taking her out for an hour.”
They went to a bar and sat at a back table. A waitress brought them two beers, and Tobin looked at a photo of the mask.
“Is this a special mask” Tobin asked. “A war mask?”
“No,” Silvia replied. “It’s a mask of peace. It was a gift.”
Tobin looked more closely at the photo. “What are those words inside it?”
“They say: ‘I promise,’” Silvia said slowly. She was silent for a minute, then she continued. “I’ll be honest with you. My brother gave it to me. I still have a brother, Simon, in Matobo.”
“What was the promise?”
“I don’t know. I didn’t ask him. We– we haven’t spoken for a long time.”
“What does your brother believe in” Tobin asked. “Does he hold a gun, or does he believe in peace too?”
Silvia thought about her brother and smiled. “He believes in lists. When we were children, we lived on a farm. We were often bored. I read - and fought with my brother. He kept lists of strange facts in cheap notebooks. He had one notebook for his favorite words. That’s probably how I became interested in words.”
“Is he part of all this” Tobin asked. “Why did the killers only try to scare you tonight? Why didn’t they kill you? If you can recognize the voice-“
She looked at him sadly. “You don’t believe anything I say. We’re standing on opposite sides of the river, aren’t we” she said.
“Give me a reason to get to the other side,” Tobin said.
They finished their beers and Tobin took her back to the apartment. The agents and police officers were gone. Silvia stood at the door while Tobin checked the rooms, the closets, and the fire escape.
“OK, come in,” he said. “There’s a police car outside. They’ll watch you until tomorrow morning.”
“And then” Silvia asked.
“I don’t know. I’ll think of something.”
“Thank you.” Her voice was very sad.
Tobin moved toward the door, then he stopped. “My wife was killed,” he said. He didn’t turn around or look at her. “Two weeks ago. She– she left me and went away with another man. She was coming back. She was a dancer.
Eddie was a dancer, too. He was a great dancer but a bad driver. He drove into a bridge outside Santa Fe on the way to the airport.” Tobin stopped, and then he said, “So I can’t take her back this time.”
He turned and looked at Silvia. “I’m happy that Eddie’s dead. I wanted to kill him. That’s not very Ku.” He looked around the room. “If you need anything, go downstairs. Or call the police. Or call me.” He wrote his cell phone number on a card.
Doug and Dot were waiting outside the apartment building.
“We found an empty apartment on the opposite side of the street,” Dot said. “We can watch her from there.”
“Mo and I will watch her tonight,” Doug said. “Lewis and King are with Kuman-Kuman.”
“OK,” Tobin said. “I’m going home. Call me if there’s a problem.”
Later that night, the well-dressed African quietly opened the door of a small, dirty apartment in the Crown Heights area of New York. Another African man was sleeping on the bed. The well-dressed African shook him awake.
“Hello, Jamal. Where’s the mask” he asked.
“It fell,” the other man said. He was scared. “I was running. I didn’t leave any fingerprints - I was wearing gloves.”
“On your head’? Did you leave any hair in the mask” the well-dressed African shouted angrily. He hit Jamal hard. Then he pushed his face down into the bedclothes until Jamal stopped moving.
Five minutes later, he left the apartment. He climbed into a large black car. Nils Lud and Marcus Matu were sitting in the back seat.