سرفصل های مهم
دیدارهای تصادفی
توضیح مختصر
نل و پدربزرگش از شهرها و روستاها میگذرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
دیدارهای تصادفی
نل و پدربزرگش چند ساعت راه رفتن تا اینکه احساس کردن به اندازهی کافی از عروسکگردانها دور شدن تا توقف و استراحت کنن. پیرمرد گیج شده بود و میترسید و به نظر نمیرسید واقعاً میفهمه چه اتفاقی افتاده. این نل رو نگران و ناراحت کرد، ولی میدونست که باید قوی باشه. بعد از استراحتی کوتاه دوباره شروع به راه رفتن کردن و تا اواخر بعد از ظهر که به یک دهکده رسیدن توقف نکردن.
دهکده خیلی کوچیک بود و ازش رد شدن تا ببینن کجا میتونن بمونن. یه پیرمرد دیدن که در یک باغچهی کوچیک جلوی کلبهای نشسته. نل میدونست که باید معلم مدرسه باشه، چون بالای پنجرهی کلبه تابلوای بود که روش نوشته بود “مدرسه.” مرد کت و شلوار مشکی ساده پوشیده بود و به نظر صمیمی و دوستانه میرسید. نل خیلی خجالت میکشید، ولی رفت تو باغچه و باهاش حرف زد.
“جایی رو میشناسید که ما بتونیم شب اونجا بمونیم؟نل پرسید. امروز راه زیادی اومدیم و خوشحال میشیم پول کمی بابتش بدیم.”
معلم مدرسه گفت: “اسمم آقای مارتون هست. تو مسافر خیلی جوانی هستی، فرزندم. چرا اینجا نمیمونید؟ بیاید داخل.”
خونهی سادهای بود، ولی نل و پدربزرگش اونجا راحت بودن و برای خوردن و آشامیدن بیشتر از اندازهی کافی بود. خوب خوابیدن و صبح وقتی صبحانه میخوردن آقای مارتون پیشنهادی داد.
گفت: “هر دو خیلی خسته به نظر میرسید. اگه قبل از ادامهی سفر طولانیتون بیشتر بمونید، اینجا پذیرا هستم.” و به این ترتیب دو شب دیگه هم موندن. نل در طول روز خونه رو تمیز و مرتب کرد تا به معلم مدرسه نشون بده چقدر ازش متشکره. همچنین وقتی معلم به کلاسی از پسرهای کوچیک خوندن و نوشتن یاد میداد، مدتی تماشاش کرد. هم نل و هم پدربزرگش با آقای مارتون دوست شدن و قادر بودن در کلبه استراحت کنن. وقتی زمان رفتن و ادامهی سفرشون شد، کمی ناراحت بودن.
مدتی بعد روستا رو خیلی پشت سر گذاشتن و در جادهی اصلی پیش میرفتن. کل روز راه رفتن ولی وقتی آفتاب شروع به غروب کرد روستا یا شهری پیدا نکردن. درست وقتی داشتن نگران این میشدن که کجا میخوان بمونن، کنار جاده یک کاروان دیدن. به نظر یک خونهی کوچولوی شیک چرخدار میرسید که به رنگ روشن رنگ شده بود و پردههای سفید روی پنجرههاش داشت. یک زن روی پلهها نشسته بود و یک فنجان چایی میخورد و به نظر دوستانه و خوش لباس میرسید. درست نزدیک کاروان یک مرد - نل حدس زد راننده باشه - دو تا اسب خوش قیافه رو که چمن میخوردن نگه داشته بود.
نل به خانم گفت: “ببخشید. میدونید شهر بعدی چقدر فاصله داره؟ امیدواریم شب رو اونجا بمونیم؟”
زن گفت شهر بعد حدود هشت مایل دورتر هست.
نل داد زد: “آه! راه خیلی طولانیه.”
وقتی زن با دقت هم به نل و هم به پدربزرگش نگاه میکرد، یک لحظه سکوت شد.
“گرسنه هستید؟خانم پرسید. بیاید و چیزی بخورید.”
و به این ترتیب کنار جاده چایی داغ و نون و پنیر خوردن. بعد از کمی گفتگو زن نل و پدربزرگش رو دعوت کرد همراه اون با کاروان به شهر بعدی برن. وقتی نل سوار کاروان شد چندین بار از زن تشکر کرد. داخل کاروان نشست و از اینکه از پیادهروی طولانی آخر روز نجات پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
Chance Meetings
Nell and her grandfather walked for several hours before they felt that they were far enough away from the puppeteers to stop and rest. The old man was confused and frightened and did not seem to really understand what had happened. This worried and upset Nell, but she knew that she had to be strong. After a short rest they started walking again, and did not stop until they reached a village late in the afternoon.
The village was very small and they walked through it to see where they could stay. They saw an old man sitting in a little garden in front of a cottage. Nell knew that he must be the schoolteacher because above the window of the cottage was a sign that said ‘School’. He wore a simple black suit and he looked friendly. Nell felt quite shy, but she went into the garden and spoke to him.
‘Do you know of anywhere we could stay for the night?’ asked Nell. ‘We have walked a long way today and we would be happy to pay a small amount of money.’
‘My name is Mr Marton,’ said the schoolteacher. ‘You’re a very young traveller, my child. Why don’t you both stay here? Come in,’ he added.
It was a simple house, but Nell and her grandfather were comfortable there and had more than enough to eat and drink. They slept well, and in the morning while they were eating breakfast Mr Marton made a suggestion.
‘You both look very tired,’ he said. ‘You’re very welcome to stay here longer, before you continue with your long journey.’ And so they stayed another two nights. Nell cleaned and tidied the house during the day to show the schoolteacher how thankful she was to him. She also spent some time watching him as he taught his class of young boys to read and write. Both she and her grandfather became friends with Mr Marton, and they were able to relax and rest in the cottage. They were a little sad when the time came for them to leave and continue with their journey.
Soon they had left the village far behind and were following the main road. They walked all day but as the sun began to set they had not found a village or town. Just as they were beginning to get worried about where they would stay, they saw a caravan at the side of the road. It seemed to be a smart little house on wheels, which was painted brightly and had white curtains at the windows. There was a woman sitting on its steps drinking a cup of tea and she looked friendly and well dressed. Just near the caravan a man - Nell guessed he was the driver - was holding two fine-looking horses that were eating the grass.
‘Excuse me,’ Nell said to the lady. ‘Do you know how far it is to the next town? We hope to stay there tonight.’
The woman said the next town was about eight miles away.
‘Oh’ cried Nell. ‘That’s such a long way.’
There was a moment’s silence during which the woman looked carefully at both Nell and her grandfather.
‘Are you hungry?’ the lady asked. ‘Come and have something to eat.’
And so they drank hot tea and ate bread and cheese at the side of the road. After a little more conversation, the woman invited Nell and her grandfather to ride with her in the caravan to the next town. As Nell climbed into the caravan she thanked the woman several times. She sat down inside the caravan and was happy to be saved from such a long walk so late in the day.