سرفصل های مهم
گذشتهی سیلویا
توضیح مختصر
سیلویا از گذشتهاش به تابین میگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
گذشتهی سیلویا
تابین و دات با سرعت به اون طرف شهر به طرف اتوبوس در حال سوخت رفتن. هوا بوی دود و مرگ میداد. اجساد رو زیر ملافهها دیدن. پنجرهی ماشین کینگ شکسته بود و یه دکتر بهش کمک میکرد. محمد روی پیادهرو نشسته بود و دات به طرفش رفت. هیچ نشانی از داگ نبود.
سیلویا و یک دکتر به یه بچهی کوچیک کمک میکردن. مادرش بیحرکت روی زمین دراز کشیده بود. وقتی سیلویا بالا رو نگاه کرد، تابین خون روی صورت و دستهاش رو دید؛ سیلویا تابین رو دید، بعد برگشت به طرف بچه.
یک ساعت بعد، تابین سیلویا رو برد خونه. مدتی طولانی سیلویا ساکت بود، بعد حرف زد.
“وقتی بچه بودم، رانندهی اتوبوس مدرسه یه تفنگ داشت. تفنگ منو میترسوند. ۱۶ هزار کیلومتر دورتر بود. حالا … “ سرش رو تکون داد.
تابین ماشین رو بیرون آپارتمان سیلویا نگه داشت و هر دو پیاده شدن. سیلویا رو کرد بهش.
گفت: “ممنونم که من رو رسوندی خونه.” در ساختمانش رو باز کرد.
تابین پرسید: “چرا سوار اتوبوس بودی؟”
سیلویا گفت: “میشه بعداً حرف بزنیم؟”
تابین با عصبانیت جواب داد: “نه! من امروز یه مرد رو از دست دادم. خیلی جوون بود، فقط یه بچه بود. حالا حرف میزنیم.”
سیلویا سعی کرد در رو ببنده، ولی تابین جلوش رو گرفت. دنبالش از پلهها رفت بالا توی آپارتمانش.
پرسید: “کومان رو از کجا میشناسی؟”
سیلویا اعتراض کرد: “نمیشناسم. قبلاً ندیده بودمش.”
“دوباره داری بهم دروغ میگی!”
“دروغ نمیگم. میخواستم کمکم کنه.”
“در مورد چی؟”
سیلویا سرش رو تکون داد. “نمیتونم بهت بگم. یک نفر آسیب میبینه.”
تابین داد زد: “چرا آفریقا رو ترک کردی؟”
“بهت گفتم … “
“چرا اومدی اینجا؟”
سیلویا گفت: “سرم داد نکش!”
تابین گفت: “تو هم به من دروغ نگو!”
“من در اتوبوسی بودم که از بین رفت. نمیتونم وقتی سرم داد میکشی فکر کنم!” نشست و سرش رو گذاشت توی دستهاش.
تابین دو ورق کاغذ از جیب کتش بیرون آورد و جلوی سیلویا بهشون نگاه کرد. لیستی از اسامی روی ورق اول بود، اسامی آدمهایی که در یک گروه شورشی آفریقایی به اسم ایافتی بودن. ورق دوم عکسی از سیلویا بود با یک مرد سفید جوان. که با شماری از شورشیان سیاهپوست در جادهای در آفریقا راه میرفتن و همه تفنگ دستشون بود. یکمرتبه اتاق خیلی ساکت شد.
سیلویا آروم گفت: “اون من نیستم.”
“بله، تویی.”
“حالا دیگه من نیستم.” لحظهای مکث کرد و بعد ادامه داد. “هزاران نفر در ماتابو مردن. ما اول صلحجویانه اعتراض کردیم و بعد از تفنگ استفاده کردیم. میخواستیم آدمها گوش بدن- فقط گوش بدن. من یه پسر رو کشتم. اون سعی کرد من رو بکشه، بنابراین من به سرش شلیک کردم. بعد تفنگ رو دادم … “ به عکس اشاره کرد. “به برادرم– بهش گفتم من نمیتونم اینکارو بکنم. ولی برادرم گوش نداد.
گفت: زومانی هنوز اینجاست. پدر و مادرمون مردن و اون زنده است. نمیتونی توقف کنی. دیگه هیچ وقت با من حرف نزد. براش نامه نوشتم ولی اون برام نامه ننوشت. براش دفترچههایی فرستادم- امیدوار بودم به دستش برسن. اون نمیخواد من رو بشناسه.”
سیلویا ادامه داد: “بهت دروغ گفتم، چون میترسیدم. نمیدونم برادرم بخشی از این برنامه هست یا نه. ممکنه سعی بکنه زومانی رو بکشه. نمیدونم. به همه دروغ گفتم تا اینجا شغلی به دست بیارم. سازمان ملل متحد میتونه موتابو رو تغییر بده. حرف کندتر و آرومتر از تفنگه. ولی تنها راه تموم کردن کشتاره.”
تابین به عکس سیلویای جوان که تفنگ دستش بود نگاه کرد و بعد به زن کنارش نگاه کرد. رفت حموم و یه لیف پیدا کرد. وقتی برگشت، نشست کنار سیلویا. با دقت خون روی صورتش رو شست. سیلویا دست تابین رو لمس کرد و به چشمهاش نگاه کرد. سیلویا به آرومی سرش رو گذاشت رو شونهی تابین. تابین مدتی طولانی تکون نخورد، بعد دستش رو انداخت دور سیلویا. و به خواب رفتنش رو تماشا کرد.
در دفاتر دولتی ماتابو در اون طرف شهر، لاد اخبار تلویزیون رو تماشا میکرد. یک گزارشگر داشت درباره بمب اتوبوس صحبت میکرد. دو تا مرد دیگه در اتاق بودن: دستیار سفیر، ماتو، و یک آفریقایی خوشپوش، جین گامبا.
گامبا گفت: “مترجم در اتوبوس بود. با کومان حرف میزد.”
لاد پرسید: “اون .؟”
“از اتوبوس پیاده شد. قبل از بمب.”
لاد پرسید: “درباره چی حرف میزدن؟”
گامبا جواب داد: “نمیدونم.”
لاد آروم پرسید: “کومان چی گفت بهش؟”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Silvia’s History
Tobin and Dot drove quickly across town to the burning bus. The air smelled of smoke and death. They saw bodies under sheets. The windows in King’s car were broken and a doctor was helping him. Mohammad was sitting on the sidewalk, and Dot walked toward him. There was no sign of Doug.
Silvia and a doctor were helping a small child. His mother lay unmoving on the ground. As Silvia looked up, Tobin saw blood on her face and arms. She saw him, then turned back to the child.
An hour later, Tobin took Silvia home. For a long time she was silent, then she spoke.
“When I was a child, the driver on the school bus carried a gun. It scared me. That was sixteen thousand kilometers away. Now–” She shook her head.
Tobin stopped the car outside her apartment and they both got out. Silvia turned to him.
“Thanks for bringing me home,” she said. She opened the door to her building.
“Why were you on the bus” Tobin asked.
“Can we talk later” Silvia said.
“No” Tobin replied angrily. “I lost a man today. He was very young, only a kid. We’re going to talk now.”
Silvia tried to close the door, but he stopped her. He followed up the stairs into her apartment.
“How do you know Kuman” he asked.
“I don’t,” Silvia protested. “I never met him before -“
“You’re lying to me again!”
“I’m not lying. I wanted him to help me.”
“With what?”
Silvia shook her head. “I can’t tell you. Someone will get hurt.”
“Why did you leave Africa” Tobin shouted.
“I told you -“
“Why did you come here?”
“Stop shouting at me” Silvia said.
“Stop lying to me” Tobin said.
“I was on a bus that was destroyed. I can’t think while you’re shouting!” She sat down and put her head in her hands.
Tobin took two pieces of paper from his jacket pocket and look at them in front of Silvia. There was a list of names on the first piece of paper, the names of people in an African rebel group called the AFP. The second piece of paper was a photo that showed Silvia with a young white man. They were walking down the road in Africa with a number of black rebels and they were all carrying rifles. Suddenly, the room was very quiet.
“That isn’t me,” Silvia said slowly.
“Yes, it is.”
“It isn’t me now.” She stopped for a minute, and then continued. “Thousands of people died in Matobo. First, we protested peacefully and then we used rifles. We wanted people to listen - just listen. I killed a boy. He tried to kill me, so I shot him in the head. Then I gave that rifle” she pointed to the photo “– to my brother. ‘I can’t do this,’ I told him. But my brother didn’t listen.
‘Zuwanie’s still here,’ he said. ‘Our parents are dead and he’s alive. You can’t stop.’ He never spoke to me again. I write to him but he doesn’t write to me. I send him notebooks - I hope he gets them. He doesn’t want to know me.”
“I lied to you,” Silvia continued, “because I was afraid. I don’t know if my brother is part of this plan. It’s possible that he’s trying to kill Zuwanie. I don’t know. I lied to everyone to get a job here. The U.N can change Matobo. Words are slower and quieter than guns. But they’re the only way to stop the killing.”
Tobin looked at the photo of young Silvia carrying her rifle, and then he looked at the woman next to him. He went into the bathroom and found a washcloth. When he came back, he sat next to her. He carefully washed the blood from her face. She touched his hand and looked into his eyes. Slowly, she put her head on his shoulder. Tobin didn’t move for a long time, then he put his arms around her. He watched her fall asleep.
In the Matoban government offices on the other side of town, Lud was watching the news on television. A reporter was talking about the bomb on the bus. There were two other men in the room: the Ambassador’s assistant, Matu, and the well-dressed African, Jean Gamba.
“The interpreter was on the bus,” Gamba said. “She was talking to Kuman.”
“Is she -“ Lud asked.
“She got off the bus. Before the bomb.”
“What were they talking about” Lud asked.
“I don’t know,” Gamba replied.
“What did Kuman tell her” Lud asked softly.