سرفصل های مهم
نل و پدربزرگش پیدا شدن
توضیح مختصر
نل و پدربزرگش مردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیستم
نل و پدربزرگش پیدا شدن
کالسکه کل روز بعد حرکت کرد و فقط برای تعویض اسب یا برای اینکه مسافرها غذا بخورن، توقف کرد. سفری خیلی طولانی و خسته کننده بود کیت از اینکه پشت کالسکه نشسته بود خیلی سردش شد. کمی بعد دوباره هوا تاریک شد و برف بارید و مایلهای زیادی هنوز برای سفر مونده بود.
بالاخره، حدود نیمه شب، به یک روستای کوچیک رسیدن. کیت جلوتر رفت تا دنبال کلبهی نل بگرده و وقتی که کلبه رو پیدا کرد، نور رو از پشت پنجره دید. در زد. جواب نیومد، ولی میتونست صدای عجیبی از داخل بشنوه. انگار کسی آواز میخوند یا گریه میکرد یا شاید هر دو. احساس سرما و نگرانی کرد. در رو هل داد و باز کرد و رفت داخل. آتش ضعیفی در اتاق روشن بود و جلوش یک شخص روی صندلی نشسته بود. یه پیرمرد که گریه میکرد و با خودش حرف میزد. پیرمرد بالا رو نگاه کرد و بعد کیت فهمید کی هست. ارباب پیرش از مغازه کنجکاوی قدیمی بود!
کیت داد زد: “ارباب” و به طرف پیرمرد دوید.
پیرمرد گفت: “یک روح دیگه!”
“من روح نیستم. من کیت هستم. خدمتکار قدیمت.” “من رو به خاطر نمیاری؟کیت پرسید. نل کجاست؟ آه، لطفاً بهم بگو نل کجاست.”
پیرمرد جواب داد: “امشب روحهای زیادی اومدن و همه میخواستن بدونن نل کجاست. در اتاق بغل خوابه.”
کیت داد زد: “آه، خدا رو شکر!”
پیرمرد آروم گفت: “ولی خیلی وقته خوابیده. چرا اونجا دراز کشیدی، نل؟ دوستانت اومدن و میپرسن: دختر شیرین کجاست؟ و شروع به گریه کردن. به قدری خسته است که وقتی خوابه اصلاً تکون نمیخوره. نیاز به استراحت داره، بعد بهتر میشه. بله، بعد بهتر میشه.”
کیت نمیتونست حرف بزنه. شروع به گریه کرده بود. لحظهای سپری شد و بعد در باز شد و آقای گارلند، آقای مجرد و آقای مارتون وارد شدن. دیدن پیرمرد چقدر ناراحته و از کیت شنیدن که چه حرفهایی دربارهی نوهاش زده.
آقای مجرد، برادر کوچکتر پیرمرد، به آرومی به طرفش رفت و شروع به صحبت کرد.
“میدونم که خسته و به خاطر نل کوچولو خیلی ناراحتی. و میدونم که هنوز هم باید به خاطر مرگ مادر و مادربزرگش ناراحت باشی. تو همهی اونها رو دوست داشتی. ولی یک شخص دیگهای که یک زمانهایی دوستش داشتی رو به خاطر میاری- برادرت؟ ازش مراقبت میکردی و با هم دوران کودکی شادی سپری کردید. ولی بعد اون خونه رو ترک کرد تا دور دنیا سفر کنه. تصور کن حالا برادرت برگشته تا از تو مراقبت کنه درست مثل وقتی تو قبلاً از اون مراقبت میکردی؟” لحظهای مکث کرد قبل از اینکه با ملایمت بگه: “من رو شناختی، برادر خوب؟”
پدربزرگ پیر به همهی آدمهای توی اتاق نگاه کرد و به آرامی شروع به حرکت به طرف اتاقی کرد که نل دراز کشیده بود. وقتی حرکت میکرد حرف میزد.
“سعی میکنید کاری کنید فراموشش کنم. هرگز موفق نمیشید. تنها دوست یا فامیلی هست که دارم. همه چیزمه وقتی وارد اتاقش شد، گفت” و با ملایمت اسم نل رو صدا میزد.
بقیه که نگران پیرمرد بودن، بی سر و صدا پشت سرش رفتن تو اتاق نل. همه خیلی ناراحت بودن و بیش از یک نفر داشتن گریه میکردن.
نل مرده بود. با رنگ سفید روی تخت کوچیک دراز کشیده بود و تکون نمیخورد.
پیرمرد نمیخواست باور کنه. دست نل رو گرفت، همون دستی که در سفر طولانیشون پیرمرد رو راهنمایی کرده بود و گفت که باید دستش رو گرم نگه داره. ولی خیلی دیر شده بود. نل شیرین و مهربون مرده بود.
دو روز بود که مرده بود. وقتی مرد دوستانش دورش بودن، و بی سروصدا و بدون هیچ درد و رنجی مرده بود. هیچ وقت شکایت نکرده بود و متشکر از هر کسی بود که ازش مراقبت کرده بود. میگفتن اغلب حرف آدمهایی رو زده بود که باهاش مهربون بودن. بیش از یک بار گفته بود که میخواد باز هم کیت رو ببینه. آرزو کرده بود یک نفر به کیت بگه که دوستش داشته و دلش براش تنگ شده بود.
روز خاکسپاری از راه رسید و آدمهای زیادی از دهکده که همشون مشکی پوشیده بودن اومدن با نل خداحافظی کنن. تو همون حیاط کلیسا دفن شد که خودش ازش مراقبت میکرد. درست همونطور که روی قبر بچهها گل میکاشت دوستانش هم همین کار رو برای قبر اون کردن.
بعد از مراسم خاکسپاری پدربزرگ نل به کلبه برده شد. رفت تو اتاق نل تا دنبالش بگرده، ولی البته اونجا نبود. پدربزرگش خیلی ناراحت شد و بعد رفت پیش آقای مارتون، خونهی معلم مدرسه تا اونجا دنبالش بگرده. نمیتونست و نمیخواست باور کنه که نل مرده.
روزها سپری شدن و پدربزرگ هر روز کنار قبر مینشست و منتظر برگشت نل میشد. دوستانش و برادرش هر چیزی رو امتحان کردن تا بتونن کاری کنن بفهمه که نل دیگه نیست. متأسفانه چند هفته بعد در یک روز بهاری آفتابی دیدن که روی قبر نل دراز کشیده و مرده. کنار نل دفن شد و به این ترتیب در آخر نل و پدربزرگش باز با هم بودن درست همونطور که پدربزرگش میخواست.
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty
Nell and her Grandfather are Found
The carriage travelled on all through the next day, stopping only to change horses, or for the passengers to eat. It was a very long and tiring journey and Kit became very cold sitting at the back of the carriage. Soon it was dark again and snowing and there were many miles still to travel.
At last, at around midnight, they arrived in the small village. Kit went ahead to look for Nell’s cottage and when he found it he saw a light through the window. He knocked on the door. There was no answer, but he could hear a strange noise coming from inside. It sounded like a person singing, or crying, or perhaps both. He felt cold and worried. He pushed open the door and went inside. There was a weak fire burning in the room and in front of it there was a person sitting in a chair. It was an old man who was crying and talking to himself. He looked up, and then Kit knew who it was. It was his old master from The Old Curiosity Shop!
‘Master’ cried Kit, and he ran to him.
‘Another ghost’ said the old man.
‘I’m not a ghost. I’m Kit. your old servant. Don’t you remember?’ asked Kit. ‘Where is Nell? Oh, please tell me where Nell is.’
‘There have been lots of ghosts this evening, and they have all wanted to know where she is,’ the old man replied. ‘She’s in the next room, sleeping.’
‘Oh, thank goodness’ cried Kit.
‘But she has been asleep for such a long time,’ said the old man weakly. ‘Why do you lie there, Nell? Your friends come to the door asking, ‘Where is the sweet girl?’ and they start crying. She is so tired that she doesn’t move at all when she is sleeping. She needs to rest, then she will get better. Yes, she will get better.’
Kit could not speak. He had begun to cry. A few moments passed and then the door opened and in walked Mr Garland, the single gentleman and Mr Marton. They saw how upset the old man was and heard from Kit what he had said about his granddaughter.
The single gentleman - the old man’s younger brother - walked slowly to him and began to speak.
‘I know that you are tired and very upset about little Nell. And I know that you must still be sad about the death of her mother and grandmother. You loved them all. But do you remember another person who you once loved - your brother? You used to look after him and you shared a happy childhood together. But then he left home to travel the world. Imagine if that brother returned now, to look after you, just as you had looked after him before.’ He stopped for a moment before saying gently, ‘Do you recognize me, good brother?’
The old grandfather looked at all the people in the room and began to move slowly towards the room where Nell lay. As he moved he spoke.
‘You are trying to make me forget her. You will never do that. She is the only friend or relative I have. She is everything to me,’ he said as he walked into her room, gently calling her name.
The others, who were worried about him, followed him quietly into Nell’s room. They all felt very sad and more than one of them was crying.
Nell was dead. She lay on the little bed, white and not moving.
The old man did not want to believe it. He held her hand, the same hand that had led him on their long journey, and said that he needed to keep it warm. But it was too late. Sweet, kind Nell was dead.
She had been dead for two days. When she died there had been friends around her, and she had died quietly and without any pain. She had never complained and had been thankful to everyone who looked after her. They said that she had often spoken of the people who had been kind to her. She had said more than once that she would like to see Kit again. She wished that someone would tell Kit that she loved and missed him.
The day of the funeral came and many people from the village, all of them dressed in black, came to say goodbye to Nell. She was buried in the same churchyard that she had looked after herself. Just as she had planted flowers on the graves of children there, her friends did the same for her grave.
After the funeral, Nell’s grandfather was taken back to the cottage. He went into Nell’s room to look for her, but of course she was gone and he was very upset. He then went to Mr Marton the schoolteacher’s house to look for her there. He could not, would not, believe that she had died.
The days passed and he spent every day sitting by her grave, waiting for her return. His friends and his brother tried everything they could to make him understand that she had gone. Sadly, several weeks later, on a sunny spring day, they found him lying dead on her grave. He was buried next to her, and so, at last, Nell and her grandfather were together again, just as he had wanted.