سرفصل های مهم
مهمان ناخوانده
توضیح مختصر
برادر نل به دیدنش اومد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
مهمان ناخوانده
حدوداً یک هفته بعد یک مرد جوان ۲۱ ساله با اعتماد به نفس وارد مغازهی کنجکاوی شد. قد بلند و خیلی خوشقیافه بود، ولی یک چیز غیرجذاب در لباسهاش و نحوهی ایستادن متکبرانهاش بود.
پیرمرد اون موقع در مغازه تنها بود و از دیدنش قطعاً خوشحال نشد.
“چرا اومدی، فرد؟پیرمرد پرسید. اینجا کسی بهت خوشآمد نمیگه.”
فرد با عصبانیت جواب داد: “میدونم. ولی اینجام و تا وقتی خودم تصمیم بگیرم کی وقت رفتنه اینجا میمونم. به دیدن خواهرم اومدم.”
پیرمرد با عصبانیت داد زد: “خواهرت!”
فرد جواب داد: “آه! نمیتونی این رابطه رو تغییر بدی! اگه میتونستی سالها قبل این کار رو میکردی. میخوام خواهرم رو ببینم که تو اینجا با تمام اسرار تاریکت زندانی نگهش داشتی. تظاهر میکنی دوستش داری تا بتونی تا سرحد مرگ ازش کار بکشی و هر هفته چند شیلینگ به پولهایی که قایم کردی اضافه کنی. میخوام ببینمش و میبینمش.”
“و تو کی هستی که از من انتقاد میکنی؟ پیرمرد داد زد. همه میدونن که تو یک دروغگویی. تو هر چیزی که تا حالا بهت داده شده رو تلف کردی و با خانوادت بد رفتار کردی. درست مثل پدرت قبل از اینکه بمیره.”
مرد جوان با آرامش گفت: “خوب، پدربزرگ، بیرون دوستی دارم و از اونجایی که به نظر میرسه ممکنه مدتی منتظر بمونم، صداش میکنم بیاد تو.” رفت جلوی در و صدا زد. یک مرد جوان دیده شد و به آرامی شروع به راه رفتن به طرف مغازه کرد. اول به نظر میرسید خیلی شیک لباس پوشیده، ولی وقتی نزدیک شد، لباسهاش کثیف و نامرتب بودن.
فرد گفت: “این ریچارد سوئیولر هست” و مرد جوان رو کشید توی مغازه.
آقای سوئیولر با لبخند خفیفی روی صورتش اطرافش رو نگاه کرد و بعد به دوستش چشمک زد، طوری که انگار رازی دارن. با صدای بلند به فرد زمزمه کرد: “با دقت، با دقت، درسته” بعد نشست روی صندلی نزدیک.
پیرمرد رو کرد به نوهاش و داد زد: “به گمونم از من پول میخوای. چرا همش پول میخوای؟ و چرا آدمهای احمقی مثل این رو میاری اینجا؟ چند بار باید بهت بگم که من فقیرم؟”
فرد به سردی بهش نگاه کرد و جواب داد: “و من چند بار باید بهت بگم که من بهتر میدونم؟”
پیرمرد گفت: “تو مسیر خودت رو در این دنیا انتخاب کردی. همون مسیر رو برو. نل و من رو تنها بذار تا کار کنیم و زندگی سادمون رو داشته باشیم.”
فرد جواب داد: “نل به زودی یه زن میشه و اون که توسط تو بزرگ میشه من رو فراموش میکنه، مگر اینکه گاهی به دیدنش بیام.”
“نه، البته که نمیخوای فراموشت کنه. پیرمرد داد زد. مخصوصاً وقتی بزرگتر میشه و سوار کالسکههای گرونقیمت میشه و تو رو فقیر و گرسنه میبینه.”
“آه! پس قبول داری که وقتی تو بمیری اون ثروتمند میشه، آره؟”فرد با عصبانیت جواب داد. ولی قبل از اینکه پیرمرد بتونه جواب بده در باز شد و خود نل اومد تو.
یک مرد به شکل تعجبآوری غیرجذاب از نزدیک پشت سر نل بود. به شکلی غیرعادی قد کوتاه بود، ولی سر و صورتش به اندازهی یک هیکل غولپیکر بزرگ بودن. چشمهای مشکی کوچیکش مدام حرکت میکردن. دهن و چونهاش پر از ریش زبر و کوتاه بودن و پوستش از اونایی بود که هرگز تمیز و سلامت نبوده. ولی چیزی که به زشتی صورتش بیشتر اضافه میکرد، لبخند وحشتناکش بود که به نظر همیشه روی صورتش بود. و فقط چند تا دندون قهوهای باقی مونده تو دهنش رو نشون میداد. موهاش تنک و بلند بودن و یک کلاه بزرگ و بلند گذاشته بود سرش و کت و شلوار کهنه و تیره و یک جفت کفش خیلی بزرگ پوشیده بود.
برای توجه به این جزئیات زمان زیاد بود چون لحظاتی سپری شد تا کسی حرف بزنه. نل با خجالت به طرف برادرش حرکت کرد و دستش رو گذاشت توی دستش. مرد کوتاه و زشت با دقت به دو تا مرد جوان و پدربزرگ که به وضوح انتظار این مهمان ناخوشایند رو نداشت و به نظر معذب میرسید، نگاه کرد.
مرد کوتاه که به فرد نگاه میکرد، گفت: “آه! این باید نوهات باشه!” “ولی این دیگه کیه؟” به ریچاررد سوئیلر اشاره کرد و اضافه کرد.
پدربزرگ گفت: “از دوستهای اونه، ولی به هیچکدوم خوشامد گفته نشده.”
فرد با صدای بلند گفت: “خوب، نلی. پدربزرگ بهت یاد داده از من متنفر باشی، آره؟”
بچه داد زد: “نه، نه! البته که نه. من تو رو خیلی دوست دارم، فرد.
و اگه پدربزرگ رو ناراحت نکنی من میتونم بیشتر دوستت داشته باشم.”
فرد گفت: “متوجهم!” و به زخمتی از روی گونهی بچه بوسید و هلش داد کنار. “پس دیگه کافیه- ما دوستیم.” حرف زدن رو قطع کرد و تا وقتی نل از اتاق خارج بشه با چشمهاش دنبالش کرد. بعد برگشت با مرد کوتاه حرف بزنه.
“حالا آقای . “
“منظورت منم؟مرد کوتاه و زشت گفت. اسمم کوئیلپ هست. به یاد آوریش آسونه. اسمی طولانی و درازی نیست. دنیل کوئیلپ.”
فرد ادامه داد: “خب، آقای کوئیلپ. شما پدربزرگ من رو میشناسید.”
آقای کوئیلپ سریع گفت: “کمی.”
“و از چند تا از اسرارش خبر داری.”
کوئیلپ به سادگی جواب داد: “از چند تا.”
“پس بذارید به واسطهی شما یکبار و برای همیشه بهش بگم که تا وقتی که نل رو اینجا نگه میداره من هرچقدر دوست داشته باشم میام اینجا. من امروز اومدم تا نل رو ببینم و ۵۰ بار دیگه هم به همین دلیل باز میام. من نل رو دیدم و حالا دیدارم به پایان رسیده.” یکمرتبه رو کرد به دوستش. “بیا بریم، ریچارد.”
وقتی مرد جوان رفت، کوئیلپ با نگاه تنفر روی صورتش گفت: “اَه، اَه!” به پیرمرد گفت: “چه نوهی خودخواهی داری! تو مرد ضعیفی هستی.”
“تو بودی چیکار میکردی؟”پیرمرد با ناامیدی و درموندگی جواب داد. بعد با تکان سرش اضافه کرد: “یک کار خشن، مطمئنم.”
مرد کوتاه و زشتی که از این حرف خیلی راضی بود، جواب داد: “حق داری. آه، بله من خوشم میاد اگه از دستم بر بیاد مشکل و دردسر و درد به وجود بیارم!” در حالی که لبخند وحشتناک هنوز روی صورتش بود، دستهاش رو به آرومی بارها و بارها به هم مالید. بعد خیلی به پیرمرد نزدیک شد و دستش رو برد توی جیبش و دوباره حرف زد.
گفت: “این هم طلایی که ازم قرض خواسته بودی. خودم آوردم چون با ارزش و سنگینه. نمیخواستم نل خودش بیاره و توی دردسر بیفته. ولی البته به زودی باید به داشتن و حمل کردن طلا عادت کنه، چون وقتی تو مردی طلای زیادی همراهش خواهد داشت، مگه نه؟”
پیرمرد وقتی پول رو میگرفت، خیلی آروم گفت: “من … من واقعاً امیدوارم.”
کوئیلپ به گوش پیرمرد نزدیک شد و تکرار کرد: “امیدوارم! ای کاش میدونستم با کل پولت چه سرمایهگذاری کردی. ولی تو مرد رازداری هستی و خوب راز نگه میداری.”
پیرمرد با نگاهی نگران گفت: “رازم! بله، حق داری . من . مرد خیلی رازداری هستم.”
وقتی بالاخره دنیل کوئیلپ رفت، و پیرمرد و نوهاش تنها شدن، دستش رو گذاشت روی دستهای دختر.
با ملایمت گفت: “نگران نباش، نل. اوضاع بهتر میشه. بله، مطمئنم . واقعاً امیدوارم اوضاع بهتر بشه.”
نل بهش لبخند زد ولی جواب نداد. بعد در زده شد. نل بلند شد، به ساعت نگاه کرد و رفت در رو باز کنه و با هیجان گفت: “حتماً کیت اومده درس بگیره!”
نل کمی بعد مشغول دادن مشق به کیت بود که هفتهای دو بار بهش این درس رو میداد. نوشتن برای کیت خیلی سخت بود و زیاد اشتباه میکرد ولی نل معلم صبوری بود. شب با خنده و حرف زدن به سرعت سپری شد و به زودی زمان رفتن کیت از راه رسید. زیاد بعد از اون نبود که پدربزرگ نل آماده شد باز کل شب بره بیرون. و یک بار دیگه بچه در تاریکی مغازهی کنجکاوی قدیمی تنها موند.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Unwanted Visitors
About a week later a young man of twenty-one years of age walked confidently into The Old Curiosity Shop. He was tall and quite handsome, but there was something unattractive about his clothes and the arrogant way he stood.
The old man, who was alone in the shop at the time, was certainly not pleased to see him.
‘Why have you come, Fred?’ asked the old man. ‘You are not welcome here.’
‘I know,’ replied Fred angrily. ‘But I am here and I will stay until I decide it’s time for me to go. I’ve come to see my sister.’
‘Your sister’ cried the old man angrily.
‘Ah! You can’t change that relationship! If you could, you’d have done it years ago,’ replied Fred. ‘I want to see my sister, who you keep imprisoned here with all your dark secrets. You pretend to love her so that you can work her to death, and add a few shillings every week to the piles of money you have hidden away. I want to see her; and I will.’
‘And who are you to criticize me?’ cried the old man. ‘Everyone knows you are a liar. You’ve wasted everything you’ve ever been given and have treated your family terribly. just like your father did before he died.’
‘Well, grandfather,’ said the young man calmly, ‘there’s a friend of mine outside, and as it seems that I may have to wait some time, I’ll call him in.’ He stepped to the door and called out. A young man appeared and began walking slowly towards the shop. He seemed at first to be dressed fairly smartly, but when he came closer his clothes were dirty and untidy.
‘This is Richard Swiveller,’ said Fred, and he pulled the young man into the shop.
Mr Swiveller looked about him with a weak smile on his face, then winked at his friend as if they shared a secret. ‘Carefully, carefully, that’s right,’ he whispered loudly to Fred, then sat down heavily in a nearby chair.
The old man turned to his grandson and shouted, ‘I suppose you want money from me. Why do you keep asking me for money? And why do you bring silly people like him here? How often do I have to tell you that I am poor?’
‘And how often do I have to tell you,’ replied Fred, looking coldly at him, ‘that I know better?’
‘You have chosen your own path in this world,’ said the old man. ‘Follow it. Leave Nell and me to work and lead our simple life.’
‘Nell will be a woman soon,’ replied Fred, ‘and, brought up by you, she’ll forget me unless I come to see her sometimes.’
‘No, of course you don’t want her to forget you!’ cried the old man. ‘Especially when she’s older and riding in an expensive carriage and she sees you poor and hungry!’
‘Ah! So you admit that she will be rich when you die, do you?’ replied Fred angrily. But before the old man could answer, the door opened and Nell herself appeared.
She was closely followed by a surprisingly unattractive man. He was unusually short, but his head and face were large enough for the body of a giant. His small black eyes were constantly moving. his mouth and chin were covered with a short, rough beard; and his skin was of the kind that never looks clean or healthy. But what added most to the ugliness of his face was a horrible smile, which seemed to be always on his face. It showed only a few brown teeth left in his mouth. His hair was thin and long, and he wore a big, tall hat, an old, dark suit and a pair of very large shoes.
There was more than enough time to notice these details, because some moments passed before anyone spoke. Nell moved shyly towards her brother and put her hand in his. The ugly little man looked carefully at the two young men, and the grandfather, who clearly had not expected this unwelcome visitor, seemed very uncomfortable.
‘Ah’ said the short man, looking at Fred. ‘He must be your grandson! But who is that?’ he added, pointing at Richard Swiveller.
‘A friend of his, but both of them are unwelcome,’ said the grandfather.
‘Well, Nelly,’ said Fred aloud. ‘Does grandfather teach you to hate me, eh?’
‘No, no! Of course not,’ cried the child. ‘I love you dearly, Fred.’
‘And if you stopped upsetting grandfather then I could love you more.’
‘I see!’ said Fred, and he roughly kissed the child on her cheek and then pushed her away. ‘That’s enough then - we are friends.’ He stopped speaking and followed her with his eyes until she had left the room. Then he turned to speak to the short man.
‘Now, Mr.’
‘Do you mean me?’ said the ugly little man. ‘Quilp is my name. It’s easy to remember. It’s not a long one. Daniel Quilp.’
‘Mr Quilp, then,’ continued Fred. ‘You know my grandfather.’
‘A little,’ said Mr Quilp, quickly.
‘And you know about some of his mysteries and secrets.’
‘A few,’ replied Quilp, simply.
‘Then let me tell him once and for all, through you, that I will come here as often as I like, so long as he keeps Nell here. I came here today to see her, and I’ll come here again fifty times for the same reason. I have seen her, and now my visit has ended.’ He turned suddenly to his friend. ‘Let’s leave, Richard.’
‘Humph’ said Quilp with a disgusted look on his face when the young men had gone. ‘What a selfish grandson you have’ he said to the old man. ‘You are such a weak man.’
‘What would you do, then?’ the old man answered helplessly. Then he added, with a shake of his head, ‘Something violent, I’m sure.’
‘You’re right there,’ replied the ugly little man, who was very pleased with the comment. ‘Oh yes, I like causing trouble and pain if I can!’ He rubbed his hands slowly together, again and again, still with the horrible smile on his face. Then he moved very close to the old man and putting his hand into his pocket he spoke again.
‘Here’s the gold you asked to borrow,’ he said. ‘I brought it myself because it’s valuable and heavy. I didn’t want Nell to get into trouble carrying it on her own. But, of course, she’ll soon need to get used to carrying gold, because she’ll be carrying a lot when you are dead, won’t she?’
‘I I really do hope so,’ said the old man quietly as he took the money.
‘Hope so’ repeated Quilp, moving close to the old man’s ear. ‘I wish I knew what good investments you are putting all my money into. But you are a private man and keep that secret well.’
‘My secret’ said the old man with a worried look. ‘Yes, you’re right. I. I am quite a private man.’
When Daniel Quilp had finally left and the old man and his granddaughter were alone, he put his hand on hers and spoke.
‘Don’t worry, Nell,’ he said gently. ‘Things will get better. Yes, I’m sure. I really hope things will get better.’
She smiled at him, but did not answer. Then there was a knock at the door. She stood up, looked at the clock and went to the door, saying excitedly, ‘It must be Kit coming for his lesson!’
Nell was soon busy giving Kit a writing lesson, of which he had two every week. He found writing very hard and made many mistakes, but Nell was a patient teacher. The evening passed quickly as they laughed and chatted together and the time soon came for Kit to leave. It was not long after he had left that Nell’s grandfather prepared to go out all night again. And once more the child was left alone in the darkness of The Old Curiosity Shop.