سرفصل های مهم
داخل دنیای ناشناخته
توضیح مختصر
گروه وارد دنیای ناشناخته میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
داخل دنیای ناشناخته
از اقیانوس اطلس به شهر پارا در برزیل سفر کردیم. یک راهنمای سیاهپوست به اسم زامبو کرایه کردیم که خوشبختانه کمی انگلیسی صحبت میکرد. همچنین گومز و مانوئل رو هم که نیمه هندی بودن، کرایه کردیم. هر دو آمازون رو خیلی خوب میشناختن. بعد با قایق به بالای رودخانهی آمازون به شهر مانائوس سفر کردیم.
بالاخره پانزدهم جولای ساعت ۱۲ شد. روز و ساعتی که میتونستیم پاکت نامه رو باز کنیم.
همه دور یک میز ایستاده بودیم. لرد جان پاکت نامه رو برداشت و بازش کرد. یک ورق کاغذ بیرون آورد و ورق کاغذ رو گذاشت روی میز. ولی هیچ چیزی روش نوشته نشده بود. کاغذ رو برگردوند، ولی پشتش هم چیزی نبود. پروفسور سامرلی خندید.
داد زد: “با این ورق کاغذ پروفسور چلنجر داره به ما میگه که همهی اینها خندهداره و اون خودش یک کلاهبرداره. حالا میتونیم برگردیم خونه و به همه بگیم که اون دروغگوی وحشتناکی هست.”
درست همون موقع شنیدیم یک نفر میگه: “میتونم بیام تو؟”
پروفسور چلنجر در کمال تعجب ما اونجا بود!
گفت: “متأسفانه چند دقیقه دیر کردم. همه چیز برای سفرتون آماده است؟”
گفتم: “میتونیم فردا شروع کنیم.”
“خوبه. حالا نیاز به نقشه ندارید چون من اینجام.”
روز بعد سفرمون رو با یک قایق به اسم اسمرالدا به بالای رودخانه شروع کردیم. در آغاز رودخانه عریض بود. مثل سفر کردن در دریاچه بود. روز چهارم پیچیدیم تو یه شاخابهی فرعی. دو روز بعد به یک دهکده هندی رسیدیم. اینجا از قایق پیاده شدیم و دوم آگوست پروفسور چلنجر قایق اسمرالدا رو پس فرستاد مانائوس.
چند تا از هندیها دو تا قایق کانو برامون ساختن و دو تا هندی دیگه با خودمون بردیم. اونها بار اول همراه پروفسور چلنجر بودن. به نظر از تکرار کردن سفر وحشت داشتن.
سوار قایقهای کانومون شدیم و شروع به سفر به بالای رودخانهی باریک وسط جنگل باستانی کردیم. درختان بلند شگفتآور سر برافراشته بودن. مثل ستونهای کلیسا بودن. روز سوم صدای عجیبی شنیدیم.
پرسیدم: “این چیه؟”
لرد جان گفت: “طبل. طبلهای جنگی. قبلاً شنیدمشون.”
گومز گفت: “بله، آقا، طبلهای جنگی. هندیهای وحشی. اونایی که بدن و خوب نیستن. هر مایل از راه ما رو تماشا میکنن. هر وقت بتونن ما رو میکشن.”
طبلها به نظر میگفتن: “اگه بتونیم شما رو میکشیم. اگه بتونیم شما رو میکشیم.”
دو تا پروفسور ما به هیچ عنوان نمیترسیدن. یا به گیاهان و حیوانات شگفتآور دورشون خیلی علاقهمند بودن یا خیلی مشغول بحث درباره تئوریهای علمی بودن.
اون شب در قایقهای کانومون وسط رودخانه خوابیدیم. منتظر حمله بودیم، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
روز بعد به چند تا تنداب به طول یک مایل رسیدیم. تندابهایی بودن که پروفسور چلنجر بیشتر عکسهاش رو در سفر قبل از دست داده بود. قایقهای کانو رو بردیم پشتشون. اون شب حدود ۱۰ مایل بالای تندابها بودیم.
روز بعد به سفرمون ادامه دادیم تا اینکه پروفسور چلنجر گفت: “به اون درخت نخلی که اونجاست نگاه کنید. اون ورودی یک دنیای ناشناخته است.”
با قایقها از کنار درختان نخل رد شدیم تا اینکه به یک نهر کم عمق و زلال رسیدیم. از میان تونلی از گیاهان سبز کوتاه عبور میکرد. صدای طبلها به آرامی ناپدید شد و حیوانات وحشی کمتر از ما میترسیدن.
روز سوم دیگه نمیتونستیم با قایقهای کانو سفر کنیم چون نهر به اندازه کافی عمیق نبود. به سفرمون پیاده ادامه دادیم. خصوصیات زمین تغییر کرد. شروع به بالاتر رفتن کردیم. جنگل گرمسیری ناپدید شد و فقط درختان نخل بودن.
بعد از اینکه از قایقهای کانومون پیاده شدیم، ۱۲۰ مایل راه رفتیم. بالاخره به محوطهای رسیدیم که هیچ درختی نبود. بعد به جنگل بامبو رسیدیم. یک روز تمام زمان برد تا ازش بگذریم.
روز بعد از تپهای بالا رفتیم. یکمرتبه پروفسور چلنجر یک پرنده غولپیکر دید که به آرومی از زمین بلند میشه و پرواز میکنه.
داد زد: “دیدیش؟ دیدیش، سامرلی؟”
سامرلی پرسید: “فکر میکنی چی بود؟”
جواب داد: “باور دارم یه دیوپکفالوس بود.”
پروفسور سامرلی گفت: “چه مسخره! فقط یه پرندهی بزرگ بود.”
پروفسور چلنجر به قدری عصبانی شد که حرف نزد و به سفرمون ادامه دادیم.
بعد لرد جان اومد پیش من. دوربینش دستش بود.
بهم گفت: “قطعاً شبیه هیچ پرندهای نبود که قبلاً دیدم.”
از یک تپهی دیگه رد شدیم و بعد صخرههای قرمز بلندی که ماپل وایت در نقاشیهاش کشیده بود رو دیدیم. حدود ۷ ماه از کمپ ما فاصله داشتن.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Into an Unknown World
We travelled across the Atlantic to the city of Para in Brazil. Here we hired a black guide named Zambo, who fortunately spoke some English. We also hired Gomez and Manuel, who were half Indian. They both knew the Amazon very well. Then we travelled by boat up the Amazon to the town of Manaos.
Finally, it was 15 July at 12 o’clock, the day and hour when we could open the envelope.
We were all standing around a table. Lord John picked up the envelope and opened it. He pulled out a piece of paper. He put it on the table, but there was nothing written on it. He turned it over, but there was nothing there. Professor Summerlee laughed.
‘With this piece of paper Professor Challenger is telling us that this is all ridiculous, and that he’s a fraud,’ he cried. ‘Now, we can return home and tell everybody that he’s a terrible liar.’
Just then we heard someone say, ‘Can I come in?’
There, to our great surprise, was Professor Challenger!
‘I’m afraid I’m a few minutes late,’ he said. ‘Is everything ready for your journey?’
‘We can start tomorrow,’ I said,
‘Good. You don’t need a map now because I’m here.’
The next day we began our journey up the river in a boat called the Esmeralda. At the beginning the river was wide. It was like travelling on a lake. On the fourth day we turned into a tributary. Two days later we reached an Indian village. We got off the boat here, and, on 2 August, Professor Challenger sent the Esmeralda back to Manaos.
Some Indians built two canoes for us, and we took two more Indians with us. They were with Professor Challenger the first time. They seemed terrified to repeat the journey.
We got into our canoes and began to travel up the narrow river in the middle of the primeval forest. Fabulous tall trees stood over us. They were like the columns of a church. On the third day we heard a strange noise.
‘What’s that?’ I asked.
‘Drums,’ said Lord John, ‘war drums. I have heard them before.’
‘Yes, sir, war drums,’ said Gomez. ‘Wild Indians. Bad ones not good ones. They watch us every mile of the way. They’ll kill us when they can.’
The drums seemed to say, ‘We’ll kill you if we can. We’ll kill you if we can.’
Our two professors were not afraid at all. They were too interested in the wonderful plants and animals around them, or they were too busy arguing about scientific theories.
That night we slept in the canoes in the middle of the river. We waited for an attack, but nothing happened.
The next day we arrived at some rapids about a mile long. These were the rapids where Professor Challenger lost most of his photos on his earlier journey. We carried the canoes around them. That night we were about ten miles above the rapids.
The next day we continued our journey until Professor Challenger said, ‘Look at that palm tree there. That’s the entrance to an unknown world.’
We pushed the canoes past the palm until we arrived at a shallow, transparent stream. It flowed through a low tunnel of green plants. The sound of the drums slowly disappeared, and the wild animals became less afraid of us.
On the third day we could no longer travel by canoe because the stream was not deep enough. We began our journey on foot. The characteristics of the land changed. We began walking higher up. The tropical forest disappeared, and there were only palm trees.
After we left the canoes we walked for 120 miles. Finally we came to an area where there were no more trees. Then we came to a bamboo forest. It took us all day to cross it.
The next day we climbed up a hill. Suddenly, Professor Challenger saw a gigantic bird fly up slowly from the ground.
‘Did you see? Did you see it, Summerlee?’ he shouted.
‘What do you think it was?’ Summerlee asked.
‘I believe it was a pterodactyl,’ he answered.
‘How absurd! It was just a big bird,’ said Professor Summerlee.
Professor Challenger was too angry to speak and we continued our journey.
Lord John then came up to me. He was holding his binoculars.
‘That was certainly not like any bird that I’ve ever seen,’ he said to me.
We crossed another hill and then we saw the high red cliffs of Maple White’s picture. They were about seven miles from our camp.