سرفصل های مهم
بخت و شانس کوئیلپ تغییر میکنه
توضیح مختصر
کوئیلپ میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هجدهم
بخت و شانس کوئیلپ تغییر میکنه
وقتی ریچارد صبح روز بعد بیدار شد، میتونست صداهای آرومی رو در اتاقش بشنوه. آقای گارلند، پسرش آبل و آقای مجرد و مارتینس، همه اونجا بودن. ریچارد قبل از اینکه بتونه صبحانهاش رو بخوره یک سؤال مهم از آقای گارلند پرسید.
“برای نجات کیت خیلی دیر شده؟” پرسید.
آقای گارلند جواب داد: “نه، این طور فکر نمیکنم. با اطلاعاتی که داریم فکر میکنیم قادر باشیم نجاتش بدیم. ولی مطمئن نیستیم اطلاعات کافی برای انداختن کوئیلپ که مجرم اصلی هست به زندان داشته باشیم.”
ریچارد گفت: “آه. ولی باید راهی برای گرفتنش باشه.”
آقای مجرد توضیح داد: “خوب، امیدواریم بتونیم کاری کنیم سالی برس به کاری که انجام داده اقرار کنه. ممکنه این اطلاعات و مدرکی که بهش نیاز داریم رو بهمون بده. وقتی بفهمه چقدر میدونیم و از کجا میدونیم، میفهمه که تو دردسر جدی افتاده. و ممکنه بخواد دربارهی برادرش و کوئیلپ بهمون بگه.”
تصمیم گرفتن پیغامی بفرستن و از سالی بخوان هر چه زودتر به دیدن دوستی ناشناس در کافهای در اون نزدیکی بره. یکی دو ساعت بعد بود که سالی اومد کافه. از دیدن اینکه آقای گارلند و مستأجرش اونجا منتظرش هستن شوکه شد.
آقای گارلند شروع کرد: “دوشیزه برس، ما خدمتکار گمشدهی شما رو پیدا کردیم.”
“پیدا کردید؟به سردی گفت. دختره دردسره.”
آقای گارلند با جزئیات توضیح داد مارتینس چی بهشون گفته. شنیده آقای برس و سالی دربارهی کیت چی میگفتن. وقتی حرف زدن رو تموم کردن سالی چیزی نگفت.
بعد آقای گارلند گفت: “خب، فکر میکنم میدونی که تو و برادرت تو دردسر افتادید. ولی کوئیلپ مجرم خیلی جدیتری نسبت به شما دوتاست. اگه به ما کمک کنید کوئیلپ رو بگیریم، جرمتون کوچکتر میشه.”
سالی برس که این رو شنید چیزی نگفت ولی با دقت فکر کرد. همین لحظه برادرش سمپسون برس پیدا شد. توضیح داد که خواهرش رو تعقیب کرده و به کل مکالمه گوش داده. وحشتناک به نظر میرسید و روی صورتش بریدگیهایی داشت.
گفت: “منو ببینید. فکر میکنید کی این کار رو با من کرده؟ بله، دنیل کوئیلپ. اون مشتری منه و من سعی میکنم راضی نگهش دارم ولی اون مثل یک سگ با من رفتار کرد. حالا بعضی از حقیقتها فاش شدن و من همه چیز رو بهتون میگم. میخوام قبل از اینکه اون منو گیر بندازه، من اون رو گیر بندازم.” بعد آقای برس خیلی سریع کل داستان رو از اول تا آخر تعریف کرد. وقتی داستانش تموم شد، مردها بهش گفتن همه رو روی یک ورق کاغذ بنویسه. گفتن اون هم باید به محاکمه فرستاده بشه.
سالی برس خیلی عصبانی شد که برادرش همه چیز رو انقدر سریع و به آسونی براشون تعریف کرده، ولی کاری از دستش بر نمیاومد. اون شب بعدتر اظهارنامهی کتبی به دادگاه برده شد. بهشون گفته شد که حکم بازداشت کوئیلپ روز بعد آماده میشه و کیت به زودی آزاد میشه.
آقای گارلند و آقای مجرد برگشتن آپارتمان ریچارد تا خبر خوش رو بهش بدن. اون و مارتنیس از شنیدن این که کوئیلپ دستگیر و کیت آزاد میشه خیلی خوشحال شدن.
صبح روز بعد ریچارد نامهای از طرف یک وکیل دریافت کرد. نمیدونست در این نامه چی نوشته، ولی نامه رو باز کرد. و وقتی نامه رو خوند شوکه شد. در نامه نوشته بود که خالهی پیرش مرده و اینکه سالانه ۱۵۰ پوند براش به جا گذاشته. میراث بزرگی نبود که ریچارد انتظارش رو داشت، ولی برای زندگی راحت، حتی اگه ساده باشه، کافی بود.
ریچارد که همزمان میخندید و گریه میکرد با خودش گفت: “چه نامهای! از این پول استفاده میکنم تا از مارتینس مراقبت کنم و خانومش کنم!” قول داد.
کوئیلپ که چند روزی بود خونهی حسابداریش رو ترک نکرده بود هم نامهای دریافت کرد. وقتی نامه رو باز کرد دید از طرف سالی برس هست. در نامه این طور نوشته شده بود: سمپسون به چند نفر گفت دقیقاً چه اتفاقی افتاده. همه چیز رو میدونن. چند تا غریبه میان بگیرنت. باید سریع فرار کنی. من ناپدید شدم، تو هم باید بشی.
کوئیلپ شوکه و عصبانی بود. به این نتیجه رسید که باید اون شب وقتی هوا تاریکه پارکینگ قایق رو ترک کنه. خونه حسابداری رو بست و چند تا چیزی که ممکن بود بهشون نیاز داشته باشه رو گذاشت توی جیبهاش. وقتی این کار رو میکرد تمام مدت با خودش حرف میزد.
داد زد: “آه، سمپسون برس، اگه دوباره ببینمت میکشمت! ولی، سالی! چرا گذاشتی بهشون بگه؟ باید جلوش رو میگرفتی! آه، من … “
همون لحظه در زده شد. شمع رو فوت کرد و یکمرتبه خیلی تاریک شد. در خونهی حسابداری راه رفت و از در پشت رفت بیرون کنار رودخانه.
با خودش گفت: “میرم روی دیوار انتهای حیاط و فرار میکنم.” ولی وقتی در تاریکی حرکت میکرد، افتاد. یک لحظه بعد داشت با آبهای تیره و سرد رودخانه نبرد میکرد! هنوز هم میتونست صدای در زدن رو بشنوه و حالا صدای فریاد میشنید. صدا رو میشناخت. بله، پسر جوانی بود که براش کار میکرد! کوئیلپ وحشیانه دستها و پاهاش رو حرکت میداد و سعی میکرد صداش کنه. ولی خیلی دیر شده بود. لباسهاش خیس و سنگین شده بودن و اون رو کشیدن پایین ته رودخونه تا اینکه دیگه تکون نخورد. کوئیلپ دیگه تکون نخورد. مرده بود.
متن انگلیسی فصل
chapter eighteen
Quilp’s Luck Changes
When Richard woke up the following morning, he could hear quiet voices in his room. Mr Garland, his son Abel, the single gentleman and the Marchioness were all there. Before he ate his breakfast, he asked Mr Garland an important question.
‘Is it too late to save Kit?’ he asked.
‘No, I don’t think so,’ replied Mr Garland. ‘With the information we have, we think we might be able to save him. But we are not sure that there is enough information to put Quilp, who is the real criminal, in prison.’
‘Oh,’ said Richard. ‘But there must be a way of catching him.’
‘Well, we hope that we can get Sally Brass to admit to what she has done. That might give us the information and proof that we need,’ explained the single gentleman. ‘When she finds out how much we know, and how we know it,’ he continued, ‘she will realize that she’s in serious trouble. And she might want to tell us about her brother and Quilp.’
They decided to send a message asking Sally to come and meet an ‘unknown friend’ as soon as possible at a nearby coffeehouse. It was only an hour or two later that Sally appeared at the coffee-house. She was shocked to see Mr Garland and her lodger waiting there for her.
‘Miss Brass,’ started Mr Garland, ‘we have found your missing servant-girl.’
‘Have you?’ she said coldly. ‘That girl is trouble.’
Mr Garland explained in detail what the Marchioness had told them. what she had heard Mr Brass and Sally saying about Kit. When they had finished talking, Sally said nothing.
‘So,’ Mr Garland then said, ‘I think you know the trouble you and your brother are in. But Quilp is a much more serious criminal than either of you. If you help us to catch him, it will make your crime look smaller.’
Hearing this, Sally Brass said nothing but thought carefully. At that moment her brother, Sampson Brass, appeared. He explained that he had followed his sister and had been listening to the whole conversation. He looked terrible and had cuts on his face.
‘Look at me,’ he said. ‘Who do you think did this to me? Yes, Daniel Quilp. He is my client and I try to please him, but he has treated me like a dog. Some of the truth is out now, and I’m going to tell you everything. I want to get him, before he gets me.’ Then, very quickly, Mr Brass told the whole story from start to finish. When he had ended his story, the men told him to write it down on paper. They said he would have to be sent to trial, too.
Sally Brass was very angry that her brother had told them everything so quickly and easily, but there was nothing she could do. Later that evening, the written statement was taken to the justice-house. They were told that a warrant for Quilp’s arrest would be prepared the next day and that Kit would be freed very soon.
Mr Garland and the single gentleman returned to Richard’s apartment to tell him the good news. He and the Marchioness were very happy to hear that Quilp would be arrested and Kit would be freed.
The next morning, Richard received a letter from a lawyer. He did not know what this letter would say, but he opened it. He was shocked when he read it. In the letter it read that his rich aunt had died and that she had left him one hundred and fifty pounds a year. It was not the large inheritance that he had hoped for but it would be enough for him to live a comfortable, if simple, life.
‘What a letter’ said Richard to himself, laughing and crying at the same time. ‘I will use this money to look after the Marchioness and make a lady of her!’ he promised.
Quilp, who had not left his counting-house for several days, also received a letter. When he opened it he saw that the letter was from Sally Brass. This is what the letter said: Sampson has told several people exactly What has happened. They know everything. Some strangers are coming to catch you. You must run away quickly. I have disappeared and you should, too.
Quilp was shocked and angry. He decided that he would leave the boatyard that night while it was dark. He closed up the counting-house and pushed a few things that he might need into his pockets. As he did this he talked to himself all the time.
‘Oh, Sampson Brass, if I ever see you again, I will kill you’ he cried. ‘But, Sally! Why did you let him tell them? You should have stopped him! Oh, I.’
At that moment there was a knock at the door. He blew out the candle and suddenly it was quite dark. He walked through the counting-house and out through the back door to the side of the river.
‘I’ll climb over the wall at the end of the yard and escape,’ he told himself. But as he moved in the darkness he fell. The next moment he was fighting with the cold, dark water of the river! He could still hear the knocking, and now he heard shouting. He knew the voice. Yes, it was the young boy who worked for him! Quilp moved his arms and legs wildly and tried to call out to him. But it was too late. His clothes were wet and heavy and the water pulled him down towards the bottom of the river until he stopped moving. Quilp would never move again. He was dead.