سرفصل های مهم
شروعی تازه برای کیت
توضیح مختصر
کیت تو خونهی گارلندها شروع به کار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
شروعی تازه برای کیت
وقتی نل و پدربزرگش در ییلاقات سفر میکردن، دنیل کوئیلپ در لندن مشغول دوست شدن با ریچارد سوئیولر بود. ولی واقعاً ریچارد رو دوست نداشت و فقط میخواست بهش کلک بزنه. این اتفاقی هست که افتاد.
کوئیلپ کمی بعد متوجه شد که نل و پیرمرد مغازهی کنجکاوی قدیمی رو ترک کردن. ولی از رفتنشون زیاد تعجب نکرد. فقط نگران این بود که پیرمرد ممکنه کمی پول مخفی با خودش برده باشه. کوئیلپ منتظر نمود. خونه و مغازه رو خالی کرد و همه چیز رو هرچه زودتر فروخت.
همون روزی که نل و پدربزرگش لندن رو ترک کردن، کوئیلپ دیداری از طرف ریچارد داشت. ریچارد به عنوان بخشی از نقشهی فرد رفت مغازه تا با نل دوست بشه و ثروتمند بشه. بنابراین وقتی دید نل و پدربزرگش و تمام پول رفتن، شوکه و ناراحت شد. نقشهی ثروتمند شدن قبل از اینکه شروع بشه دچار مشکل جدی شده بود!
واضح بود که نه دنیل کوئیلپ و نه ریچارد نمیدونستن نل و پدربزرگش کجا رفتن. ولی کوئیلپ میخواست بفهمه چرا ریچارد اومده مغازهی کنجکاوی قدیمی و به همین خاطر شروع به پرسیدن سؤالاتی ازش کرد. بعد از چند تا سؤال هوشمندانه همه چیز رو دربارهی نقشهی فرد برای ازدواج ریچارد و نل و اینکه فرد و ریچارد میخوان خودشون رو از ارث بزرگ نل ثروتمند کنن فهمید.
هرچند کوئیلپ بیشتر از ریچارد میدونست. میدونست که پدربزرگش در واقع فقیره، نه ثروتمند. ولی فکر کرد تماشای اینکه نقشهی فرد بد پیش میره سرگرمکننده خواهد بود. وقتی فرد و ریچارد میفهمیدن نل گداست بهشون میخندید!
کوئیلپ با نامهربونی داد زد: “چه نقشهی هوشمندانهای! آه، ای مرد خوششانس! بله، تو شوهر نلی میشی با طلا و نقرهای بیشتر از اونی که بتونی تصور کنی. بیا بریم و با فرد حرف بزنیم و من به هر دوی شما کمک میکنم پیداش کنید.”
تنها شخصی که واقعاً دربارهی ناپدیدی ناراحت بود کیت بود. نمیدونست نل و پدربزرگش کجان و نمیتونست جلوی نگرانیش رو بگیره. امیدوار بود در عرض چند روز برگردن و پیشنهاد کیت رو برای مکان موندن قبول کنن.
کیت که متوجه شد دیگه هرگز برای پدربزرگ نل در مغازهی کنجکاوی قدیمی کار نخواهد کرد، شروع کرد به دنبال کار گشتن. در خیابانها راه رفت و کار خواست ولی هیچ کس کاری بهش پیشنهاد نداد. بعد از چند روز که این کار رو کرد داشت تسلیم میشد که یک کالسکهی کوچیک که یه اسب کوتاه کلهشق میکشیدش، از کنارش رد شد. رانندهی کالسکه یک آقای پیر و قد کوتاه و چاق بود و کنارش یک خانم پیر کوتاه و چاق نشسته بود. در صندلی پشت سر اونها یک مرد جوان بود که کیت فکر کرد باید پسرشون باشه. آقای پیر نمیتونست اسب رو خوب کنترل کنه، ولی با زحمت کالسکه رو جلوی خونهای که زیاد از کیت فاصله نداشت نگه داشت و سه نفری از کالسکه پیاده شدن.
کیت گفت: “ببخشید، آقا. میخواید من مراقبت اسبتون باشم؟”
آقای پیر با لبخند جواب داد: “اگه از اینکه منتظر بمونی خوشحال میشی، بله میتونی این کار رو داشته باشی.” بعد خانواده رفتن توی خونه.
مدتی بعد دوباره اومدن بیرون و به طرف کالسکه رفتن. آقای پیر دستش رو کرد توی جیبش تا یک سکهی شش پنسی برای کیت پیدا کنه. ولی تنها سکهای که داشت یک شیلینگ بود که فکر میکرد پول خیلی زیادی هست. هرچند چون هیچ سکهی دیگهای نداشت، یک شیلینگ رو داد به کیت.
با خنده گفت: “بفرما. دوشنبهی آینده همین موقع میام اینجا. برای بقیهی این پول مطمئن باش که بیای اینجا، پسرم!”
کیت گفت: “ممنونم، آقا. میام.”
کیت این حرف رو جدی گفت، ولی سه نفر توی کالسکه با صدای بلند خندیدن و حتی اسب هم سرش رو تکون داد. به وضوح هیچکدوم از اونها انتظار نداشتن کیت صادق باشه و دوشنبهی بعد برگرده.
روزها سپری شدن و هر روز کیت امیدوار بود نل و پدربزرگش درشون رو بزنن. اونا هیچ وقت این کار رو نکردن. دوشنبه دوباره از راه رسید و کیت به همون مکان توی خیابونی که یک هفته قبل اسب رو نگه داشته بود برگشت. زیاد طول نکشید که کالسکه از گوشه پیچید، سرعتش رو در خیابان کم کرد و وقتی آقای پیر سعی کرد اسب رو کنترل کنه یکمرتبه و با خشونت توقف کرد.
کیت با لبخندی دوستانه روی صورتش کنار سر اسب ظاهر شد.
آقای پیر با خوشحالی داد زد: “ببین! پسره اینجاست!”
کیت که دستش رو گذاشته بود روی گردن اسب گفت: “گفتم که میام، آقا. امیدوارم سواری خوشایندی داشتید، آقا.”
آقای پیر و پسرش به خانم پیر کمک کردن از کالسکه پیاده بشه و رفتن توی خونه. بعد از مدتی برگشتن و آقای پیر اومد با کیت حرف بزنه. گفت اسمش آقای گارلند هست و از کیت چند تا سؤال درباره اینکه کجا زندگی میکنه و درباره خانوادهاش پرسید. بعد از اینکه آدرس کیت رو در دفترچهی کوچیکی نوشت، آقای گارلند با زن و پسرش سوار کالسکه شد و روند و رفت.
حدود نیم ساعت طول کشید تا کیت برگره خونه، و وقتی رسید از دیدن اسب و کالسکه که درست بیرون خونهاش بودن، تعجب کرد! داخل، آقا و خانم گارلند بودن و تو آشپزخونه با مادرش صحبت میکردن.
مادر کیت که به آقای گارلند که لبخند میزد نگاه میکرد، گفت: “خدای بزرگ. این آقای مهربون یک شغل بهت پیشنهاد داده!”
بعد از چند دقیقه صحبت تصمیم گرفته شد: کیت در خونهی آقا و خانم گارلند زندگی میکرد و توسط اونها استخدام میشد. زوج پیر بهش گفتن که حقوقش سالانه ۶ پوند خواهد بود.
بعد از اینکه گارلندها رفتن، کیت با هیجان گفت: “خوب مادر. سالانه ۶ پوند! دیگه نیازی نیست نگران پول باشیم!”
فقط دو روز بعد کیت که لباسهای شیک و جدید پوشیده بود رسید تا کار رو در کلبهی زیبای آقا و خانم گارلند شروع کنه. در زد و بعد از اینکه زمانی خیلی طولانی به نظر میرسید یک خدمتکار دختر جوان در رو باز کرد. خجالتی و خیلی زیبا بود.
دختر که به پاهاش نگاه میکرد، گفت: “به گمونم شما کیت هستید، آقا. اسم من باربارا هست.”
بعد به کیت نگاه کرد و هر دو با خجالت به همدیگه لبخند زدن.
متن انگلیسی فصل
chapter seven
A New Beginning for Kit
While Nell and her grandfather were travelling through the countryside, back in London Daniel Quilp was busy making friends with Richard Swiveller. But he did not really like Richard and only wanted to play a trick on him. This is what happened.
Quilp had soon discovered that Nell and the old man had left The Old Curiosity Shop. But he was not very surprised that they had gone. His only worry was that the old man might have taken some hidden money with him. Quilp did not wait. He emptied the house and shop and sold everything in it as soon as he could.
On the same day that Nell and her grandfather left London, Quilp received a visit from Richard. Richard went to the shop as part of Fred’s plan to make friends with Nell and become rich. So he was shocked and upset to find that Nell, her grandfather and all the money had gone. The plan to become rich was in serious trouble before it began!
It was clear that neither Daniel Quilp nor Richard Swiveller knew where Nell and her grandfather had gone. But Quilp wanted to find out why Richard had come to The Old Curiosity Shop and so he began asking him questions. After many clever questions, Quilp learnt all about Fred’s plan for Richard to marry Nell, and for Fred and Richard to make themselves rich with her large inheritance.
Quilp, however, knew more than Richard. He knew that the grandfather was really poor, not rich. But he thought it would be fun to watch Fred’s plan go terribly wrong. He would laugh at them when Fred and Richard found out that Nell was a beggar!
‘What a clever plan’ cried Quilp unkindly. ‘Oh, you lucky man! Yes, you will be Nelly’s husband, with more gold and silver than you can imagine. Let’s go and talk to Fred and I’ll help you both find her.’
The only person who was truly sad about the disappearance was Kit. He had no idea where Nell and her grandfather were and he could not stop worrying about it. He hoped that in a few days’ time they would return and accept his offer of a place to stay.
Realizing that he would never again work for Nell’s grandfather at The Old Curiosity Shop, Kit started to look for another job. He walked the streets asking for work, but no one offered him any. After several days of this he was about to give up when a small carriage pulled by a stubbom-looking pony went past him. The driver of the carriage was a fat little old gentleman and next to him sat a fat little old lady. In the seat behind them sat a young man, who Kit thought must be their son. The old gentleman could not control the pony very well, but with difficulty he stopped the carriage in front of a house not far from Kit and the three of them climbed down from the carriage.
‘Excuse me, sir,’ said Kit. ‘Would you like me to look after your horse?’
‘If you are happy to wait for a while, yes, you can have the job,’ replied the old gentleman, smiling. The family then went into the house.
Sometime later they came out again and walked towards the carriage. The old gentleman put his hand in his pocket to find a sixpence for Kit. But the only coin he had was a shilling, which he thought was too much money. However, because he had no other coins, he gave the shilling to Kit.
‘There,’ he said with a laugh. ‘I’m coming here again next Monday at the same time. Make sure that you’re here, my boy, to earn the rest of this money!’
‘Thank you, sir,’ said Kit. ‘I’ll be here.’
Kit meant what he said, but the three people in the carriage laughed loudly, and even the pony shook its head. Clearly none of them expected Kit to be honest and return the following Monday.
The days passed and every day Kit hoped that Nell and her grandfather would knock on his front door. They never did. Monday came again and Kit returned to the same place in the street where he had held the pony the week before. It was not long before the carriage came round the comer, sped down the street and stopped suddenly and violently as the old gentleman tried to control the pony.
It was then that Kit, with a friendly smile on his face, appeared by the pony’s head.
‘Look’ cried the old gentleman happily. ‘The boy is here!’
‘I said I would be here, sir,’ said Kit, his hand on the pony’s neck. ‘I hope you’ve had a pleasant ride, sir.’
The old gentleman and his son helped the old lady out of the carriage and they went into the house. After some time they returned and the old gentleman came to speak to Kit. He said his name was Mr Garland and he asked Kit a few questions about where he lived and his family. After writing Kit’s address in a small notebook, Mr Garland climbed up into the carriage with his wife and son and drove away.
It took Kit about half an hour to walk home and when he arrived he was surprised to see the pony and carriage again, standing right outside his house! Inside, Mr and Mrs Garland were there, talking to his mother in the kitchen.
‘My dear,’ said Kit’s mother, looking at Mr Garland, who was smiling. ‘This kind gentleman has offered you a job!’
After a few minutes of conversation it was decided: Kit would live in Mr and Mrs Garland’s house and would be employed by them. The old couple told him that his salary would be six pounds a year.
‘Well, mother,’ said Kit excitedly after the Garlands had left. ‘Six pounds a year! We won’t need to worry about money again!’
Just two days later Kit, wearing smart new clothes, arrived to start work at Mr and Mrs Garland’s beautiful cottage. He knocked on the door, and after what seemed like a very long time a young servant-girl opened it. She looked shy and was very pretty.
‘I suppose you’re Kit, sir,’ said the girl, looking down at her feet. ‘My name is Barbara.’
Then she looked up at Kit, and they both smiled shyly at each other.