سرفصل های مهم
زندانیهای میمون انساننما
توضیح مختصر
گروه همراه هند با میمونهای انساننما جنگ میکنن و اونها رو شکست میدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
زندانیهای میمون انساننما
برگشتم به کمپ و سعی کردم کمی استراحت کنم. اینکه سعی کنی اونجا بخوابی وحشتناک بود ولی امنتر از جنگل بود! فکر اینکه ممکنه در این مکان بمیرم خیلی ناراحتم کرد. نور آتش زامبو تنها امید فرارم از این دنیای خطرناک بود.
روز بعد آقای جان بیدارم کرد.
گفت: “زود باش! زود باش، مرد جوان!”
“چیه؟ چی شده؟”داد زدم.
“برای فکر کردن یا حرف زدن صبر نکن. فقط تفنگ رایفل و کمی غذا بردار!”جواب داد.
در یک لحظه همه چیز رو برداشتیم و شروع به فرار کردیم. بالاخره مکانی برای مخفی شدن پیدا کردیم و توقف کردیم تا استراحت کنیم. سریع دربارهی ماجرای شب قبلم بهش گفتم.
“ولی چه اتفاقی برای شما افتاد؟” ازش پرسیدم.
شروع کرد: “خوب، دیروز اوایل صبح صدها میمون انساننما شروع به پایین پریدن از درختهای بالای سرمون کردن. همهی ما رو دستگیر کردن و بردن جایی که زندگی میکردن. سامرلی و من رو بستن. ولی چلنجر به شکل عجیبی خیلی شبیه پادشاه میمونهای انساننما بود. رفتار خاصی باهاش داشتن. با پادشاه موند و میوه خورد. میدونی، این فلات بین میمونهای انساننما و هندیها تقسیم شده. غارهایی که تو دیدی که توشون نور بود، متعلق به هندیهاست. جنگی مداوم بین دو گروه جریان داره. در واقع دیروز میمونهای انساننما ۱۲ تا زندانی آوردن. دستهای دو تا از اونها رو قطع کردن و کشتنشون. دیدنش وحشتناک بود.
همچنین فهمیدیم که مراسم خاصی دارن. زندانیانشون رو میبرن لبهی صخره و بعد اونها رو از صخره میندازن پایین. همین اتفاقی برای جیمز کلاور، دوست پاول وایت افتاده. دیروز چهار تا از هندیها رو از صخره انداختن پایین.
من امروز صبح اول وقت فرار کردم و اومدم کمپ. اونجا تو و تفنگها رو برداشتم و حالا اینجا هستیم.”
بعد از اینکه استراحت کردیم و حرف زدیم، سریع دویدم جایی که میمونهای انساننما زندگی میکردن.
رسیدیم و پشت چند تا درخت مخفی شدیم. چیزی دیدم که هرگز فراموش نمیکنم. یک محوطهی باز چمنی نزدیک لبهی صخرهها بود. خونههای کوچیک میمونهای انساننما توی درختها بود و از برگ ساخته شده بودن.
در این منطقه حدود ۱۰۰ تا میمون انساننما بود. جلوی اونها گروه کوچکی هندی و پروفسور سامرلی بود.
بعد دو تا فرد عجیب دیگه دیدم. یکی از اونها پروفسور چلنجر بود و اون یکی پادشاه میمونهای انساننما بود. هر دوی اونها قد کوتاه بودن با سینه و سر بزرگ. هر دو همه جاشون مو بود. تفاوت بزرگ بین دو تا این بود که موی پروفسور مشکی بود و موی پادشاه قرمز بود.
بعد میمونهای انساننما یکی از هندیها رو گرفتن و از صخره به پایین هل دادن. منتظر قربانی بعدیشون موندن.
این بار نوبت سامرلی بود. دو تا از میمونهای انساننما از دستهاش گرفتن چلنجر رو کرد به پادشاه. سعی کرد قانعش کنه تا سامرلی رو نکشن. پادشاه چلنجر رو هل داد کنار و بعد همون لحظه لرد جان بهش شلیک کرد.
داد زد: “بهشون شلیک کن شلیک کن، مرد جوان، شلیک کن!”
پروفسور چلنجر و من به سامرلی کمک کردیم فرار کنه. لرد جان به شلیک کردن به میمونهای انساننما ادامه داد. ما دویدیم و دویدیم. بالاخره به کمپمون رسیدیم. فکر میکردیم در امان هستیم، ولی بعد صدای پاهایی شنیدیم. لرد جان با رایفلش رفت بیرون و هندیهایی رو دید که زنده مونده بودن. خیلی ترسیده بودن. فکر کردیم یکی از اونها رئیسشونه.
نمیتونستیم در کمپ بمونیم. میمونهای انساننما میدونستن کمپ کجاست. با هندیها رفتیم و یک مکان دیگه برای مخفی شدن پیدا کردیم.
اون شب قبل از اینکه بخوابیم، پروفسور چلنجر اومد پیش من.
خیلی جدی گفت: “آقای مالون، نمینویسی که من شبیه پادشاه میمونهای انساننما بودم؟”
جواب دادم: “پروفسور، من فقط حقیقت رو مینویسم.”
پروفسور چلنجر گفت: “خیلیخب” و رفت بخوابه.
صبح روز بعد تصمیم گرفتیم بریم غارهای هندیها. جنگل رو ترک کردیم و از یک منطقهی باز عبور کردیم. وقتی به دریاچه رسیدیم، دوستان هندیمون شروع به فریاد از خوشی کردن. تعداد زیادی قایق کانو به طرفمون اومدن. وقتی به خشکی رسیدن یک هندی پیرتر اومد و رئیس جوون رو در آغوش گرفت. نیزه و تیر و کمان داشتن. اونجا بودن که رئیس جونشون رو از دست میمونهای انساننما نجات بدن. بعد رئیس جوان شروع به حرف زدن با افرادش کرد. بهشون گفت که حالا وقتشه برای آخرین بار به میمونهای انساننما حمله کنن و شکستشون بدن. همه با هم بودن و کمک این مردهای عجیب رو با جادوی عجیب داشتن: تفنگهای رایفل. ما هم تصمیم گرفتیم روز بعد با اونها بریم و با میمونهای انساننما بجنگیم.
اون شب کمپمون رو کنار دریاچه برپا کردیم. موجودات عجیب زیادی توی آب دیدیم، با گردنهای دراز. یکی از اونها از آب اومد بیرون توی ساحل.
سامرلی داد زد: “پلسیوسوروس! پلسیوسوروسه! چلنجر عزیزم، ما خوششانسترین جانورشناسان دنیا هستیم!”
لرد جان به این حیوانات شگفتانگیز علاقهمند نبود. دوباره متوجه رنگ آبی زمین نزدیک چالههای آتشفشانی شد.
روز بعد هندیهای بیشتری اومدن. حالا حدود ۴۰۰ یا ۵۰۰ نفر از اونها بودن. همه به طرف جنگل رفتیم تا با میمونهای انساننما بجنگیم.
قبل از اینکه برسیم، میمونهای انساننما بهمون حمله کردن. در منطقهی باز شکست دادنشون آسون بود. وقتی رفتیم توی جنگل خیلی سختتر شد. ولی با کمک تفنگهای رایفل ما در آخر هندیها بردن.
چلنجر بعد از نبرد رو کرد به ما و گفت: “یکی از نبردهای بزرگ معمول تاریخ رو دیدیم. دوستان من، پیروزی یک ملت در مقابل ملت دیگه چیه؟ مهم نیست. نتیجه همیشه یکیه. مهمترین پیروزیهای تاریخ انسان متفاوت بودن. پیروزی انسان بدوی در مقابل ببرها، پیروزی انسان بدوی در مقابل میمون انساننما. حالا آیندهی این فلات متعلق به انسانهاست.”
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Prisoners of the Apemen
I went back to our camp and tried to get some rest. It was horrible to try and sleep here, but it was safer than the jungle! The thought that I could die in this place made me very unhappy. The light from Zambo’s fire was the only hope of escape from this dangerous world.
The next morning Sir John woke me up.
‘Quick! Quick, young man’ he said.
‘What? What is it?’ I cried.
‘Don’t stop to think or talk! Just get the rifles and some food!’ he responded.
In a moment we had everything and began running away. Finally, we found a place to hide and stopped to rest. I told him quickly about my adventures the night before.
‘But what happened to you?’ I asked him.
‘Well,’ he began, ‘early yesterday morning hundreds of apes started jumping down from the trees above us. They captured us all and took us to where they live. They tied Summerlee and me up. But strangely enough, Challenger looked a lot like the king of the apemen! They gave him special treatment. He stayed with the king and ate fruit. You see, this plateau is divided between the apemen and the Indians. The caves you saw with lights belong to the Indians. There’s a constant war between the two groups. In fact, yesterday, the apemen brought back twelve prisoners. They pulled the arms off of two of them and killed them. It was a horrible thing to see.
We also discovered that they have a special ceremony. They take their prisoners to the edge of the cliff and then they throw them off. That is what happened to James Clover, Maple White’s friend. Yesterday, they pushed four of the Indians off the cliffs.
Early this morning I escaped and went to our camp. There I got you and the guns, and here we are.’
After we rested and talked, we ran quickly to where the apemen lived.
We arrived and hid behind some trees. I saw something that I will never forget. There was an open area of grass near the edge of the cliffs. The small houses of the apemen were in the trees, and they were made of leaves.
In this area there were about one hundred apemen. In front of them there was a little group of Indians and Professor Summerlee.
Then I saw two other strange individuals. One of them was Professor Challenger, and the other was the king of the apemen. Both of them were short with big chests and large heads. They were both covered with hair. The big difference between the two was that the Professor’s hair was black and the king’s hair was red.
Then the apemen took one of the Indians and pushed him off the cliffs. They waited for their next victim.
This time it was Summerlee. Two of the apemen caught him by the arms Challenger turned to the king. He tried to convince him not to kill Summerlee. The king pushed Challenger away and then, in that moment, Lord John shot him.
‘Shoot them Shoot, young man, shoot’ he cried.
Professor Challenger and I helped Summerlee to run away. Lord John continued to shoot the apemen. We ran and ran. Finally we arrived at our camp. We thought we were safe, but then we heard the sound of feet. Lord John went outside with his rifle and found the surviving Indians. They were very frightened. One of them, we thought, was their chief.
We could not stay in the camp. The apemen knew where it was. We left with the Indians and found another place to hide.
That night, before we slept, Professor Challenger came to me.
‘Mr Malone,’ he said very seriously, ‘you won’t write that I looked like the king of the apemen?’
‘Professor, I’ll only write the truth,’ I answered.
‘Very good,’ said Professor Challenger, and went to sleep.
The next morning we decided to go to the Indian caves. We left the forest and walked across an open area. When we arrived at the lake, our Indian friends began to shout with joy. A large number of canoes were coming towards us. When they arrived on land, an older Indian came and embraced the young chief. They had spears and bows and arrows. They were there to save their young chief from the apemen. Then the young chief began to talk to his men. He told them that now was the time to attack and defeat the apemen for the last time. They were all together and they had the help of these strange men with great magic - our rifles. We, too, decided to go with them the next day to fight the apemen.
That evening we made our camp by the lake. We saw many strange creatures in the water with long necks. One of them came out of the water onto the beach.
‘Plesiosaurus! It’s a plesiosaurus’ cried Summerlee. ‘My dear Challenger, we’re the luckiest zoologists that have ever lived!’
Lord John was not interested in the wonderful animals. Again, he noticed the blue colour of the ground near some volcanic holes.
The next day more Indians came. Now there were about four or five hundred of them. We all went towards the forest to fight our war against the apemen.
Before we arrived, the apemen attacked us. In the open, it was easy to defeat them. When we went in the forest it was more difficult. But, with the help of the rifles, in the end the Indians won.
After the battle Challenger turned to us and said, ‘We’ve seen one of the typical great battles of history. What, my friends, is the victory of one nation over another nation? It’s not important. The result is always the same. The most important victories of human history were different. They were the victories of primitive man over tigers, of primitive man over apemen. Now the future on this plateau belongs to man.’