سرفصل های مهم
مشکلاتی برای کیت
توضیح مختصر
آقای برس سعی داره کیت رو بندازه زندان.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
مشکلاتی برای کیت
در لندن ریچارد سوئیولر در دفتر آقای برس تنها بود و در صندلی استراحت میکرد. در زده شد و وقتی در رو باز کرد، دید کیت اونجا ایستاده.
“مستأجرتون خونه است؟کیت پرسید. نامهای از طرف آقای گارلند براش دارم.”
زیاد طول نکشید که آقای برس و سالی برگشتن. وقتی شنیدن کیت طبقهی بالاست و به دیدن آقای مجرد اومده، آقای برس بلافاصله ریچارد رو فرستاد تا نامهای برسونه. آقای برس و خواهرش چند لحظه آروم با هم حرف زدن و بعد سالی رفت آشپزخونه. آقای برس تنها با در باز در دفترش نشست و منتظر بود کیت بیاد پایین.
کیت بعد از مدت زمانی اومد پایین و آقای برس صداش زد.
صدا زد: “کیت، میتونی قبل از اینکه بری بیای اینجا؟”
کیت با خجالت وارد اتاق شد.
آقای برس گفت: “عزیزم! آخرین باری که همدیگه رو دیدیم وقتی بود که آقای کوئیلپ مغازهی کنجکاوی قدیمی و هر چیزی که داخلش بود رو مال خودش کرد. دربارهی من چه فکری میکنی؟ ولی کیت اون کار برام کار دردآوری بود!”
کیت نمیدونست چی بگه، بنابراین ساکت موند.
آقای برسِ وکیل اضافه کرد: “تنها چیز خوب شغلم، کیت، این هست که وقتی همچین اتفاقی میفته حداقل میتونم به آدمهایی که آسیب دیدن کمک کنم. میخوام بدونی که من سعی کردم جلوی آقای کوئیلپ رو بگیرم.” ادامه داد: “ازش خواهش کردم اجازه بده بچه و پدربزرگش چند روزی تو خونه بمونن. و وقتی اونجا بودم به اندازه کافی دیدم که بدونم تو آدم خوب با قلب خوب هستی.”
کیت صادق فکر کرد، گذشته از همهی اینها آقای برس آدم بدی به نظر نمیرسه.
آقای سمپسون برس که به دو تا نیم کرون روی میز اشاره میکرد، گفت: “به هر حال. میخوام اینها رو برداری.”
کیت به سکهها و بعد به آقای برس نگاه کرد.
برس گفت: “از مستأجر طبقهی بالا هستن. ولی اون مرد خیلی رازداری هست بنابراین بهتره به کسی نگی. یا اگه میخوای بگو از طرف من هست. برشون دار. و فکر نمیکنم آخرین سکههایی باشن که میده به تو. خداحافظ، کیت. خداحافظ!”
کیت پول رو برداشت، چندین بار از آقای برس تشکر کرد و از دفتر خارج شد. سالی لحظهای بعد اومد.
سالی گفت: “خب، خوب پیش رفت؟”
آقای برس با لبخندی جواب داد: “آه، بله. خیلی خوب پیش رفت. کیت حداقل هفتهای یک بار میاد اینجا، بنابراین سری بعد دعوتش میکنم بیاد تو.”
وقتی ریچارد سوئیولر در دفتر بود و برای رسوندن پیغامهای مهم بیرون نبود، اغلب تنها بود. مرد خیلی تنبلی بود و تنهایی ورق بازی میکرد و کاری انجام نمیداد. روزی وقتی داشت ورق بازی میکرد، شنید یک نفر درست بیرون در دفتر حرکت میکنه. دید که دختر خدمتکار لاغر هست که اونو از سوراخ کلید در تماشا میکنه.
“چرا نمیای تو تا بهت ورقبازی یاد بدم؟”ریچارد پرسید.
دختر داد زد: “اگه دوشیزه سالی بفهمه اومدم بالا من رو میکشه!”
ریچارد با زرنگی جواب داد: “پس من میام طبقهی پایین. من رو نمیکشه!”
ریچارد پشت سر دختر رفت پایین به زیرزمین و براش از آشپزخونه کمی نون و گوشت برد. وقتی غذا رو داد به دختر، دختر سریعتر از هرکسی که ریچارد در عمرش دیده بود غذا رو خورد.
“چند سالته؟”از دختر پرسید.
جواب اومد: “نمیدونم.”
“خوب، اسمت چیه؟”ریچارد پرسید.
دختر تکرار کرد: “نمیدونم.”
ریچارد که کمی شوکه شده بود، گفت: “آه. پس من مارچوینس صدات میکنم.”
ریچارد ورق بازی رو یادش داد و تا وقت رفتن ریچارد به خونه رسید با هم بازی کردن. بعد از اون مخفیانه چندین بار با هم ورق بازی کردن و دوستان خوبی شدن.
چند هفته بعد سالی برس به ریچارد گفت که نگران چیزیه. ازش پرسید یک جعبه خودکار نقره دیده یا نه. ریچارد جواب داد ندیده.
سالی گفت: “ناپدید شده و فکر میکنم یک نفر اون رو دزدیده. چیزهای دیگه هم گم شدن. چهار تا نیم کرونی هم گم شده.”
ریچارد فکر کرد؛ آه، امیدوارم ربطی به مارچوینس نداشته باشه!
بعد آقای برس وارد دفتر شد و یک اسکناس ۵ پوندی دستش بود که بالا گرفته بود و با دقت بهش نگاه میکرد.
سالی به برادرش گفت: “همین الان داشتم به آقای سوئیولر میگفتم که ما فکر میکنیم چیزهایی از دفتر دزدیده شده.
آقای برس وقتی اسکناس رو میذاشت روی میزش و به طرف صندلی میرفت، با ناراحتی موافقت کرد: “آه، بله.”
ریچارد داد زد: “آه، نذار اسکناس بمونه اینجا!”
آقای برس با آرامش جواب داد: “نه، آقا. میذارم همونجا بمونه. من به تو اعتماد دارم و میخوام تو این رو بدونی.”
وقتی همه آروم به اشیای گمشده فکر میکردن، چند لحظه سپری شد. بعد سالی داد زد: “فهمیدم! حتماً باید اون پسره کیت باشه! اخیراً زیاد اومد اینجا و اغلب وقتی ما بیرونیم اینجاست!”
آقای برس با نگاهی از تعجب روی صورتش داد زد: “نه! باورم نمیشه! کیت پسر صادقیه.”
بعد به شکل عجیبی در زده شد و خود کیت وارد خونه شد و رفت طبقهی بالا به دیدن آقای مجرد.
آقای برس بلافاصله ریچارد رو فرستاد که نامهای رو به اون طرف شهر برسونه. و سالی رفت آشپزخونه. وقتی کیت برگشت، برس صداش کرد تو دفترش.
آقای برس گفت: “بیا تو کیت. کلاهت رو بذار اونجا.”
کیت کلاهش رو گذاشت روی میز و چند دقیقهای درباره آقای گارلند و خانوادهاش با هم حرف زدن. وقتی حرف میزدن آقای برس کلاه رو برداشت و چندین بار روی میز جابهجاش کرد. میز پر از کاغذ بود و به نظر میرسید آقای برس دنبال چیزی میگرده.
بعد آقای برس خیلی ناگهانی گفت: “آه، نیاز هست یک دقیقه برم طبقهی بالا تا چیزی رو کنترل کنم. اشکالی نداره وقتی اینجا نیستم حواست به دفتر باشه؟” و ده دقیقه یا بیشتر رفت طبقهی بالا.
وقتی برگشت پایین هم ریچارد و هم سالی برگشته بودن دفتر ولی کیت رفته بود.
“تو اجازه دادی کیت خودش مراقب دفتر باشه؟”سالی از برادرش پرسید.
آقای برس جواب داد: “بله، من اجازه دادم. به رغم حرفی که زدی من به کیت اعتماد دارم.” بعد شروع به جابجا کردن کاغذهای روی میز کرد طوری که انگار داره دنبال چیزی میگرده. “آ، عزیزم. کجاست … ؟”شروع کرد.
“چی گم کردی؟”ریچارد پرسید.
آقای برس گفت: “اسکناس ۵ پوندی. گذاشته بودم روی میزم، ولی اینجا نیست!”
سالی گفت: “بفرما! بهت که گفتم خودشه!”
“ولی تو که فکر نمیکنی کیت برداشته باشه، فکر میکنی؟”ریچارد گفت.
سالی داد زد: “بله! برو دنبالش!”
ریچارد و آقای برس دویدن بیرون توی خیابون و چند دقیقه بعد با کیت برگشتن که هر کدوم از یک بازوش گرفته بودن وقتی بهش گفتن فکر میکنن چی کار کرده کیت شوکه شد. موافقت کرد جیبهاش رو بگردن.
کیت گفت: “ولی چیزی پیدا نمیکنید.”
آقای برس با دقت تمام لباسهای کیت رو گشت، ولی چیزی پیدا نکرد. بعد به ریچارد گفت کلاه کیت رو بگرده. ریچارد اول فقط یک دستمال پیدا کرد، ولی بعد یکمرتبه اسکناس ۵ پوندی تو دستش بود.
“چی؟ تو کلاهش بود!آقای برس که متعجب رفتار میکرد، داد زد. آه، خدای من باورم نمیشه! و من خیلی بهش اعتماد داشتم. من یک وکیلم، بنابراین باید از قانون پیروی کنم. ریچارد، لطفاً میتونی بری و یک پلیس پیدا کنی؟”
آقای برس و سالی وقتی منتظر برگشت ریچارد و پلیس بودن، کیت رو محکم نگه داشتن. وقتی پلیس رسید یک اظهارنامه گرفته شد و بعد یک کالسکه صدا زدن تا کیت رو ببرن پیش قاضی.
وقتی کالسکه رسید کیت رو ببره، داد زد: “من گناهکار نیستم! آقای برس، شما میدونید من آدم درستکاری هستم. هر کسی من رو میشناسه میتونه ببینه که من صادق و درستکارم! همتون فقط یک کار برای من انجام بدید. لطفاً قبل از اینکه منو ببرید پیش قاضی، ببرید پیش آقای گارلند.”
و به این ترتیب کیت رو به دیدن آقای گارلند بردن. هم آقای گارلند و هم پسرش آبل وقتی خبر اسکناس ۵ پوندی رو شنیدن شوکه شدن.
آقای گارلند گفت: “یک کلمه هم باورم نمیشه.”
“متوجه شدید که کیت بیشتر از حد معمول پول داره؟”پلیس پرسید.
آقای گارلند جواب داد: “خب، بله. ولی کیت به من گفت که خود آقای برس اخیراً بهش پول داده.”
“درسته، مگه نه، آقای برس؟کیت گفت. شما از آقای مجرد نیم کرونها رو به من دادید.”
“هان؟”آقای برس با نگاهی سر در گم روی چهرهاش جواب داد. درحالیکه سرش رو تکون میداد، اضافه کرد: “آه، خدای من این بده خیلی بده.”
کیت داد زد: “چی! داری میگی که شما هیچ پولی به من ندادید؟”
“بهت پول بدم؟آقای برس گفت. البته که هیچ وقت ندادم.”
کیت داد زد: “آقایون محترم. نمیدونم چیکار کردم که ناراحتش کردم، ولی حتماً اسکناس رو خودش تو کلاهم مخفی کرده. نگاهش کنید. داره رنگ عوض میکنه و سرخ میشه. کی بیشتر گناهکار به نظر میرسه. اون یا من؟”
پلیس گفت: “خوب، میذاریم قاضی تصمیم بگیره که کی داره اینجا حقیقت رو میگه.”
و بعد کیت رو از خونهی آقای گارلند بردن دادگاه. اونجا به نظر میرسید هیچ امیدی نیست. یک مأمور زندان به کیت گفت که گناهکار شناخته میشه و احتمالاً محکوم به زندان بشه و به یک کشور دوردست انتقال داده بشه. کیت شب وحشتناکی در زندان سپری کرد و منتظر موند در مورد آیندهاش تصمیمگیری بشه.
متن انگلیسی فصل
chapter sixteen
There are Problems for Kit
Back in London, Richard Swiveller was alone in Mr Brass’s office, relaxing in a chair. There was a knock at the door and when he opened it he saw Kit standing there.
‘Is your lodger at home?’ asked Kit. ‘I have a letter for him from Mr Garland.’
Not long after this Mr Brass and Sally returned. When they heard that Kit was upstairs visiting the single gentleman, Mr Brass immediately sent Richard out to deliver a letter. Mr Brass and his sister whispered for a few moments and then Sally went to the kitchen. Mr Brass sat alone in the office with the door open and waited for Kit to come downstairs.
Kit, after quite some time, came downstairs and Mr Brass called out to him.
‘Kit,’ he called, ‘could you come in here before you go?’
Kit shyly stepped into the room.
‘Oh dear’ said Mr Brass. ‘The last time we saw each other was when Mr Quilp made The Old Curiosity Shop and everything in it his own. What must you think of me? But, Kit, that was a painful job for me!’
Kit did not know what to say so he stayed silent.
‘The only good thing in my job, Kit,’ added Mr Brass the lawyer, ‘is that at least I can help the people who are hurt when something like that happens. I want you to know that I tried to stop Quilp,’ he continued. ‘I begged him to let the child and her grandfather stay for a few days in the house. And I saw enough while I was there,’ said Mr Brass, ‘to know that you are a good person with a good heart.’
Mr Brass doesn’t seem a bad person after all, thought honest Kit.
‘Anyway,’ said Mr Sampson Brass, pointing to two half crowns on the desk. ‘I want you to take these.’
Kit looked at the coins and then at Mr Brass.
‘They are from the lodger upstairs,’ said Brass. ‘But he’s a very private man, so it’s best if you don’t tell anyone. Or say they are from me if you want to. Take them. And I don’t think these will be the last coins he will give you. Goodbye, Kit. Goodbye!’
Kit took the money, thanked Mr Brass many times and left the office. A moment later, Sally appeared.
‘So,’ said Sally, ‘did it go all right?’
‘Oh yes,’ replied Mr Brass with a smile. ‘It went very well. Kit comes here at least once a week, so I will call him into the office the next time he comes too.’
When Richard Swiveller was in the office and not out delivering important messages, he was often alone. He was a lazy man and would play cards on his own rather than do any work. One day, as he was playing cards, he heard someone moving just outside the office door. He saw it was the thin servant-girl, who had been watching him through the keyhole in the door.
‘Why don’t you come in here and I’ll teach you to play cards?’ said Richard.
‘Miss Sally would kill me if she knew I’d come upstairs’ cried the girl.
‘Then I’ll come downstairs,’ he replied brightly. ‘She won’t kill me!’
He followed the girl down to the cellar, then got her some bread and meat from the kitchen. When he gave her the food she ate it faster than he had ever seen anyone eat before.
‘How old are you?’ he asked the girl.
‘I don’t know,’ came the reply.
‘Well, what’s your name?’ Richard asked.
‘I don’t know,’ she repeated.
‘Oh,’ said Richard, a little shocked. ‘Then I will call you the Marchioness.’
Richard taught her to play cards and they played until it was time for Richard to go home. After that, they secretly played cards together many times and they became good friends.
A couple of weeks later, Sally Brass told Richard that she was worried about something. She asked him if he had seen a silver pencil-case. He replied that he had not.
‘It has disappeared,’ Sally said, ‘and I think someone has stolen it. Other things have gone missing too. Four half crowns have disappeared as well.’
Oh, thought Richard, I hope it isn’t anything to do with the Marchioness!
Mr Brass then entered the office carrying a five-pound note, which he was holding up and looking at carefully.
‘I was just telling Mr Swiveller that we think things have been stolen from the office,’ Sally said to her brother.
‘Ah, yes,’ agreed Mr Brass sadly, as he put the bank note down on his desk and walked to the chair.
‘Oh, don’t leave that note there’ cried Richard.
‘No, sir,’ replied Mr Brass calmly. ‘I am going to leave it there. I trust you, and I want you to know that.’
Some moments passed while they all quietly thought about the missing things. Then Sally cried, ‘I’ve got it! It must be that boy Kit! He has come here a lot recently and is often here when we are out!’
‘No’ cried Mr Brass, a look of surprise on his face. ‘I can’t believe it! Kit is such an honest boy.’
Then, strangely, there came a knock at the door and Kit himself walked into the house and went upstairs to see the single gentleman.
Immediately, Mr Brass sent Richard away to take a letter across town. And Sally went to the kitchen. When Kit came back downstairs, Brass called him into his office.
‘Come on in, Kit. Put your hat down there,’ said Mr Brass.
Kit put his hat down on the desk and they talked for a few minutes about Mr Garland and his family. As they talked, Mr Brass picked up the hat and moved it several times around the desk. The desk was covered in papers and it seemed that Mr Brass was looking for something.
Then, quite suddenly, Mr Brass said, ‘Oh, I need to go upstairs for a minute to check something. Would you mind keeping an eye on the office for me while I’m gone?’ And he disappeared upstairs for ten or more minutes.
When he came back down, both Richard and Sally had returned to the office, but Kit had gone.
‘Did you let Kit look after the office on his own?’ Sally asked her brother.
‘Yes, I did. Despite what you say, I trust Kit,’ Mr Brass replied. Then he started to move the papers around on his desk as if he was looking for something. ‘Oh dear. Where’s the.?’ he started.
‘What have you lost?’ asked Richard.
‘The five-pound note. I put it on my desk, but it’s gone’ Mr Brass said.
‘There! I told you it was him’ said Sally.
‘But you don’t think Kit took it, do you?’ said Richard.
‘Yes’ cried Sally. ‘Go after him!’
Richard and Mr Brass ran out into the street and some minutes later they returned with Kit between them, each of the men holding one of Kit’s arms Kit looked shocked when they told him what they thought he had done. He agreed that they could check his pockets.
‘But you won’t find anything,’ Kit said.
Mr Brass carefully looked through all of Kit’s clothing but found nothing. Then he told Richard to check Kit’s hat. At first Richard found only a handkerchief, but then, suddenly, he was holding a five-pound note in his hand.
‘What? It was in his hat!’ cried Mr Brass, acting surprised. ‘Oh dear, I don’t believe it! And I trusted him so much. I am a lawyer, so I must follow the law. Richard, please can you go and find a policeman?’
Mr Brass and Sally held Kit tightly while they waited for Richard and the policeman to return. When the policeman arrived, a statement was taken and then a carriage was called to take Kit to be seen by a magistrate.
‘I am not guilty’ cried Kit when the carriage arrived to take him away. ‘Mr Brass, you know I am honest. Anyone who knows me can see I am honest! Do one thing for me, all of you. Please take me to Mr Garland before you take me to the magistrate.’
And so Kit was taken to see Mr Garland. Both Mr Garland and his son Abel were shocked when they heard about the five-pound note.
‘I don’t believe one word of this,’ said Mr Garland.
‘Have you noticed that Kit has had more money than usual?’ asked the policeman.
Well, yes,’ replied Mr Garland. ‘But Kit told me that Mr Brass himself had given him some money recently.’
‘That’s right, isn’t it, Mr Brass?’ said Kit. ‘You gave me the half crowns from the single gentleman.’
‘Eh?’ replied Mr Brass, with a confused look on his face. ‘Oh dear, this is bad This is too much,’ he added, shaking his head.
‘What’ cried Kit. ‘Are you saying that you didn’t give me any money?’
‘Give you money?’ said Mr Brass. ‘Of course I never did.’
‘Gentlemen,’ cried Kit, ‘he did it! I don’t know what I have done to upset him, but he must have hidden the note in my hat himself. Look at him. he is changing colour and going red. Who looks the most guilty. he or I?’
Well, we will let the magistrate decide who is telling the truth here,’ said the policeman.
And then Kit was taken from Mr Garland’s house to the justice-room. It seemed that there was no hope. A prison officer told Kit that he would be found guilty and would probably be sentenced to prison and transported to a far-away country. Kit spent a terrible night locked up, waiting for his future to be decided.