سرفصل های مهم
فرد و ریچارد نقشه میکشن
توضیح مختصر
فرد میخواد ریچارد با نل ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
فرد و ریچارد نقشه میکشن
آقای ریچارد سوئیولر در یک اتاق اجارهای کوچیک بالای یک مغازه در منطقهای از لندن که به تئاترها و خونههای ارزون قیمتش مشهور بود زندگی میکرد. و اینجا بود که فرد یک شب به دیدنش اومد. تقریباً یک ساعت سپری کرده بود و به حرفهای ریچارد که درباره هیچ چیز مهمی حرف نمیزد گوش داده بود. و حالا داشت بیصبرانه در اتاق بالا و پایین میرفت.
با عصبانیت گفت: “ریچارد، نمیفهمم چطور میتونی با این همه اتفاقی که افتاده خوشحال باشی. ای کاش دست از حرف زدن برمیداشتی!”
آقای سوئیولر گفت: “خوب، باید بگم که خیلی بیادبی! من تو رو به آپارتمانهای شیک آقایون محترم دعوت کردم و تو اینطور با من رفتار میکنی. خوب، واقعاً نمیدونم . “
فرد که بر میگشت به صندلیش داد زد: “ریچارد! اگه راهی بهت نشون بدم که با تلاش خیلی کم پول زیادی در بیاریم، میشه دو دقیقه جدی صحبت کنی؟”
ریچارد بلافاصله ساکت شد و به دوستش خیره شد. لحظهای سپری شد تا فرد دوباره حرف بزنه.
“فکر میکنی خواهرم نل خوشگله؟”
ریچارد جواب داد: “خوب، بله البته. ولی باید بگم که شما دو تا اصلاً شبیه هم نیستید.”
فرد که انتخاب کرد اظهار نظر ریچارد رو نادیده بگیره، گفت: “خوبه فکر میکنی خوشگله. خوب خیلی واضحه که پیرمرد و من هرگز درباره چیزی به توافق نمیرسیم. و اینکه نمیخواد هیچ پولی به من بده، حتی وقتی میمیره. تو که اینو میبینی، درسته؟”
ریچارد که با سرش تأیید میکرد، گفت: “یک خفاش هم میتونه اینو ببینه، حتی زیر نور آفتاب.”
فرد ادامه داد: “خوب، نل دختری صمیمی هست و چون جوونه میتونیم افکارش رو به سادگی عوض کنیم. میتونی باهاش دوست بشی و بعد ممکنه متقاعد بشه با تو ازدواج کنه.”
ریچارد سوئیولر که نمیتونست حرفی که شنیده رو باور کنه، فقط یک کلمه گفت.
“چی!”
فرد با آرامش تکرار کرد: “میشه متقاعدش کرد با تو ازدواج کنه. و اگه تو باهاش ازدواج کنی، همهی اون پول مال تو میشه.”
ریچارد داد زد: “ولی اون ۱۴ ساله هم نیست!”
فرد بیصبرانه جواب داد: “منظورم این نیست که همین حالا باید باهاش ازدواج کنی! منظورم اینه که سه یا چهار سال بعد میتونی باهاش ازدواج کنی.”
ریچارد نامطمئن بود.
فرد شروع کرد: “ببین. فکر میکنم میتونم کاری کنم نل با تو ازدواج کنه. حتی اگه پیرمرد چندین سال زنده بمونه تو باید در آخر همهی عمر پولش رو به ارث ببری. بعد من و تو میتونیم با هم پول رو خرج کنیم. و فقط فکر کن- همچنین میتونی زن زیبایی هم داشته باشی!”
ریچارد لحظهای فکر کرد. خالهی ثروتمندش طی سالیان براش پول میفرستاد ولی چند ماه آخر هیچی دریافت نکرده بود. خالهاش شنیده بود ریچارد چطور زندگی میکنه و چطور پولهایی که براش میفرسته رو هدر میده. ریچارد نامههای زیادی برای خالهاش فرستاده بود و ازش پول خواسته و حتی التماس کرده بود، ولی خالهاش امتناع کرده بود کمکش کنه. همیشه انتظار داشت پول خالهاش رو به ارث ببره، ولی حالا قطعاً دیگه این اتفاق نمیافتاد. فقیر بود و احتمالاً همیشه فقیر میموند.
“و مطمئنی که پیرمرد پولداره؟”از فرد پرسید.
“مطمئنم؟ شنیدی که هفتهی قبل گفت روزی نل سوار کالسکهی گرونقیمت میشه، نشنیدی؟”فرد جواب داد.
مکالمه به این شکل ادامه پیدا کرد. اول ریچارد فکر نمیکرد ایدهی فرد ایدهی خوبی باشه. هرچند، حقیقت این بود که ریچارد فقیر و طماع بود و فرد باهوش و قانعکننده. بنابراین فقط یک ساعت طول کشید که ریچارد سوئیولر با نقشهی جدید و تعجبآور دوستش موافقت میکرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Fred and Richard Make a Plan
Mr Richard Swiveller lived in a small rented room above a shop in an area of London famous for its theatres and cheap houses. And it was here that Fred had come to visit him one evening. Fred had spent nearly an hour listening to Richard talking about nothing important. and he was now walking up and down the room impatiently.
‘Richard,’ said Fred angrily, ‘I don’t understand how you can be so cheerful with everything that has happened. I wish you would stop talking!’
‘Well,’ said Mr Swiveller, ‘I must say that you are very rude! I’ve invited you into my fashionable gentleman’s apartments and this is how you treat me! Well, I really don’t know.’
‘Richard’ shouted Fred, returning to his chair. ‘Will you talk seriously for two minutes, if I show you a way to make a lot of money with very little effort?’
Richard Swiveller immediately fell silent and stared at his friend. A moment passed before Fred spoke again.
‘Do you think my sister Nell is pretty?’
‘Well, yes, of course,’ replied Richard. ‘But I must say that you two don’t look very similar at all.’
‘Good - you think she’s pretty,’ said Fred, choosing to ignore Richard’s comment. ‘So it’s very clear that the old man and I never agree about anything. and that he’s not going to give me any money, not even when he dies. You see that, don’t you?’
‘A bat could see that, even with the sun shining,’ said Richard, nodding his head.
‘Well,’ Fred went on, ‘Nell is a friendly girl and, because she is young, we can easily change what she thinks. You could make friends with her and then she might be persuaded to marry you.’
Richard Swiveller, who could not believe what he had just heard, spoke just one word.
‘What!’
‘She could be persuaded to marry you,’ repeated Fred calmly. ‘And if you married her, all that money could be yours.’
‘But she’s not even fourteen years old’ cried Richard.
‘I don’t mean you should marry her now’ replied Fred impatiently. ‘I mean you could marry her in three or four years’ time.’
Richard looked very uncertain.
‘Look,’ began Fred. ‘I think I could get her to marry you. Even if the old man lived for several more years, you would inherit all his money in the end. Then you and I would be able to spend it together. And just think - you would also have a beautiful wife!’
Richard thought for a moment. His rich aunt had been sending him money over the years, but in the last few months he had received nothing. She had heard about how he lived his life and wasted the money she sent him. Richard had sent her many letters asking, even begging, for money, but she refused to help him. He had always expected to inherit her money, but that would certainly never happen now. He was poor and might always be poor.
‘And you are sure that he’s rich?’ he asked Fred.
‘Am I sure? You heard what he said last week about Nell riding in an expensive carriage one day, didn’t you?’ replied Fred.
The conversation continued in this way. At first Richard did not think Fred’s idea was a good one. However, the truth was he was poor and greedy, and Fred was clever and persuasive. So it was only an hour later that Richard Swiveller found himself agreeing to his friend’s surprising new plan.