سرفصل های مهم
جستجوی نظافتچی
توضیح مختصر
سیلویا نقشهای داشت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
جستجوی نظافتچی
صبح روز بعد، تابین، راری راب رو در ساختمان سازمان ملل متحد دید.
راری گفت: “در کمدش تمیز بود. هیچ اثر انگشتی روش نبود. یک نفر کلید داشت، ازش استفاده کرده و بعد کمد رو تمیز کرده. دنبال یک نظافتچی میگردیم.”
تابین گفت: “یا یه مترجم دیگه.” داگ رو صدا زد.
دستور داد: “برو پایین اتاق استراحت مترجمان و با نظافتچی حرف بزن. یک نفر رو با خودت ببر. درباره کمد اطلاعات به دست بیار.”
یک ساعت بعد داگ و یک مأمور دیگه، راسل، سعی میکردن با نظافتچی حرف بزنن.
راسل پرسید: “تو دیروز دور این کمدها رو تمیز کردی؟”
نظافتچی پرتغالی سؤال رو متوجه نشد بنابراین راسل دوباره ازش پرسید. نظافتچی سرش رو تکون داد.
آروم گفت: “من کار نمیکردم. دیروز جمال برای من کار میکرد.”
راسل به اوراقش نگاه کرد. گفت: “جاد جمال. در کراون هایتس زندگی میکنه.”
دو تا مرد از سازمان ملل متحد خارج شدن. مدت کوتاهی بعد در کراون هایتس بودن و از پلههای آپارتمان جمال بالا میدویدن. در رو با صدای بلند زدن.
مرد آفریقایی خوشپوش در رو باز کرد و با آرامش به دو تا مأمور نگاه کرد. کت تنش نبود و یه هوله دستش بود.
داگ کارت امنیتش رو نشونش داد. گفت: “سرویس امنیت. میخوایم با آقای جمال صحبت کنیم.
آفریقایی خوشپوش لبخند زد و سرش رو تکون داد.
راسل به داگ گفت: “انگلیسی نمیفهمه.”
داگ دوباره امتحان کرد. عکس جمال رو به آفریقایی نشون داد.
“این مرد اینجا زندگی میکنه؟”
آفریقایی گفت: “نه … اینجا نه … “. در رو باز کرد. “میخواید ببینید؟”
داگ یه کارت داد بهش. “بهش بگو به این شماره زنگ بزنه. زود.”
مأمورها از پلهها پایین دویدن و از ساختمان خارج شدن. آفریقایی خوشپوش دوباره لبخند زد، در آپارتمان رو بست و کارت رو انداخت روی زمین.
در ساختمان سازمان ملل متحد سیلویا بالا در اتاق ناهار مترجمان بود. یه روزنامه برداشت و به صفحهی اولش نگاه کرد. گزارشی دربارهی کومان-کومان در نیویورک بود: “کومان کومان، مرد مردم که حالا سوار اتوبوس میشه.”
یکمرتبه نقشهای به ذهن سیلویا رسید. روزنامه رو انداخت زمین و به طرف در دوید. وقتی به درهای ساختمان سازمان ملل متحد رسید، زنی اومد جلوش.
“خانم بروم.” سیلویا با تعجب برگشت. دات گفت: “میبرمتون خونه.”
وقتی سوار ماشین مشکی سرویس مخفی شدن، متوجه مردی که اونها رو زیر نظر گرفته بود نشدن. اصلاح نکرده بود و چشمهاش از خستگی سرخ شده بودن. موهای بلند مشکیش کثیف بود.
دات گفت: “تابین گاهی سخت میشه. متأسفم. دوران بدی میگذرونه.” سیلویا جواب نداد. “به بیرون از پنجرهی ماشین نگاه میکرد. “اون – زنش رو از دست داده.”
سیلویا پرسید: “میشناختیش؟”
“رقاص بود.”
سیلویا پرسید: “عاشقشی؟”
دات سریع برگشت و به سیلویا نگاه کرد. سکوتی طولانی برقرار شد، بعد گفت: “گاهی.”
ماشین جلوی آپارتمان سیلویا توقف کرد و سیلویا پیاده شد. به دات لبخند زد، بعد از پلهها بالا دوید و رفت تو آپارتمان. چند دقیقه بعد سر میزش نشسته بود که تلفن زنگ زد.
در آپارتمان اون طرف خیابون دات با مأموران لویس و کینگ به تماس گوش میداد.
سیلویا گفت: “الو؟”
“سیلویا، منم- فیلیپ.”
تند به زبان فرانسوی حرف زدن، بعد سیلویا تلفن رو قطع کرد. کتش رو برداشت و از آپارتمان خارج شد.
کینگ گفت: “من تعقیبش میکنم.”
سیلویا دوید توی خیابون و سوار موتورش شد. کینگ سوار ماشینش شد. ترافیک زیاد بود ولی سیلویا با سرعت از ترافیک رد شد. کینگ نتونست تعقیبش کنه. به دات زنگ زد.
با عصبانیت گفت: “گمش کردم.”
تو خیابونها روند- و بعد دیدش.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
The Search for the Cleaner
The following morning, Tobin met Rory Rudd in the U.N building.
“The door of her locker was clean,” Rory said. “There were no fingerprints on it. Somebody had a key, used it, and then cleaned the locker. We’re looking for a cleaner.”
“Or another interpreter,” Tobin said. He called Doug.
“Go down to the interpreters’ restroom and talk to the cleaner,” he ordered. “Take somebody with you. Find out about that locker.”
An hour later, Doug and another agent, Russell, were trying to talk to the cleaner.
“Did you clean around these lockers yesterday” Russell asked.
The Portuguese cleaner didn’t understand the question, so Russell asked him again. The cleaner shook his head.
“I wasn’t working,” he said slowly. “Yesterday Jamal worked for me.”
Russell looked at his papers. “Jad Jamal,” he said. “He lives in crown Heights.”
The two men left the U.N. Soon they were in Crown Heights, running up the stairs to Jamal’s apartment. They knocked loudly on the door.
The well-dressed African opened the door and looked calmly at the two agents. He wasn’t wearing a jacket and he was holding a towel in his hand.
Doug showed his security card. “Secret Service,” he said. “We want to talk with Mr. Jamal.”
The well-dressed African smiled and shook his head.
“He doesn’t understand English,” Russell said to Doug.
Doug tried again. He showed Jamal’s picture to the African.
“Does this guy live here?”
“No– not here” the African said. He opened the door. “You want to see?”
Doug gave him a card. “Tell him to call this number. Soon.”
The agents ran down the stairs and out of the building. The well-dressed African smiled again, closed the apartment door, and threw the card onto the floor.
Back at the U.N building, Silvia was upstairs in the interpreters’ lunch room. She picked up a newspaper and looked at the front page. There was a story about Kuman-Kuman in New York: “Kuman-Kuman - a man of the people who now takes the bus.”
Suddenly, Silvia had a plan. She threw down the newspaper and ran to the door. When she reached the doors to the U.N building, a woman stepped out in front of her.
“Ms. Broome.” Silvia turned, surprised. “I’ll take you home,” Dot said.
As they climbed into the back of a Secret Service car, they didn’t notice a man watching them. He was unshaven, and his eyes were red with tiredness. His long, dark hair was dirty.
“Tobin is sometimes difficult,” Dot said. “I’m sorry. He’s having a bad time.” Silvia didn’t answer. She was looking out the car window. “He– lost his wife.”
“Did you know her” Silvia asked.
“She was a dancer.”
“Are you in love with him” Silvia asked.
Dot turned quickly and looked at Silvia. There was a long silence, then she said, “Sometimes.”
The car stopped at Silvia’s apartment and she got out. She smiled at Dot, then ran up the steps into the building. A few minutes later, she was sitting at her desk when the phone rang.
In the apartment across the street, Dot listened to the call with Agents Lewis and King.
“Hello” Silvia said.
“Silvia, it’s me - Philippe.”
They spoke quickly in French, then Silvia put down the phone. She picked up her coat and left the apartment.
“I’ll follow her,” King said.
Silvia ran into the street and climbed onto her motorcycle. King got into his car. There was a lot of traffic, but Silvia moved quickly through it. King couldn’t follow her. He called Dot.
“I lost her,” he said angrily.
He drove through the streets - and then he saw her.