سرفصل های مهم
کوئیلپ نقشهای میکشه
توضیح مختصر
کوئیلپ میخواد کیت رو بکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
کوئیلپ نقشهای میکشه
حالا باید برگردیم به مادر کیت و سفرش با آقای مجرد. سفر راحتی نبود. مادر کیت تمام مدت نگران دو تا بچهی کوچیکش بود که پشت سر جا گذاشته بود. آقای مجرد تمام مدت نگران پیدا کردن نل و پدربزرگش بود. کل شب با سرعت حرکت کردن و فقط توقف کردن شام بخورن. بعد مادر کیت در کالسکه به خواب رفت و صبح وقتی کالسکه به ایستگاهی رسید بیدار شد.
آقای مجرد داد زد: “همینجاست!” از کالسکه پیاده شد و بعد از اینکه از چند نفر توی خیابون سؤال کرد سالن مجسمههای مومی رو پیدا کرد. ولی زیاد طول نکشید که از خانم جارلی فهمید نل و پدربزرگش دیگه اونجا نیستن. خانم جارلی توضیح داد چطور نل و پدربزرگش رو دیده و چطور بهشون شغل و مکانی برای زندگی داده. بعد به آقای مجرد گفت که اونها یکمرتبه ناپدید شدن. گفت که نگرانشون هست به نظر حال پیرمرد خوب نبود و گیج بود. سعی کرده بود پیداشون کنه، ولی شانسی نیاورده بود.
آقای مجرد از این خبر خیلی ناراحت شد و گفت که نمیدونه بعد کجا دنبالشون بگرده. آقای مجرد مادر کیت رو برد به کاروانسرایی در اون نزدیکی که میتونستن اونجا بمونن. وقتی میرفتن بالا به اتاقهاشون، مادر کیت از دیدن آقای کوئیلپ که از پلهها پایین میاد تعجب کرد.
با تعجب کشید عقب و داد زد: “خدای بزرگ!”
کوئیلپ گفت: “مادر کیت!” و لبخند وحشتناکش رو زد.
آقای مجرد گفت: “آقای کوئیلپ. ما قبلاً همدیگه رو دیدیم. ممکنه روزی که من رسیدم لندن و دیدم که مغازهی کنجکاوی قدیمی خالی و بسته است رو بخاطر بیارید. همسایهای به من گفت که بیام و شما رو ببینم. متوجه شدم که شما مغازه و هرچیزی که داخلش هست رو گرفتید. و پیرمردی که اونجا زندگی میکرد رو مجبور کردید بره و گدایی کنه.”
آقای کوئیلپ جواب داد: “اون مغازه به طور قانونی متعلق به من هست. من مجبورش نکردم، خودش با انتخاب خودش رفت و شبانه ناپدید شد.”
“وقتی اومدم پیشت به من کمک نکردی و حالا من رو تعقیب میکنی. چرا؟”آقای مجرد با خشم در صداش پرسید.
کوئیلپ داد زد: “تعقیبت میکنم! من تو رو تعقیب نمیکنم!”
آقای مجرد به سادگی به کوئیلپ نگاه کرد. چیز بیشتری برای گفتن نبود.
کوئیلپ برگشت به اتاقش در طبقهی بالا و مدتی طولانی به اتفاقاتی که در چند روز اخیر افتاده بود فکر کرد. رفته بود به دفتر دوست وکیلش آقای برس و اونجا با ریچارد سوئیولر حرف زده بود. ریچارد دربارهی آقای مجردی که تو خونهی آقای برس میموند صحبت کرده بود. همون آقایی که چند هفته قبل به دیدن کوئیلپ رفته بود. ریچارد همچنین گفته بود که دیده روزی آقای مجرد و کیت با هم حرف میزدن. این چیز عجیبی نبود؟
کوئیلپ از همهی اینها حدس زد که آقای مجرد سعی میکنه نل و پدربزرگش رو پیدا کنه. کوئیلپ میخواست دلیلش رو بدونه، بنابراین تصمیم گرفت بره و با مادر کیت حرف بزنه. فکر میکرد ترسوندن مادر کیت آسون خواهد بود و اون هر چیزی که میدونه رو بهش میگه.
ولی وقتی رسید اونجا دید که مادر کیت با آقای مجرد سوار کالسکه میشه و دارن سفرشون رو شروع میکنن. با راننده حرف زد و فهمید کالسکه دقیقاً کجا میره و با کالسکهی عمومی تعقیبشون کرد. و حالا همگی در این کاروانسرا همدیگه رو دیده بودن.
کوئیلپ به آرومی با خودش گفت: “پس اون پسره کیت وحشتناک همش سر راهم قرار میگیره. این کیت و مادرش هستن که کمک میکنن نلی رو پیدا کنن و در آخر هم جایزه به اونها میرسه. پس فکر میکنم باید کیت رو بکشم. بله، آقای مجرد به خاطر پیدا کردن نل و پدربزرگش به من پول زیادی میداد اگه کیت سر راهم قرار نمیگرفت!”
صبح روز بعد کوئیلپ با کالسکهی عمومی برگشت لندن. همین که رسید به دیدن آقای برس و سالی رفت. دربارهی کیت، و اینکه چطور همش سر راهش قرار میگیره و اینکه چقدر ازش متنفره بهشون گفت. آقای برس که واقعاً کیت رو نمیشناخت، گفت که کاملاً با آقای کوئیلپ موافقه.
“شما دوستان خوب من هستید، مگه نه؟”کوئیلپ گفت.
آقای برس که چندین بار سرش رو تکون داد، گفت: “بله بله، البته.”
“پس راهی برای خلاص شدن از دست کیت پیدا کن. ازش متنفرم. میفهمی؟کوئیلپ به سردی گفت. بیا در این مورد توافق کنیم.”
آقای برس و سالی به همدیگه نگاه کردن و بعد هر دو با کوئیلپ دست دادن.
متن انگلیسی فصل
Chapter fourteen
Quilp Makes a Plan
Now we must return to Kit’s mother and her journey with the single gentleman. It was not a relaxed journey. Kit’s mother spent the whole time worrying about her two young children, whom she had left behind. The single gentleman spent his time worrying about finding Nell and her grandfather. They travelled all night at speed, stopping only to eat dinner. Then Kit’s mother fell asleep in the carriage and was woken in the morning as the carriage came to a stop.
‘This is the place’ cried the single gentleman. He climbed out of the carriage and, after asking a few people in the street, he found the hall with the waxworks. But it did not take long for him to find out from Mrs Jarley that Nell and her grandfather were no longer there. Mrs Jarley explained how she had met Nell and her grandfather, and how she had given them each a job and a place to live. Then she told him that they had suddenly disappeared. She said that she was very worried about them because the old man had seemed unwell and confused. She had tried to find them, but had had no luck.
The single gentleman was very upset at this news and said he did not know where to look next. He took Kit’s mother to a nearby public house where they could stay the night. As they went up to their rooms, Kit’s mother was amazed to see Mr Quilp coming down the stairs.
She stepped backwards in surprise and cried, ‘Goodness me!’
‘Kit’s mother!’ said Quilp and he smiled his horrible smile at her.
‘Mr Quilp,’ said the single gentleman. ‘We have met before. You may remember that the day I arrived in London, I found The Old Curiosity Shop empty and closed up. A neighbour told me to come and see you. I discovered that you had taken that shop and everything in it. And you had forced the old man who used to live there to leave and become a beggar.’
‘That shop legally belongs to me,’ replied Quilp. ‘I didn’t force him, he went by his own choice - he disappeared in the night.’
‘You didn’t help me when I came to you, and now you are following me. Why?’ asked the single gentleman with anger in his voice.
‘Following you’ cried Quilp. ‘I’m not following you!’
The single gentleman simply looked at Quilp. There was nothing more to say.
Quilp returned to his room upstairs and thought for a long time about what had happened in the last few days. He had been to the office of his lawyer friend Mr Brass and had spoken to Richard Swiveller there. Richard had talked about the single gentleman who was staying in Mr Brass’s house. the same gentleman who had come to see Quilp some weeks before. Richard had also said that on another day he had seen the single gentleman and Kit talking together. Wasn’t that a strange thing?
Quilp had guessed from all this that the single gentleman was trying to find Nell and her grandfather. Quilp wanted to know why, so he decided to go and see Kit’s mother. He thought it would be easy to frighten her and she would tell him everything she knew.
But when he got there he saw her getting into the carriage with the single gentleman, about to start their journey. He talked to the driver, found out exactly where the carriage was going, and followed it in a public coach. And now they had all met in this public house.
‘So,’ Quilp said quietly to himself, ‘that horrible boy Kit keeps getting in my way. It’s Kit and his mother who are helping to find Nelly now and will end up being rewarded. So I think I will have to kill him. Yes, that single gentleman would have paid me a lot of money to find Nell and her grandfather if Kit hadn’t got in the way!’
The next morning Quilp caught the public coach back to London. As soon as he got there he went to see Mr Brass and Sally. He told them about Kit, how he kept getting in the way and how he hated him. Mr Brass, who did not really know Kit at all, said that he completely agreed with Quilp.
‘You are my good friends, aren’t you?’ said Quilp.
‘Yes Yes, of course,’ replied Mr Brass, nodding his head several times.
‘Then find a way to get rid of Kit. I hate him. Do you understand me?’ said Quilp coldly. ‘Let’s shake hands on it.’
Mr Brass and Sally looked at each other and then both shook hands with Quilp.