سرفصل های مهم
پروفسور چلنجر
توضیح مختصر
ادوارد به دیدن پروفسور چلنجر میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
پروفسور چلنجر
بعدها نامهای از پروفسور چلنجر دریافت کردم.
آقای عزیز،
نامهتون رو دریافت کردم. میتونید بیاید خونهی من. هر چند من دانشمند بزرگی هستم و نیاز به نظرات خوب شما در مورد خودم ندارم. وقتی رسیدید، این نامه رو به خدمتکار من نشون بدید. نمیخوام هیچکدوم از اون خبرنگارهای وحشتناک بیان خونهام.
ارادتمند شما
جورج ادوار چلنجر پروفسور چلنجر
روز بعد رفتم خونهاش. خدمتکاری در رو باز کرد.
“پروفسور چلنجر منتظرتون هستن؟”پرسید.
جواب دادم: “بله، هست.”
“نامهای دریافت کردی؟”ادامه داد.
نامه رو به خدمتکارش نشون دادم و رفتم تو. یک زن کوتاه جلوم رو گرفت. به نظرم بیشتر فرانسوی اومد تا انگلیسی. پرسید: “شوهرم رو از قبل میشناسید؟” جواب دادم: “نه، نمیشناسم.”
“خوب، پس باید از حالا از عوضش عذرخواهی کنم. یک شخص کاملاً غیرممکن هست. باهاش بحث نکن. ممکنه خطرناک بشه. میخوای درباره آمریکای جنوبی حرف بزنی؟”
جواب دادم: “بله، مادام” چون نمیتونستم به یک خانم دروغ بگم.
“خب، این موضوع خیلی خطرناکی هست. فقط بگو که باهاش موافقی. اگه به نظرت خطرناک رسید، من رو صدا کن. معمولاً میتونم کنترلش کنم.”
بعد خدمتکار من رو به اتاق مطالعه پروفسور چلنجر راهنمایی کرد. وقتی دیدمش تعجب کردم. سر خیلی بزرگی داشت و ریش سیاه بزرگ. سینهاش و بازوهاش خیلی بزرگ بودن.
گفت: “خوب؟”
گفتم: “من دانشجویی هستم که میخواست چند تا سؤال درباره وایزمن و داروین ازتون بپرسه.” ادامه دادم: “شاید نظرات شما در مورد وایزمن خیلی انتقادی بود. و تجربیات اخیرتون نشون میده که شاید حق با اون بوده.”
به شکل جدی گفت: “خوب، میدونی که شاخص جمجمهای عامل ثابته؟”
جواب دادم: “طبیعتاً” ولی هیچی نمیفهمیدم.
“و اینکه پلاسمای جوانه با تخمک پارتنوژنتیک متفاوته؟”
داد زدم: “آه، بله” و از شجاعتم تعجب کرده بودم.
“ولی این چی رو نشون میده؟” نتیجهگیری کرد.
“نمیدونم. چی رو نشون میده؟”
با صدای بلند گفت: “نشون میده که تو یکی از اون خبرنگاران وحشتناک هستی و اینکه یک دانشمند جوان نیستی. من چرت و پرت گفتم حرفهام هیچ معنای واقعی نداشتن!”
بلند شد ایستاد و من تعجب کردم چون بینهایت کوتاه بود. شروع به راه رفتن به طرف من کرد.
گفتم: “نباید به من حمله کنید.”
جواب داد: “ولی میکنم.” بهم حمله کرد و در عرض یک ثانیه سریع رفتیم بیرون از در ورودی، توی خیابون.
خوشبختانه، درست همون موقع یک پلیس رسید و گفت: “چه خبره؟”
گفتم: “این مرد به من حمله کرد.”
“میخوای دستگیرش کنم؟”پرسید.
جواب دادم: “نه، من هم اشتباه کرده بودم.”
پلیس رفت.
پروفسور بهم نگاه کرد و کمی لبخند زد.
گفت: “بیا تو. میخوام چیزهای بیشتری بهت بگم.”
دوباره وارد خونه شدیم. خانم چلنجر بینهایت عصبانی بود.
“تو وحشتناکی! تو پروفسور مشهوری در دانشگاه بزرگ نیستی، چون همیشه به مردم حمله میکنی!”داد زد. پروفسور زنش رو گرفت و گذاشت روی یک پایه.
زنش داد زد: “منو بیار پایین!”
پروفسور جواب داد: “بگو لطفاً.”
زنش ادامه داد: “نه، منو بیار پایین، همین حالا!”
پروفسور باز گفت: “نه، بگو لطفاً.”
“لطفاً! لطفاً! لطفاً!”زنش داد زد.
بعد پروفسور آوردش پایین و محکم بوسیدش.
بعد از این من و پروفسور برگشتیم اتاق مطالعه.
گفت: “درباره آمریکای جنوبی باهات حرف میزنم. دو سال قبل به سفری به آمریکای جنوبی رفتم. رفتم آمازون تا بعضی از مشاهدات دانشمندان والاس و بیتس رو کنترل کنم. در طول اقامتم در آمازون با هندیهای کوکاما دوست شدم. بهم گفتن یک مرد بیماری هست که نیاز به کمک داره. ولی قبل از اینکه برسم، مرد مرده بود. هرچند وقتی دیدمش تعجب کردم. یک مرد سفید بود، نه یک هندی. اسمش ماپل وایت بود و اهل ایالات متحده بود. هنرمند بود. این هم چند تا از نقاشیهاش.”
به نقاشیها نگاه کردم. بعضی از نقاشیها از هندیها بودن و بقیه حیوانات متفاوتی مثل لاکپشت و تمساح بودن.
گفتم: “خوب، این زیاد غیر عادی به نظر نمیرسه.”
گفت: “به نقاشی بعدی نگاه کن.”
نقاشی از صخرهای بود که جلوش یک برج باریک و بلند سنگی بود.
گفتم: “چیزی درباره سنگها نمیدونم.”
گفت: “خوب پس به نقاشی بعدی نگاه کن.”
بعدی از مردی بود که کنار یک سوسمار عجیب و بزرگ ایستاده بود.
“چرا این رو کشیده؟”پروفسور پرسید.
جواب دادم: “نمیدونم. شاید زیادی عرق خورده.”
گفت: “یا شاید واقعاً این موجود رو دیده.”
میخواستم بخندم، ولی نمیخواستم دوباره باهاش دعوا کنم.
ادامه داد: “به هر حال هندیها من رو بردن به صخرهای که در نقاشیهای ماپل وایت بود. چند تا عکس گرفتم. بیشترشون در طول سفرم به خونه خیس شدن. این یکی هست که هنوز میتونی ببینی. نگاش کن!”
با دقت به عکس نگاه کردم. در وضعیت خیلی خوبی نبود.
“چی میبینی؟”پرسید.
جواب دادم: “همون صخره و برج سنگی نقاشی رو میبینم.”
“بله، البته. ولی بالای برج سنگی چی میبینی؟”
“میتونم یک درخت ببینم.”
“و بالای درخت.”
“یه پرندهی بزرگ.”
نتیجهگیری کرد: “این به هیچ عنوان پرنده نیست و من بهش شلیک کردم.”
بعد یه پر از کشو بیرون آورد.
“این پر خفاش غولپیکره؟”پرسیدم.
جواب داد: “نه این بال دیوپکفالوسه. این کتاب رو ببین.”
بعد تصویری در کتاب نشونم داد که بالهای پرندههای خفاش و دیوپکفالوس رو مقایسه کرده بود.
داد زدم: “باور نکردنیه!” چون حالا واقعاً حرفش رو باور میکردم. “چطور ممکنه؟”
“به نظر میرسه فعالیتهای آتشفشانی یک منطقهی عظیم سنگی رو از میلیونها سال قبل بالا آورده. این منطقه حفاظت شده بود و به این ترتیب حیوانات روی این فلات به زندگی ادامه داده بودن. هرگز تغییر نکردن و امروزه هنوز هم اونجا هستن.”
“چرا به بقیهی دانشمندان درباره اکتشافاتت نمیگی؟”
گفت: “بهشون گفتم، ولی خندیدن. امشب یک سخنرانی توسط آقای والدرون در سالن موسسهی جانورشناسی در موضوع “پیشینه دوران” ارائه میشه. من هم اونجا خواهم بود. بیا و خودت واکنش دانشمندان دیگه رو به اکتشافاتم ببین.”
قول داد برم و پروفسور چلنجر رو ترک کردم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Professor Challenger
Later I received a letter from Professor Challenger.
Dear Sir,
I received your letter. You can come to my house. However, I am a great scientist and I do not need your good opinion of me. Show this letter to my servant when you arrive. I do not want any of those horrible journalists in my house.
Yours faithfully,
George Edward Challenger Professor Challenger
The next day I went to his house. A servant opened the door.
‘Is Professor Challenger expecting you?’ he asked.
‘Yes, he is,’ I answered.
‘Have you got the letter?’ he continued.
I showed the letter to his servant and walked in. A small woman stopped me. She looked more French than English to me. ‘Do you already know my husband?’ she asked ‘No, I don’t,’ I answered.
‘Well, then I must apologise for him now. He’s a perfectly impossible person. Do not argue with him. He can be dangerous. Do you want to talk about South America?’
‘Yes, madam,’ I answered, because I could not lie to a lady.
‘Oh, that’s a very dangerous subject! Just say that you agree with him. Call me if he seems dangerous. I can usually control him.’
The servant then led me into Professor Challenger’s study. I was surprised when I saw him. He had a very large head and a big black beard. His chest and arms were enormous.
‘Well’ he said.
‘I am the student who wanted to ask you some questions about Weismann and Darwin,’ I said. ‘Perhaps, your opinion of Weismann was too critical,’ I continued. ‘And recent experiments show that maybe he’s right.’
‘Well,’ he said seriously, ‘you know that the cranial index is a constant factor?’
‘Naturally,’ I answered, but I did not understand anything.
‘And that germ plasm is different from the parthenogenetic egg?’
‘Oh yes,’ I cried and I was surprised at my courage.
‘But what does this show?’ he concluded.
‘I don’t know. What does this show?’
‘It shows,’ he said in a loud voice, ‘that you’re one of those horrible journalists and that you’re not a young scientist! I talked nonsense to you: my words had no real meaning!’
He stood up, and I was surprised because he was extremely short. He began to walk in my direction.
‘You mustn’t attack me,’ I said.
‘But I will,’ he answered. He attacked me and in a second we went quickly out of the front door into the street.
Fortunately, just then a policeman arrived and said, ‘What’s happening?’
‘This man attacked me,’ I said.
‘Do you want me to arrest him?’ he asked.
‘No,’ I replied, ‘I was wrong too.’
The policeman walked away.
The Professor looked at me and smiled a little.
‘Come in,’ he said. ‘I want to tell you something more.’
We entered his house again. Mrs Challenger was extremely angry.
‘You’re terrible! You’re not a famous professor at a great university because you always attack people!’ she shouted. The Professor grabbed his wife and put her on top of a pillar.
‘Put me down’ she shouted.
‘Say please,’ he answered.
‘No, put me down, now’ she continued.
‘No, say please,’ he said again.
‘Please! Please! Please!’ she shouted.
Then the Professor took her down and gave her a big kiss.
After this the Professor and I returned to his study.
‘I’m going to talk to you about South America,’ he said. ‘Two years ago I went on a journey to South America. I went to the Amazon to check some observations of the scientists Wallace and Bates. During my stay in the Amazon I became a friend of the Cucama Indians. They told me that there was a sick man that needed help. But before I arrived the man died. I was surprised, however, when I saw him. He was a white man, not an Indian. His name was Maple White and he was from the United States. He was an artist. Here are some of his pictures.
I looked at them. Some were of the Indians, and others were of different animals like turtles and alligators.
‘Well,’ I said, ‘these don’t seem very unusual.’
‘Look at the next one,’ he said.
It was a picture of a cliff with a thin, high tower of rock in front of it.
‘I don’t know anything about rocks,’ I said.
‘Well, try the next picture then,’ he said.
The next one was of a man next to a huge and very strange lizard.
‘Why did he draw this?’ the Professor asked.
‘I don’t know. Perhaps he drank too much gin,’ I answered.
‘Or perhaps he really saw this creature,’ he said.
I wanted to laugh, but I didn’t want to fight with him again.
‘Anyway,’ he continued, ‘the Indians took me to the cliffs in Maple White’s drawings. I took some photographs. Most of them got wet during my journey home. Here is one that you can still see. Look!’
I looked carefully at the photograph. It was not in very good condition.
‘What do you see?’ he asked.
‘I see the same cliffs and the rock tower of the drawing,’ I answered.
‘Yes, of course. But what do you see on the top of the rock tower?’
‘I can see a tree.’
‘And on top of the tree?’
‘A large bird.’
‘It’s not a bird at all,’ he concluded, ‘and I shot it.’
He then pulled a wing out of a drawer.
‘Is that the wing of a gigantic bat?’ I asked.
‘No,’ he answered, ‘it’s the wing of a pterodactyl. Look at this book.’
He then showed me an illustration in a book that compared the wings of birds, bats and pterodactyls.
‘This is incredible!’ I cried because now I really believed him. ‘How is it possible?’
‘It seems that a volcanic action pushed up a huge area of rock millions of years ago. This area was protected and so the animals on this plateau continued to live. They never changed, and they’re still there today.’
‘Why don’t you tell other scientists about your discoveries?’
‘I told them about them but they laughed,’ he said. ‘Tonight there’s going to be a lecture at the Zoological Institute Hall on “The Record of the Ages” by Mr Waldron. I’ll be there. Come and you’ll see the reaction of other scientists to my discoveries.’
I promised to come, and left Professor Challenger.