من قهرمان بودم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: جهان گمگشته / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

من قهرمان بودم

توضیح مختصر

ادوارد می‌فهمه انسان‌هایی در فلات زندگی میکنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

من قهرمان بودم

روز بعد در کمپ موندیم. از ماجراهامون خیلی خسته شده بودیم. اون شب صدای فریادهای وحشتناکی از جنگل شنیدیم.

“چی بود؟”آروم گفتم.

چلنجر جواب داد: “همین حالا شنیدیم صدای تراژدی ما قبل تاریخ بود. چند تا اژدهای گوشت‌خوار یک ایگوآنودون رو کشتن.”

بعد سامرلی دستش رو بلند کرد.

داد زد: “آروم! چیزی میشنوم.”

یک موجود غول‌پیکر داشت به طرف کمپ ما می‌اومد.

گفتم: “فکر می‌کنم میخواد بپره توی کمپ‌مون!” و رایفلم رو آماده کردم.

لرد جان آروم گفت: “شلیک نکن!”

سامرلی گفت: “اگه بپره توی کمپ‌مون هممون رو میکشه.”

لرد جان گفت: “من ایده‌ای دارم.”

بعد یک کار شجاعانه و باورنکردنی انجام داد. یک مشعل سوزان از آتش برداشت. بعد سریع از محوطه‌ی کمپ‌مون رفت بیرون. به طرف موجود دوید. همون لحظه می‌تونستیم زیر نور ببینیمش. همه جاش خونی بود. یک لحظه بعد موجود وحشتناک فرار کرد و رفت.

لرد جان با خنده گفت: “میدونستم! هیولا از آتش میترسه.”

روز بعد تکه‌های ایگوآنودون رو روی زمین پیدا کردیم. دو تا پروفسور با دقت بررسی‌شون کردن.

پروفسور چلنجر گفت: “به نظرم اون موجود وحشتناک یک آلوسور بود.”

اون شب برگشتیم به کمپ و شروع به بحث درباره‌ی برنامه‌های آینده کردیم.

پروفسور سامرلی گفت: “فردا باید سعی کنیم از این سرزمین خارج بشیم.”

پروفسور چلنجر گفت: “چی؟ باید کشفش کنیم. ازت تعجب می‌کنم، پروفسور سامرلی.”

پروفسور جواب داد: “پروفسور چلنجر، اگه کشته بشیم، هیچکس در لندن هرگز درباره‌ی کشفیات‌مون چیزی نخواهد فهمید. میتونیم برگردیم لندن و بعد سفر بزرگتری مهیا کنیم. حالا باید از این فلات خارج بشیم.”

چلنجر جواب داد: “شاید حق با توئه ولی اول باید حداقل یک نقشه از سرزمین ماپل وایت درست کنیم.”

سامرلی گفت: “این زمان زیادی میبره. هیچ کوهستان بلندی وجود نداره. چطور میتونیم کل فلات رو ببینیم؟”

بعد من نظری داشتم. یک درخت خیلی بزرگ نزدیک ما بود.

گفتم: “من میتونم برم بالای این درخت. از اونجا می‌تونم کل فلات رو ببینم و نقشه‌ای درست کنم.”

شروع به بالا رفتن از درخت کردم. بعد از یکی دو دقیقه یک چیز باورنکردنی دیدم: یک صورت. صورت یک میمون انسان‌نمای قرمز وحشتناک که به من نگاه می‌کرد. صداهای خشمگینانه به طرفم درآورد، ولی بعد سریع ناپدید شد. شوکه بودم، ولی تصمیم گرفتم به بالا رفتن ادامه بدم.

وقتی رسیدم بالا اطراف رو نگاه کردم. در فاصله‌ی دور یک دریاچه دیدم. بعد یک نقشه از سرزمین ماپپل وایت کشیدم.

وقتی دوباره اومدم پایین، میمون انسان‌نما رو به دوستانم توضیح دادم.

چلنجر گفت: “شاید یک جور انسان بدوی بود، چیزی بین میمون و انسان: حلقه‌ی گمشده! باید بیشتر در موردش کشف کنیم.”

سامرلی گفت: “نه، باید از این سرزمین خارج بشیم. حالا نقشه داریم میتونیم سعی کنیم برگردیم پیش انسان‌ها و مدنیت.”

اون شب بعد از ماجراجویی خیلی هیجان‌زده بودم به طوری که نتونستم بخوابم. به گلدیز فکر کردم. می‌خواست قهرمان باشم. میتونستم تنها به کشف دریاچه‌ی مرکزی برم. میتونستم در طول شب برم و قبل از صبح برگردم.

آروم از کمپ خارج شدم و به طرف دریاچه رفتم.

ماه روشن بود و می‌تونستم خوب ببینم. ساعت ۱ به لبه‌ی دریاچه رسیدم. رفتم روی یک تخته سنگ بزرگ و اطراف رو نگاه کردم. می‌تونستم چند تا صخره اون طرف فلات ببینم. یک سری غار توی این صخره‌ها بودن. حالا می‌تونستم توشون نور ببینم. پس توی این فلات انسان‌هایی بودن!

میتونستم موجودات زیادی در دریاچه ببینم. یکی یک گردن دراز داشت و در آب شنا می‌کرد. بعد صدای یک حیوان بزرگ رو که خیلی نزدیکم راه میرفت شنیدم. دیدمش. برام آشنا بود. ولی چرا؟ بعد به خاطر آوردم موجود توی نقاشی ماپل وایت بود استگوسور.

وقتی به ساعتم نگاه کردم، ساعت ۲ بود. وقتش بود برگردم کمپ. راه رفتم و به اکتشافات بزرگم فکر می‌کردم. بعد از چند دقیقه چیزی پشت سرم شنیدم. صدا نزدیک‌تر اومد. برگشتم و هیولای وحشتناک آلوسور رو دیدم. تصمیم گرفتم فرار کنم ولی موجود هم شروع به فرار کرد. نزدیک‌تر شد. وحشت کرده بودم. جیغ کشیدم. و بعد صدای یک برخورد شنیدم. افتادم پایین توی یک چاله‌ی عمیق و بعد همه جا تاریک شد.

چند دقیقه بیهوش بودم. وقتی بیدار شدم، بوی وحشتناکی به دماغم رسید. اطرافم تکه‌های بزرگ گوشت مونده بود. من در تله‌ای برای دایناسورها بودم تله‌ای که توسط انسان‌ها درست شده بود!

به آرامی از گودال بیرون اومدم و به راه رفتن به طرف کمپ ادامه دادم. یک‌مرتبه صدای یک رایفل شنیدم. به طرف کمپ دویدم و فریاد زدم. هیچکس جواب نداد.

وقتی رسیدم، روی زمین خون دیدم. تمام دوستانم رفته بودن. در این دنیا تنها بودم.

ولی بعد زامبو رو به خاطر آوردم. رفتم لبه‌ی صخره. زامبو هنوز اونجا بود در کمپش و منتظر ما بود. یک هندی همراهش بود.

زامبو اومد بالای برج سنگی. وقتی روبروم بود، یک نامه براش انداختم تا هندی ببره به نزدیکترین روستا. شاید میتونست طناب‌های بیاره که کمک‌مون کنن بریم پایین.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

I Was the Hero

The next day we stayed in the camp. We were very tired from our adventures. That night we heard horrible cries from the forest.

‘What was that?’ I said quietly.

‘We’ve just heard,’ replied Challenger, ‘the sounds of a prehistoric tragedy. Some carnivorous dragon has killed an iguanodon.’

Then Summerlee raised his hand.

‘Quiet’ he cried. ‘I hear something.’

Some giant creature was coming towards our camp.

‘I think it’s going to jump into our camp!’ I said, preparing my rifle.

‘Don’t shoot’ said Lord John quietly.

‘If it jumps into our camp it’ll kill us all,’ said Summerlee.

‘I have an idea,’ cried Lord John.

Then he did something incredibly courageous. He picked up a burning torch from the fire. Then he went quickly out of the area of our camp. He ran towards the creature. In that moment we could see it in the light. It was all covered with blood. A moment later, the horrible creature ran away.

‘I knew it’ said Lord John laughing. ‘That monster is afraid of fire.’

The next day, we found pieces of iguanodon on the ground. The two professors examined them carefully.

‘In my opinion,’ said Professor Challenger, ‘that horrible creature was an Allosaurus.’

That evening we returned to the camp and began to discuss our future plans.

‘Tomorrow,’ said Professor Summerlee, ‘we should try to leave this land.’

‘What’ said Professor Challenger. ‘We must explore it. I am surprised at you, Professor Summerlee.’

‘Professor Challenger,’ responded Professor Summerlee, ‘If we are killed, nobody in London will ever know about our discoveries. We can return to London and then prepare a larger expedition. Now we must leave this plateau.’

‘Perhaps you’re right,’ answered Challenger, ‘but first we must at least make a map of Maple White Land.’

‘That will take too much time,’ said Summerlee. ‘There are no high mountains. How can we see all of the plateau?’

Then I had an idea. There was a very large tree near us.

‘I can go up to the top of this tree,’ I said. ‘There I can see all of the plateau and make a map.’

I began to climb the tree. After a minute or two, I saw something incredible: a face. The face of a horrible red apeman was looking at me. It made angry noises at me, but then it disappeared quickly. I was shocked, but I decided to continue to climb.

When I arrived at the top, I looked around. In the distance I saw a lake. Then I drew a map of Maple White Land.

When I came down again, I described the apeman to my friends.

‘Perhaps,’ said Challenger, ‘It was a kind of primitive man between ape and man: the missing link! We must discover more about it.’

‘No,’ said Summerlee, ‘we must leave this land. Now we have the map, we can try to return to civilisation.’

That night I was too excited to sleep after my adventure. I thought about Gladys. She wanted me to be a hero. I could go to explore the central lake alone. I could go during the night and be back before morning.

I left the camp quietly and walked towards the lake.

There was a bright moon and I could see well. I arrived at the edge of the lake at one o’clock. I climbed up on a large rock and looked around. I could see some cliffs on the other side of the plateau. There were a series of caves in these cliffs. Now I could see lights in them! So, there were humans on the plateau!

I could see many creatures in the lake. One had a long neck and swam in the water. Then I heard the sound of a large animal walking very near me. I saw it. It was very familiar to me. But why? Then I remembered, it was the creature in Maple White’s drawing - a stegosaurus.

When I looked at my watch again, it was two o’clock. It was time to return to the camp. I walked and thought about my great discoveries. Then, after a few minutes, I heard something behind me. The sound came closer. I turned and saw that horrible monster, the Allosaurus. I decided to run, but the creature began to run too. He came closer. I was terrified. I screamed. And then I heard a crash. I was falling down into a deep hole, and then everything became dark.

I was unconscious for a few minutes. When I woke up, I smelled something horrible. Around me there were large pieces of old meat. I was in a trap for dinosaurs, a trap made by humans!

I slowly climbed out of the hole, and continued my walk to the camp. Suddenly, I heard the sound of a rifle. I ran towards the camp, and shouted. Nobody answered.

When I arrived I saw blood on the ground. All my friends were gone. I was alone in that world.

But then I remembered Zambo. I went to the edge of the cliff. Zambo was still there at his camp waiting for us. There was an Indian with him.

Zambo climbed up to the top of the tower of rock. When he was opposite me I threw a letter to him for the Indian to take to the nearest village. Maybe he could bring ropes to help us climb down.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.