سرفصل های مهم
باغ گلهای زنده
توضیح مختصر
آلیس در بازی بزرگ شطرنجه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
باغ گلهای زنده
تپهی کوچیکی در فاصلهی تقریباً نزدیکی بود و آلیس تصمیم گرفت پیاده به سمتش بره. گفت: “میتونم از بالای تپه باغچه رو بهتر ببینم.”
سخت تلاش کرد به تپه برسه، ولی رسیدن به تپه غیرممکن بود. اول از این راه رفت، بعد از اون راه رفت ولی هر بار که از گوشهای میپیچید میدید برگشته به خونه.
آلیس با بد خلقی به خونه گفت: “دیگه نمیرم اون تو. باید از آینه برگردم به اتاق قدیمی و اون موقع پایان ماجرای من میشه.”
یک بار دیگه سعی کرد و این بار از باغچهای پر از گل با درختی که در وسطش رشد کرده بود، رد شد.
آلیس به یکی از گلها گفت: “آه، گل سوسن. ای کاش میتونستی حرف بزنی.”
گل سوسن گفت: “میتونیم حرف بزنیم، اگه کسی برای حرف زدن به اندازهی کافی جالب باشه.” آلیس به اندازهای تعجب کرده بود که تا یک دقیقه نمیتونست حرف بزنه. بعد تقریباً با زمزمه گفت: “و همهی گلها میتونن حرف بزنن؟”
گل سوسن گفت: “به خوبی تو میتونن حرف بزنن. و خیلی بلندتر.”
رز گفت: “میدونی که مؤدبانه نیست ما شروع کنیم و من واقعاً به این فکر میکردم که تو کی حرف میزنی.”
“چرا همهی شما میتونید حرف بزنید؟آلیس که گیج شده بود، گفت. من قبلاً به باغچههای زیادی رفتم، و هیچ کدوم از گلها نمیتونستن حرف بزنن.”
گل سوسن گفت: “دستت رو بیار پایین و به زمین دست بزن. دلیلش رو میفهمی.”
آلیس این کار رو کرد. گفت: “زمین خیلی سفته ولی این چطور این مسئله رو توضیح میده.”
گل سوسن گفت: “در بیشتر باغچهها بستر گلها رو خیلی نرم میکنن، بنابراین گلها همیشه خوابن.”
به نظر عالیس دلیل خیلی خوبی بود. “هیچ وقت به این فکر نکرده بودم.” گفت.
“مگه تو اصلاً فکر هم میکنی؟”رز با نامهربونی پرسید.
یک گل آفتابگردان یکمرتبه گفت: “هیچ وقت کسی رو با صورتی احمقانهتر از این ندیده بودم.” اولین بار بود که این گل حرف میزد و آلیس تعجب کرد و ترسید.
“آه، ساکت باش!گلسوسن داد زد. شما آفتابگردانها دربارهی دنیا چی میدونید؟”
“آدمهای دیگهای هم در باغچه هستن؟” آلیس پرسید.
رز گفت: “یه گل دیگه هم هست که میتونه مثل تو حرکت کنه. مثل تو شکل عجیبی داره، ولی از تو سرختره و برگهای بیشتری نسبت به تو داره.”
“داره میاد!یک آفتابگردون دیگه داد زد. میتونم صدای پاهاش رو بشنوم- بنگ، بنگ، بنگ، روی زمین.”
عالیس سریعاً اطراف رو نگاه کرد و دید که ملکهی سرخه. آلیس فکر کرد: “خیلی بزرگ شده.” وقتی آلیس ملکه رو کنار شومینه دیده بود، ملکه ۸ سانتیمتر بود. حالا بلندتر از خود عالیس شده بود!
آلیس گفت: “فکر میکنم برم ببینمش.”
رز گفت: “احتمالاً نمیتونی این کار رو بکنی. اگه میخوای ببینیش باید از راه دیگهای بری.”
این حرف به نظر عالیس مزخرف بود بنابراین شروع به رفتن به طرف ملکهی سرخ کرد. آلیس در کمال تعجب دید یک دقیقه بعد داره از در ورودی خونه رد میشه. با بدخلقی برگشت و دوباره ملکه رو اون طرف باغچه دید. این بار سعی کرد از راه دیگه بره و از ملکه دور بشه.
به زیبایی موفق شد. یک دقیقه بعد روبروی ملکهی سرخ ایستاده بود و خیلی نزدیک تپهای بود که میخواست بهش برسه.
“از کجا میای؟ملکهی سرخ گفت. کجا میری؟ و چرا اصلاً اینجایی؟ بالا رو نگاه کن، خوب حرف بزن، دستهات رو بیحرکت نگه دار. و وقتی فکر میکنی چی بگی، تعظیم کن. باعث صرفهجویی در وقت میشه.”
عالیس سعی کرد از تمام این دستورها تبعیت کنه و کمی از ملکه میترسید.
شروع کرد: “من فقط میخواستم از بالای تپه باغچه رو ببینم، اعلیحضرت.”
“تپه!ملکه داد زد. بعضیها به اونجا میگن دره.”
عالیس گفت: “ولی یک تپه نمیتونه دره باشه. غیر منطقیه.”
ملکهی سرخ سرش رو تکون داد. “اگه دلت میخواد میتونی بگی غیر منطقیه. بعضیها میگن خیلی هم منطقیه!”
آلیس دوباره تعظیم کرد و به این نتیجه رسید که بهتره با کسی بحث نکنه. با هم در سکوت از تپه بالا رفتن. بالای تپه عالیس میتونست اون طرف کشور رو ببینه و کشور خیلی عجیبی بود. جویبارهای کوچیک زیادی از این طرف به اون طرف جاری بودن و پرچینها طویلی به سمت دیگه میرفت. کشور مربعها بود.
“درست مثل یک صفحه شطرنج بزرگه!آلیس بالاخره گفت. آه، و میتونم چند تا مهره اون پایین ببینم!” قلب آلیس از هیجان شروع به تند تپیدن کرد. “این بازی بزرگ شطرنجه- به بزرگی خود دنیا. اگه اصلاً اینجا دنیا باشه. آه، چه جالب! ای کاش میتونستم در این بازی باشم، حتی به عنوان پیاده. البته هرچند دوست داشتم ملکه باشم.”
وقتی این حرف رو زد، کمی با نگرانی به ملکهی واقعی نگاه کرد. ولی ملکهی سرخ با مهربانی لبخند زد و گفت: “اگه دلت میخواد میتونی پیادهی ملکهی سفید باشی. لیلی برای بازی کردن خیلی جوونه. تو حالا در مربع دوم هستی و وقتی به مربع ۸ برسی، ملکه میشی.”
درست همین لحظه شروع به دویدن کردن. عالیس هرگز نفهمید چطور این اتفاق افتاد، ولی زمانی برای فکر کردن بهش نداشت، چون به سرعت میدویدن.
“تندتر! تندتر!”ملکه که از دست عالیس میکشید، داد زد. مثل باد میدویدن، ولی چیز عجیب این بود که به نظر نمیرسید از کنار چیزی رد بشن. جای درختها و چیزهای دیگهی اطرافشون تغییر نمیکرد.
عالیس از این خیلی گیج شده بود، ولی ملکه باز هم داد میزد: “تندتر! تندتر!” حالا تقریباً روی زمین پرواز میکردن. عالیس تو عمرش به این سرعت ندویده بود.
وقتی بالاخره توقف کردن، آلیس مجبور شد بشینه چون پاهاش میلرزیدن. بعد با تعجب اطرافش رو نگاه کرد.
“ولی تمام مدت زیر همین درخت بودیم! هنوز هم همین جاییم!”
ملکه گفت: “بله که هستیم. چرا نباید باشیم؟”
آلیس گفت: “خوب، در کشور ما اگه مدتی طولانی با سرعت بدوی معمولاً به مکان متفاوتی میرسی.”
“چه کشور کُندی!ملکه گفت. میبینی که اینجا باید خیلی با سرعت بدوی فقط برای اینکه همون جایی که هستی بمونی. اگه میخوای جای دیگهای بری، باید دو برابر این سرعت بدوی.” ادامه داد: “حالا بهت میگم چیکار کنی. وقتی دارم حرف میزنم ۵ قدم برمیدارم و در قدم پنجم میرم.”
ملکه دو قدم از درخت دور شد و برگشت. “یک پیاده در حرکت اولش دو مربع میره. بنابراین خیلی سریع به مربع سوم میرسی، احتمالاً توسط راهآهن. بعد در مربع چهارم خواهی بود که متعلق به توئیدلدوم و توئیدلدی هست. مربع پنجم بیشتر آب هست و ششم متعلق به هامپتی دامپتی هست. ولی چرا چیزی نگفتی؟”
عالیس گفت: “نمیدونستم باید چیزی بگم.”
ملکه گفتم: “مؤدبانه است برای تمام این اطلاعات بگی ممنونم. ولی مهم نیست. بیا وانمود کنیم گفتی. مربع هفتم کلاً جنگله- یکی از شوالیهها راه رو نشونت میده. و در مربع هشتم ما با هم ملکه خواهیم بود و مهمونی و خوش گذرونیه!”
آلیس بلند شد تعظیم کرد و دوباره نشست.
ملکه دو قدم دیگه برداشت و دوباره برگشت. “وقتی نمیتونی کلمهی انگلیسی پیدا کنی، فرانسوی حرف بزن. و همیشه یادت باشه کی هستی!”
ملکه یک قدم دیگه برداشت و دیگه اونجا نبود. عالیس نمیدونست ملکه ناپدید شده و رفته هوا یا دویده تو جنگل. ولی قطعاً اونجا نبود و عالیس شروع به یادآوری این کرد که یک پیاده است و اینکه به زودی زمان حرکت میرسه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
The garden of live flowers
There was a small hill not far away and Alice decided to walk to it. ‘I shall be able to see the garden better from the top of the hill’ she said.
She tried very hard to reach the hill but it seemed impossible to get to it. She went first this way then that way but every time she turned a corner she found herself back at the house.
‘I’m not going in again yet’ she told the house crossly. ‘I’ll have to go back through the looking-glass into the old room and that’s the end of all my adventures then.’
She tried once more and this time passed a large flowerbed with a tree growing in the middle.
‘Oh Tiger-lily’ Alice said to one of the flowers. ‘I wish you could talk.’
‘We can talk,’ said the Tiger-lily, ‘if there is anybody interesting enough to talk to. ‘For a minute Alice was too surprised to speak. Then she said, almost in a whisper, ‘And can all the flowers talk?’
‘As well as you can,’ said the Tiger-lily. ‘And a lot louder.’
‘It isn’t polite for us to begin, you know,’ said the Rose, ‘and I was really wondering when you would speak.’
‘But why can you all talk?’ Alice said, puzzled. ‘I’ve been in many gardens before, and none of the flowers could talk.’
‘Put your hand down and feel the ground,’ said the Tiger-lily.’ Then you’ll know why.’
Alice did so. ‘It’s very hard,’ she said, ‘but how does that explain it?’
‘In most gardens,’ the Tiger-lily said, ‘they make the flowerbeds too soft-so the flowers are always asleep.’
This sounded a very good reason to Alice. ‘I never thought of that before!’ she said.
‘Do you ever think at all?’ asked the Rose, unkindly.
‘I never saw anybody with a more stupid face,’ said a Daisy suddenly. It was the first time it had spoken, and Alice jumped in surprise.
‘Oh, be quiet!’ cried the Tiger-lily. ‘What do you Daisies know about the world?’
‘Are there any other people in the garden?’ Alice asked.
‘There’s one other flower that can move around like you,’ said the Rose. ‘She’s the same strange shape as you, but she’s redder, with more leaves than you have.’
‘She’s coming now!’ cried another Daisy. ‘I can hear her feet - bang, bang, bang, on the ground.’
Alice looked round quickly, and saw that it was the Red Queen. ‘She’s grown a lot,’ Alice thought. When she had seen her by the fireplace, the Queen had been only eight centimetres high. Now she was taller than Alice herself!
‘I think I’ll go and meet her,’ Alice said.
‘You can’t possibly do that,’ said the Rose. ‘You must walk the other way if you want to meet her.’
This sounded nonsense to Alice, so she began to walk towards the Red Queen. To her surprise, she found herself a minute later walking in through the front door of the house. She turned round crossly, and saw the Queen again, on the other side of the garden. This time she tried walking the other way, away from the Queen.
It succeeded beautifully. A minute later she was standing opposite the Red Queen, and very near the hill that she had wanted to get to.
‘Where do you come from?’ said the Red Queen. ‘Where are you going? And why are you here at all? Look up, speak nicely, keep your hands still. And curtsy while you’re thinking what to say. It saves time.’
Alice tried to obey all these orders, feeling just a little frightened of the Queen.
‘I only wanted to look at the garden, your Majesty, from the top of that hill,’ she began.
‘Hill!’ cried the Queen. ‘Some people would call that a valley.’
‘But a hill can’t be a valley,’ said Alice. ‘That would be nonsense.’
The Red Queen shook her head. ‘You can call it nonsense if you like. Some people would say it was sensible!’
Alice curtsied again, and decided it would be safer not to argue anymore. Together, they walked on in silence up the hill. At the top Alice could see right across the country - and a very strange country it was. There were lots of little brooks running across from side to side, and there were long lines of hedges, going the other way. It was a country of squares.
‘It’s just like a large chess-board!’ Alice said at last. ‘Oh, and I can see some chessmen down there!’ Her heart began to beat fast with excitement. ‘It’s a great game of chess, as big as the world itself . if this is the world at all. Oh, what fun! I wish I could be in it, even as a Pawn. Although, I would love to be a Queen, of course.’
She looked a little worriedly at the real Queen as she said this. But the Red Queen smiled kindly, and said, ‘You can be the White Queen’s Pawn, if you like. Lily is too young to play. You’re in the Second Square now, and when you get to the Eighth Square, you’ll be a Queen-‘
Just at that moment, they began to run. Alice never did understand how it happened, but she had no time to think about it because they were running so fast.
‘Faster! Faster!’ cried the Queen, pulling Alice’s hand. They ran like the wind, but the strange thing was that they never seemed to pass anything. The trees and other things round them never changed their places at all.
Alice was very puzzled by this, but still the Queen cried, ‘Faster! Faster!’ Now they were almost flying over the ground. Alice had never run so fast in her life.
When at last they stopped, she had to sit down because her legs were shaking. Then she looked around in surprise.
‘But we’ve been under this same tree all the time! We’re still in the same place!’
‘Of course we are,’ said the Queen. ‘Why shouldn’t we be?’
‘Well, in our country,’ said Alice, ‘if you run very fast for a long time, you usually arrive at a different place.’
‘What a slow kind of country!’ said the Queen. ‘Here, you see, you have to run very fast, just to keep in the same place. If you want to go somewhere different, you must run twice as fast. Now,’ she went on, ‘I shall tell you what to do. While I’m speaking, I shall take five steps, and at the fifth step, I shall go.’
She took two steps away from the tree and turned round. ‘A pawn goes two squares in its first move. So you’ll go very quickly through the Third Square-by railway, probably. Then you’ll be in the Fourth Square, which belongs to Tweedledum and Tweedledee. The Fifth Square is mostly water, and the Sixth belongs to Humpty Dumpty. But why haven’t you said anything?’
‘I didn’t know I had to say anything,’ said Alice.
‘It’s polite,’ said the Queen,’ to say thank you for all this information. But never mind. Let’s pretend you said it. The Seventh Square is all forest-one of the Knights will show you the way. and in the Eighth Square we shall be Queens together, and it’s all parties and fun!’
Alice got up and curtsied, and sat down again.
The Queen took another two steps and turned round again. ‘Speak in French when you can’t think of the English word. and always remember who you are!’
She took another step, and was gone. Alice did not know if she had disappeared into the air, or run into the wood. but she had certainly gone and Alice began to remember that she was a Pawn and that it would soon be time to move.