هامپتی دامپتی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: آن سوی آینه / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

هامپتی دامپتی

توضیح مختصر

آلیس با هامپتی دامپتی دیدار میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

هامپتی دامپتی

ولی تخم‌مرغ بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شد و بیشتر شبیه یک آدم شد. بعد عالیس دید که چشم و دماغ و دهن داره و متوجه شد که خود هامپتی دامپتی هست.

عالیس با خودش گفت: “باید خودش باشه. خودشه، روی یک دیوار بلند نشسته درست شبیه تخم‌مرغه.”

هامپتی خیلی بی‌حرکت نشسته بود و به نظر خواب بود بنابراین عالیس ایستاد و کلمات آواز رو با خودش تکرار کرد: هامپتی دامپتی روی دیوار نشسته

هامپتی دامپتی بدجور میوفته

تمام اسب‌ها و تمام افراد پادشاه

نمی‌تونن دوباره تکه‌های هامپتی دامپتی رو به هم بچسبونن.

یک‌مرتبه هامپتی دامپتی چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: “اونجا واینستا و با خودت حرف نزن. اسمت رو بهم بگو.”

“اسم من عالیس هست.”

“اسم احمقانه‌ای هست!هامپتی دامپتی گفت. معنیش چیه؟”

“یک اسم باید معنایی داشته باشه؟”عالیس که گیج شده بود، پرسید.

هامپتی دامپتی با خنده‌ی کوتاهی گفت: “البته که باید داشته باشه. معنی اسم من شکلی که هستمه و شکل خیلی خوبی هم هست. با اسمی مثل اسم تو میتونی هر شکلی باشی.”

“چرا تنها نشستی؟”عالیس که نمی‌خواست بحث کنه، گفت.

“چون هیچ کس پیشم نیست!هامپتی دامپتی داد زد. فکر می‌کردی جوابش رو نمی‌دونم؟ بیا، بیا گفت‌وگوی هوشمندانه‌ای داشته باشیم.”

عالیس سعی کرد چیز هوشمندانه‌ای به ذهنش برسه که بگه ولی نتونست. “چه کمربند زیبایی دارید!”یک‌مرتبه وقتی متوجه کمربند شد، گفت.

هامپتی دامپتی در حالی که راضی شده بود، گفت: “این بهتره. بله هدیه‌ای از طرف پادشاه و ملکه‌ی سفید بود. به خاطر هدیه‌ی غیر تولدم.”

آلیس گیج شد. “هدیه‌ی غیر تولد چیه؟”

“البته هدیه‌ای هست که وقتی تولدت نیست میگیری.”

آلیس بهش فکر کرد. بالاخره گفت: “من هدایای تولد رو بیشتر دوست دارم.”

“تو نمی‌دونی چی میگی!هامپی دامپی داد زد. یک سال چند روز داره؟”

عالیس گفت: “۳۶۵ روز.”

“و تو چند تا تولد داری؟”

“یکی.”

“و اگه یک روز رو از ۳۶۵ برداری، چی میمونه؟”

“البته ۳۶۴.”

هامپتی دامپتی گفت: “پس فقط یک روز میتونی هدیه‌ی تولد دریافت کنی ولی ۳۶۴ روز میتونی هدیه‌ی غیر تولد دریافت کنی. این برات یک موفقیته!”

آلیس گفت: “نمی‌دونم منظورت از موفقیت چیه؟”

هامپتی دامپتی لبخند زد. “البته که نمیدونی تا این که من بهت بگم. منظورم اینه که یک نوع باهوشیه!”

عالیس بحث کرد: “ولی موفقیت معنای باهوشی نمیده.”

هامپتی دامپتی که از کنار دماغش پایین به آلیس نگاه می‌کرد، گفت: “وقتی من از یک کلمه استفاده می‌کنم، معنیش فقط همونی هست که من انتخاب می‌کنم باشه. نه بیشتر نه کمتر.”

“ولی میتونی کاری کنی کلمات معانی متفاوتی داشته باشن؟”عالیس پرسید.

هامپتی دامپتی گفت: “موافقم، کلمات چیزهای سختی هستن. ولی باید در مقابلشون قوی باشی. بهشون دستور بدی. بهشون بگی ازت اطاعت کنن. باید سخت کار کنن و کاری که بهشون گفته میشه رو انجام بدن!” هامپتی دامپتی وقتی حرف میزد با هیجان سرش رو به دیوار میزد.

آلیس که امیدوار بود آرومش کنه، مؤدبانه گفت: “به نظر شما در مورد کلمات خیلی باهوشید، آقا.” نگران بود از روی دیوار بیفته.

هامپتی دامپتی خوشحال به نظر رسید. گفت: “میتونم بیشتر کلمات رو توضیح بدم و مجبورشون کنم کاری که من می‌خوام رو انجام بدن. میدونی، بعضی از اونها مثل چمدون هستن. چند تا معنی در بر دارن. به عنوان مثال، شعرها. یک شعر کوتاه میتونه به اندازه‌ی بار و بندیل ۵ نفر معنی داشته باشه.”

عالیس گفت: “یک نفر امروز یک شعر برام تکرار کرد. فکر کنم توئیدلدی بود.”

هامپتی دامپتی گفت: “آه، من میتونم هر چقدر شعر بخوای تکرار کنم.”

آلیس که امیدوار بود از همون اول جلوش رو بگیره، سریعاً گفت: “خوب، حالا نه.”

هامپتی دامپتی به حرفش گوش نداد و ادامه داد: “این تکه مخصوص تو نوشته شده. سرگرمت میکنه.”

آلیس با ناراحتی گفت: “ممنونم.” فکر کرد اگه شعر مخصوص اون نوشته شده نمیتونه بهش گوش نده.

در زمستان، وقتی دشت‌ها سفید میشن

من این آواز رو برای سرخوشی تو میخونم.

توضیح داد: “ولی نمی‌خونمش.”

آلیس گفت: “بله، میبینم.”

هامپتی دامپتی گفت: “اگه می‌بینی که میخونم یا نمیخونم چشم‌هات بهتر از خیلی از آدمهاست.” آلیس ساکت بود و اون ادامه داد.

بهار وقتی جنگل سبز میشه،

سعی می‌کنم بهت بگم منظورم چیه.

آلیس گفت: “خیلی ممنونم.”

تابستون وقتی روزها طولانی هستن،

شاید آواز رو بفهمی.

پاییز وقتی برگ‌ها قهوه‌ای میشن،

قلم و جوهر بردار و بنویسش.

عالیس گفت: “اگه تا اون موقع یادم بمونه مینویسم.”

هامپتی دامپتی گفت: “همش حرف نزن. حرف‌های معقولی نیستن و من فراموش می‌کنم کجا هستم.”

من پیغامی برای ماهی‌ها میفرستم.

بهشون میگم: “این چیزیه که من آرزو دارم.”

ماهی‌های کوچیک دریا

برام جواب می‌فرستن.

جواب ماهی‌های کوچیک این بود:

“ما نمی‌تونیم این کار رو بکنیم، آقا، چون . “

آلیس گفت: “متأسفانه نمی‌فهمم.”

هامپتی دامپتی جواب داد: “وقتی ادامه پیدا میکنه آسون‌تر میشه.”

ولی شعر مدتی طولانی ادامه پیدا کرد و فهمش برای عالیس سخت‌تر شد نه آسون‌تر. بعد هامپتی دامپتی یک‌مرتبه توقف کرد و سکوتی طولانی شد.

“همش همین؟”عالیس مؤدبانه پرسید.

هامپتی دامپتی گفت: “همش همین. خدانگهدار.”

عالیس یک دقیقه صبر کرد ولی هامپتی دامپتی چشم‌هاش رو بست و دیگه حرف نزد. بنابراین عالیس بلند شد، گفت: “خدانگهدار” و بی سر و صدا رفت.

“چه شخص غیر عادی‌ای. وقتی میرفت با خودش گفت. فکر نمی‌کنم تو عمرم …” حرفی که میخواست بگه رو تموم نکرد، چون همون لحظه برخوردی سنگین جنگل رو سر تا سر لرزوند.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Humpty Dumpty

But the egg got larger and larger, and more and more like a person. Then Alice saw that it had eyes and a nose and a mouth, and she realized that it was HUMPTYDUMPTY himself.

‘It must be him,’ she said to herself .’There he is, sitting on a high wall, and he looks just like an egg.’

He was sitting very still and seemed to be asleep, so Alice stood and repeated to herself the words of the song: Humpty Dumpty sat on a wall;

Humpty Dumpty had a great fall.

All the King’s horses and all the King’s men

Couldn’t put Humpty together again.

‘Don’t stand there talking to yourself,’ said Humpty Dumpty suddenly, opening his eyes. ‘Tell me your name.’

‘My name is Alice-‘

‘That’s a stupid name!’ said Humpty Dumpty. ‘What does it mean?’

‘Must a name mean something?’ Alice asked, puzzled.

‘Of course it must,’ Humpty Dumpty said with a short laugh. ‘My name means the shape I am-and a very good shape it is, too. With a name like yours, you could be almost any shape.’

‘Why do you sit out here all alone?’ said Alice, not wishing to argue.

‘Because there’s nobody with me!’ cried Humpty Dumpty. ‘Did you think I didn’t know the answer to that? Come, let’s have some intelligent conversation now.’

Alice tried to think of something intelligent to say, but couldn’t. ‘What a beautiful belt you’re wearing!’ she said, suddenly noticing it.

‘That’s better,’ said Humpty Dumpty, looking pleased. ‘Yes, it was a present from the White King and Queen. They gave it to me for an un birthday present.’

Alice looked puzzled. ‘What is an un birthday present?’

‘A present when it isn’t your birthday, of course.’

Alice thought about this. ‘I like birthday presents best,’ she said at last.

‘You don’t know what you’re talking about!’ cried Humpty Dumpty. ‘How many days are there in a year?’

‘Three hundred and sixty-five,’ said Alice.

‘And how many birthdays have you?’

‘One.’

‘And if you take one from three hundred and sixty-five, what is left?’

‘Three hundred and sixty-four, of course.’

‘So there’s only one day when you can get birthday presents,’ said Humpty Dumpty, ‘but three hundred and sixty-four days when you can get un birthday presents! There’s success for you!’

‘I don’t know what you mean by “success”,’ Alice said.

Humpty Dumpty smiled. ‘Of course you don’t - until I tell you. I meant “there’s a clever idea for you!”’

‘But “success” doesn’t mean “a clever idea”,’ Alice argued.

‘When I use a word,’ Humpty Dumpty said, looking down his nose at Alice, ‘it means just what I choose it to mean. neither more nor less.’

‘But can you make words have different meanings?’ asked Alice.

‘Words are difficult things, I agree,’ said Humpty Dumpty. ‘But you have to be strong with them. Give them orders. Tell them to obey you. They must work hard, and do what they’re told!’ He banged his hand excitedly on the wall as he spoke.

‘You seem very clever with words, Sir,’ said Alice politely, hoping to calm him. She was worried about him falling off the wall.

Humpty Dumpty looked pleased. ‘I can explain most words, and get them to do what I want,’ he said. ‘Some of them are like suitcases, you know. They’ve got several meanings packed up in them. Take poems, for example. One short poem can carry as many meanings as five people’s luggage.’

‘Somebody repeated a poem to me earlier today,’ said Alice. ‘It was Tweedledee, I think.’

‘Oh, I can repeat any number of poems, if you like,’ said Humpty Dumpty.

‘Well, not just at the moment,’ Alice said quickly, hoping to stop him from beginning.

‘This piece was written specially for you,’ Humpty Dumpty went on, not listening to her. ‘It will amuse you.’

‘Thank you,’ said Alice sadly. She could not refuse to listen, she thought, if the poem was specially written for her.

In winter, when the fields are white,

I sing this song for your delight-

‘But I don’t sing it,’ he explained.

‘Yes, I can see that,’ Alice said.

‘If you can see me singing or not singing, you’ve better eyes than most people,’ said Humpty Dumpty. Alice was silent, and he went on.

In spring, when woods are getting green,

I’ll try and tell you what I mean.

‘Thank you very much,’ said Alice.

In summer, when the days are long,

Perhaps you’ll understand the song.

In autumn, when the leaves are brown,

Take pen and ink and write it down.

‘I will, if I can remember it so long,’ said Alice.

‘Don’t go on saying things, ‘Humpty Dumpty said. ‘They’re not sensible, and I forget where I am.’

I sent a message to the fish;

I told them ‘This is what I wish.’

The little fishes of the sea,

They sent an answer back to me.

The little fishes’ answer was

‘We cannot do it, Sir, because-‘

‘I’m afraid I don’t understand,’ said Alice.

‘It gets easier as it goes on,’ Humpty Dumpty replied.

But the poem went on for a long time, and Alice thought it got harder, not easier, to understand. Then Humpty Dumpty suddenly stopped, and there was a long silence.

‘Is that all?’ Alice asked politely.

‘That’s all,’ said Humpty Dumpty. ‘Goodbye.’

Alice waited a minute, but Humpty Dumpty closed his eyes and did not speak again. So she got up, said ‘goodbye’, and quietly walked away.

‘What an extraordinary person!’ she said to herself as she walked. ‘I don’t think I ever met-‘She never finished what she was saying, because at that moment a heavy crash shook the forest from end to end.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.