ملکه‌ی سفید

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: آن سوی آینه / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ملکه‌ی سفید

توضیح مختصر

آلیس ملکه‌ی سفید رو می‌ببینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

ملکه‌ی سفید

آلیس شال رو گرفت و وقتی صحبت می‌کرد، اطراف رو نگاه کرد و دنبال صاحبش گشت. یک لحظه بعد ملکه‌ی سفید که به سرعت می‌دوید از جنگل اومد. عالیس با شال به دیدنش رفت.

عالیس وقتی به ملکه کمک می‌کرد شال رو دوباره بندازه دورش گفت: “خوشحالم که تونستم شال رو براتون بگیرم.” “با ملکه‌ی سفید صحبت می‌کنم؟”مؤدبانه اضافه کرد.

ملکه که ناامیدانه شالش رو می‌کشید دورش گفت: “بله. آه، عزیزم. نمیدونم امروز شالم چه‌اش شده! فکر می‌کنم از دست من عصبانیه. از اینجاش سنجاق زدم و از اینجاش هم سنجاق زدم ولی خوشحال نیست.”

عالیس وقتی شال رو صاف می‌کرد، با ملایمت گفت: “ولی اگه فقط از یک طرف بهش سنجاق بزنی، صاف نمیشه. و متأسفانه موهاتون هم خیلی نامرتبه.”

ملکه با ناراحتی گفت: “شونه جایی تو موهام گم شده.”

آلیس با احتیاط شونه رو بیرون آورد و موهای ملکه رو مرتب‌تر جمع کرد. گفت: “بفرما، حالا بهتر به نظر می‌رسی. ولی واقعاً باید یک خدمتکار خانم داشته باشی.”

ملکه گفت: “خوشحال میشم خدمتکارم بشی. هفته‌ای ۲ پنس میدم و یک روز در میان مربا.”

آلیس با خنده گفت: “نمیخوام منو استخدام کنی. از مربا خوشم نمیاد.”

ملکه گفت: “مربای خیلی خوبیه.” “خوب، امروز مربا نمیخوام ممنونم.”

ملکه گفت: “ولی امروز نمی‌تونی مربا بخوری. فردا مربا هست و دیروز مربا بود. ولی امروز مربا نیست.”

آلیس باهاش بحث کرد: “باید گاهی امروز هم مربا باشه.”

ملکه گفت: “نه، نیست. یک روز در میان مربا هست. میدونی، امروز اون روزِ در میان نیست.”

آلیس که خیلی گیج شده بود، گفت: “نمی‌فهمم.”

ملکه با مهربونی توضیح داد: “به خاطر اینه که اینجا ما وارونه زندگی می‌کنیم. همیشه اولش کمی سخته.”

“وارونه زندگی میکنیم!آلیس با تعجب زیاد تکرار کرد. هیچ وقت نشنیدم کسی همچین کاری بکنه.”

ملکه ادامه داد: “ولی یک چیز خیلی به درد بخور در موردش وجود داره میتونی همه چیز رو به دو طریق به خاطر بیاری.”

آلیس گفت: “من همه چیز رو فقط به یک طریق به خاطر میارم. نمیتونم وقایع رو قبل از اتفاق‌شون بخاطر بیارم.”

ملکه گفت: “این زیاد به درد نمیخوره. من می‌تونم چیزهایی که یک هفته بعد اتفاق می‌افته رو به خاطر بیارم. به عنوان مثال پیک پادشاه حالا در زندانه، ولی هنوز هیچ کار اشتباهی نکرده. جرمش خیلی بعدتر اتفاق میفته.”

آلیس پرسید: “ولی اگه مرتکب جرمی نشه چی و اصلاً هیچ کار اشتباهی نکرده؟ به نظر شیوه‌ی عجیبی … “

همین لحظه ملکه با صدای بلند شروع به فریاد کرد و دستش رو در هوا تکون داد. “آه، آه!داد زد. انگشت‌هام خونریزی میکنن! آه، آه، آه!”

آلیس دست‌هاش رو گذاشت روی گوش‌هاش. “چی شده؟وسط داد و فریادهای ملکه گفت انگشت‌هات رو بریدی؟”

ملکه گفت: “هنوز نبریدمش، ولی به زودی میبرم- آخ، آخ، آخ!”

“فکر می‌کنی کی اینکار رو بکنی؟”آلیس که سعی می‌کرد نخنده، پرسید.

ملکه با ناراحتی گفت: “وقتی دوباره شالم رو محکم می‌کنم، یکی از سنجاق‌ها میاد بیرون و آخ، آخ!” وقتی این حرف‌ها رو میزد، یکی از سنجاق‌های شالش باز شد و ملکه سریع گرفتش و سعی کرد دوباره محکمش کنه.

“مراقب باش!عالیس داد زد. اشتباه گرفتیش!” سعی کرد به ملکه کمک کنه، ولی خیلی دیر شده بود. سنجاق عمیق رفته بود تو انگشت ملکه.

ملکه با لبخند به آلیس گفت: “می‌بینی که این خونریزی رو توضیح میده. حالا میدونی وقایع چطور اتفاق می‌افته.”

“ولی چرا حالا جیغ نمی‌کشی؟”آلیس که دست‌هاش رو آماده نگه داشته بود دوباره بذاره روی گوش‌هاش، پرسید.

ملکه گفت: “قبلاً همه‌ی جیغ‌هام رو کشیدم. چرا دوباره این کارو بکنم؟”

آلیس گفت: “باورش خیلی سخته زندگی میتونه وارونه اتفاق بیفته.”

ملکه که سعی می‌کرد کمک کنه، گفت: “سعی کن چیزی رو ساده‌تر باور کنی. به عنوان مثال من صد و یک سالم هست.”

“باورم نمیشه!”آلیس گفت.

“باورت نمیشه؟ملکه که با ناراحتی سرش رو تکون میداد، گفت. دوباره سعی کن. دست‌هات رو به هم بچسبون و چشم‌هات رو ببند.”

آلیس خندید. گفت: “سعی کردن هیچ فایده‌ای نداره. هیچکس چیزهای غیر ممکن رو باور نمیکنه.”

ملکه گفت: “شاید به اندازه‌ی کافی روش سخت کار نمی‌کنی. وقتی من بچه بودم روزی یک ساعت روش کار می‌کردم. چرا، گاهی می‌تونستم قبل از صبحانه ۶ تا چیز غیر ممکن رو باور کنم. بفرما، شالم باز داره میره!”

وقتی ملکه صحبت می‌کرد سنجاق‌ها دوباره باز شده بودن و بادی ناگهانی وزید و شالش رفت اون طرف جویبار کوچیک. ملکه با پرواز رفت دنبالش و تونست شال رو بگیره. “گرفتمش!با شادی گفت. حالا میبینی که دوباره خودم سنجاقش میکنم.”

“پس امیدوارم انگشتت خوب شده باشه.” آلیس وقتی دنبال ملکه از جویبار رد میشد خیلی مؤدبانه گفت.

“آه، خیلی بهتره!” ملکه وقتی ادامه میداد صداش بلندتر و بلندتر میشد. “خیلی بهتره! بهتره‌ه‌ه‌ه! بهتره‌ه‌ه‌ه!” کلمه آخر خیلی شبیه صدایی بود که گوسفند در میاره و آلیس با تعجب به ملکه نگاه کرد.

و ملکه حالا یک کت پشمی ضخیم پوشیده بود و … . آلیس چشم‌هاش رو بست و بعد دوباره باز کرد. نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده. جنگل ناپدید شده بود و آلیس در یک مغازه‌ی تاریک کوچیک بود و واقعاً یک گوسفند روبروش بود. گوسفند یه عینک بزرگ زده بود و به آرومی روی صندلی نشسته بود و بافتنی می‌بافت.

“چی میخوای بخری؟”گوسفند لحظه‌ای چشم‌هاش رو از بافتنی برداشت و بالا رو نگاه کرد و بالاخره گفت.

آلیس آروم گفت: “فعلاً مطمئن نیستم. ممکنه اول اطراف رو نگاه کنم؟”

آلیس شروع به قدم زدن دور مغازه کرد و همه چیز رو تماشا می‌کرد. ولی هر بار که با دقت به چیزی نگاه می‌کرد به نظر حرکت می‌کرد و بعد یک لحظه بعد در یک مکان دیگه پیدا می‌شد. بنابراین به وضوح دیدن چیزی که اونجا بود سخت بود. آلیس به قدم زدن ادامه داد و به زودی فهمید مغازه خیلی بزرگ‌تر از اون چیزی هست که آلیس فکر می‌کرد.

گفت: “چه مغازه‌ی عجیبی! ای کاش جای اشیا ثابت می‌موند!”

چند دقیقه بعد مغازه عجیب‌تر شد، چون عالیس دید کنار یک دریاچه‌ی بزرگ با گیاهان سبز بلندی که لب دریاچه رشد کردن، قدم میزنه. آلیس دستش رو دراز کرد که چند تا از این گیاه‌ها رو بچینه، ولی وقتی آلیس بهشون دست زد گیاه‌ها ناپدید شدن.

“چقدر حیف!آلیس گفت. دوست داشتم کمی از اینها رو ببرم خونه. خیلی زیبا به نظر می‌رسن.”

گوسفند گفت: “چیزهای زیاد دیگه‌ای هم اینجا هست. ولی باید تصمیم بگیری چی میخوای بخری.”

“بخرم!”عالیس کمی از تعجب بالا پرید و گفت. دریاچه ناپدید شد و آلیس برگشت به مغازه‌ی تاریک کوچیک. گوسفند نشسته بود و بافتنی می‌بافت و با بدخلقی از بالای عینکش آلیس رو تماشا می‌کرد.

آلیس گفت: “می‌خوام یه تخم‌مرغ بخرم، لطفاً. قیمتش چقدر میشه؟”

گوسفند جواب داد: “یه تخم‌مرغ پنج پنس دو تا دو پنس.”

“پس دو تا ارزون‌تر از یکیه؟”آلیس درحالیکه کیفش رو بیرون می‌آورد، با تعجب گفت.

گوسفند گفت: “ولی اگه دو تا میخری باید هر دو رو بخوری.”

عالیس گفت: “پس یکی میخرم، لطفاً” و پنج پنس به گوسفند داد.

گوسفند پول رو گرفت بعد گفت: “میدونی خودت باید بری بیاریش. انتهای مغازه است.”

انتهای مغازه خیلی تاریک بود و پر از میز و صندلی بود. عالیس تخم‌مرغ رو می‌دید، ولی به نظر اصلاً بهش نزدیک نمی‌شد. کم مونده بود بیفته روی یک صندلی و بعد متوجه شد که این اصلاً صندلی نیست، بلکه یک درخت کوتاهه. “چرا درخت اینجا رشد کرده؟فکر کرد. این عجیب‌ترین مغازه‌ای هست که تو عمرم دیدم! و حالا این هم یه جویبار کوچیکه!”

بنابراین رفت و در هر قدم بیشتر و بیشتر تعجب می‌کرد. بعد از مدتی همه چیز تبدیل به درخت شد و آلیس فکر کرد تخم‌مرغ هم تبدیل به درخت میشه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

The White Queen

She caught the shawl as she spoke and looked around for the owner. A moment later the White Queen came running wildly through the wood. Alice went to meet her with the shawl.

‘I’m pleased I was able to catch it for you,’ Alice said as she helped the Queen to put on her shawl again. ‘Am I speaking to the White Queen?’ she added politely.

‘Yes’ said the Queen as she pulled helplessly at her shawl. ‘Oh dear. I don’t know what’s the matter with my shawl today. I think it’s angry with me. I’ve pinned it here, and I’ve pinned it there but it’s just not happy.’

‘But it can’t go straight you know if you pin it all on one side’ Alice said as she gently put it right for her. ‘And I’m afraid your hair is terribly untidy.’

‘The hairbrush is lost in it somewhere,’ the Queen said unhappily.

Alice carefully took out the brush and pinned up the Queen’s hair more tidily. ‘There, you look better now,’ she said. ‘But really you should have a lady’s maid.’

‘I’d be happy to take you,’ the Queen said. ‘Two pence a week, and jam every other day.’

‘I don’t want you to employ me,’ Alice said, laughing. ‘And I don’t like jam.’

‘It’s very good jam,’ said the Queen. ‘Well, I don’t want any today, thank you.’

‘But you can’t have jam today,’ the Queen said. ‘It’s jam tomorrow and jam yesterday. but never jam today.’

‘It must be “jam today” sometimes,’ Alice argued.

‘No, it isn’t,’ said the Queen. ‘It’s jam every other day. Today isn’t any other day, you know.’

‘I don’t understand that,’ said Alice, very puzzled.

‘That’s because we live backwards here,’ explained the Queen kindly. ‘It’s always a little difficult at first.’

‘Live backwards!’ Alice repeated, in great surprise. ‘I never heard of anybody doing that.’

‘But there’s one very useful thing about it,’ the Queen went on, ‘you can remember things both ways.’

‘I only remember things one way,’ Alice said. ‘I can’t remember things before they happen.’

‘That’s not very useful,’ said the Queen. ‘I can remember things that happened the week after next. For example, the King’s Messenger is in prison now, but he hasn’t done anything wrong yet. His crime will come much later.’

‘But what happens if there is no crime,’ asked Alice, ‘and he doesn’t do anything wrong at all? That seems a strange way of-‘

At that moment the Queen began to scream very loudly, and to shake her hand around in the air. ‘Oh, oh!’ she shouted. ‘My finger’s bleeding! Oh, oh, oh!’

Alice put her hands over her ears. ‘What is the matter?’ she said, in between the Queen’s screams. ‘Have you cut your finger?’

‘I haven’t cut it yet,’ the Queen said, ‘but I soon shall - oh, oh, oh!’

‘When do you think you will do it?’ Alice asked, trying not to laugh.

‘When I fasten my shawl again,’ the Queen said unhappily, ‘one of the pins will come out and - oh, oh!’ As she said the words, one of her shawl pins came undone and she quickly took hold of it, trying to fasten it again.

‘Take care!’ cried Alice. ‘You’re holding it wrong!’ She tried to help the Queen, but it was too late. the pin had already gone deep into the Queen’s finger.

‘That explains the bleeding, you see,’ the Queen said to Alice with a smile. ‘Now you understand the way things happen here.’

‘But why don’t you scream now?’ Alice asked, holding her hands ready to put over her ears again.

‘I’ve done all the screaming already,’ said the Queen. ‘Why do it all again?’

‘It’s very difficult to believe,’ Alice said, ‘that life can happen backwards.’

‘Try to believe something a bit easier,’ said the Queen helpfully. ‘For example, I’m a hundred and one years old.’

‘I can’t believe that!’ said Alice.

‘Can’t you?’ the Queen said, shaking her head sadly. ‘Try again. Put your hands together and shut your eyes.’

Alice laughed. ‘There’s no use trying,’ she said. ‘Nobody can believe impossible things.’

‘Perhaps you don’t work hard enough at it,’ said the Queen. ‘When I was a child, I worked at it for an hour a day. Why, sometimes I’ve believed as many as six impossible things before breakfast. There goes my shawl again!’

The pins had come undone again as she spoke, and a sudden wind blew her shawl across a little brook. The Queen went flying after it, and managed to catch it. ‘I’ve got it!’ she called happily. ‘Now you will see me pin it on again, all by myself.’

‘Then I hope your finger is better now?’ Alice said very politely, as she crossed the brook after the Queen.

‘Oh, much better!’ cried the Queen, her voice getting higher and higher as she went on. ‘Much beetter! Be-e-e-ter! Be-e-eh!’ The last word sounded very like the sound that a sheep makes, and Alice looked at the Queen in surprise.

And indeed, the Queen was now covered in a thick woolly coat, and. Alice closed her eyes, then opened them again. She couldn’t understand what had happened at all. The wood had disappeared, and she was in a little dark shop. and it really was a sheep in front of her, wearing large glasses and sitting calmly on a chair, knitting.

‘What do you want to buy?’ the Sheep said at last, looking up for a moment from her knitting.

‘I’m not sure at the moment,’ Alice said gently. ‘May I look round first?’

She began to walk round the shop, looking at everything. But every time she looked hard at something, it seemed to move and then appear again a moment later in a different place. So it was difficult to see clearly what was there. She went on walking, and soon realized that the shop was much bigger than she had thought.

‘What a strange shop’ Alice said. ‘I wish things would keep still!’

A few minutes later the shop became even stranger, because Alice found herself walking beside a large lake, with tall green plants growing round the edge. She put out her hand to pick some, but the plants disappeared when she touched them.

‘Oh, what a pity!’ said Alice. ‘I would like to take some home. They look so pretty.’

‘There are lots of other things here,’ said the Sheep. ‘But you must decide what you want to buy.’

‘To buy!’ Alice said, jumping a little in surprise. The lake had gone, and she was back in the little dark shop. The Sheep was still knitting, and was looking at her crossly over the top of her glasses.

‘I would like to buy an egg, please,’ Alice said. ‘How much do they cost?’

‘Five pence for one, two pence for two,’ the Sheep replied.

‘So two are cheaper than one?’ Alice said in a surprised voice, taking out her purse.

‘But you must eat them both, if you buy two,’ said the Sheep.

‘Then I’ll have one, please,’ said Alice, giving the Sheep five pence.

The Sheep took the money, then said, ‘You must get it yours elf, you know. It’s at the end of the shop.’

The end of the shop was very dark, and was crowded with tables and chairs. Alice could see the egg, but she never seemed to get near it. She almost fell over a chair, and then realized that it was not a chair at all, but a small tree. ‘Why are trees growing here?’ she wondered. ‘This is the strangest shop that I ever saw! And now here’s a little brook as well!’

So she went on, wondering more and more at every step. After a while everything had turned into a tree, and she thought that the egg would soon do the same.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.