سرفصل های مهم
حیوانات آینه
توضیح مختصر
آلیس توئیدلدوم و توئیدلدی رو میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
حیوانات آینه
آلیس بالای تپه ایستاد و پایین رو نگاه کرد.
فکر کرد: “از کدوم طرف برم؟” یک طرف میتونست یک راه طویل ببینه که از چند تا حیوان بزرگ که راه میرفتن دور بود. مطمئن نبود از قیافهی حیوانات خوشش میاد بنابراین تصمیم گرفت از راه دیگه بره. از تپه پایین دوید و از روی اولین جویبار کوچیک از شش تا پرید.
بازرس بلیط که سرش رو از پنجره آورد تو، گفت: “بلیط لطفاً.” در عرض یک ثانیه همه بلیطشون رو در دست گرفتن و بلیطها تقریباً به بزرگی آدمها بودن و به نظر قطار رو پر کردن.
بازرس که با عصبانیت به آلیس نگاه میکرد، ادامه داد: “بلیطت رو نشون بده، بچه.” و بعد چند تا صدا همه با هم گفتن: “معطلش نکن، بچه. هر دقیقه از زمانش هزار پوند میارزه.”
عالیس با صدای وحشتزده گفت: “متأسفانه بلیط ندارم. جایی که اومدم دفتر بلیطفروشی نبود.”
“چرا از راننده بلیط نخریدی؟”بازرس گفت. و دوباره صداها گفتن: “یک دقیقه از زمان راننده هزار پوند میارزه!”
بازرس اول از پشت عینکش به آلیس نگاه کرد، بعد از روی عینکش. بعد گفت: “تو داری در مسیر اشتباه سفر میکنی” و پنجره رو بست و رفت.
آقایی که روبروی عالیس نشسته بود (لباسش از کاغذ سفید بود) گفت: “باید بدونه از کدوم راه میره، ولی شاید اسم خودش رو هم نمیدونه.”
بزی که کنار آقای سفیدپوش نشسته بود با صدای بلند گفت: “باید راهش رو تا دفتر بلیطفروشی بلد باشه، ولی شاید خوندن و نوشتن بلد نیست.”
یک سوسک کنار بز بود و اون هم چیزی برای گفتن در مورد عالیس داشت. بعد صداهای دیگه حرف زدن، ولی عالیس نمیدید کی هستن. فکر کرد یکی از صداها شبیه صدای اسبه. و بعد یک صدای خیلی آروم درست کنار گوشش گفت: “میتونی ازش یه شعر در بیاری- البته شعری دربارهی یک اسب.”
آقایی که کاغذ سفید پوشیده بود دوباره حرف زد. آروم گفت: “نگران نباش، عزیزم. فقط هر بار که قطار توقف میکنه، یک بلیط برگشت بخر.”
“نه، نمیخرم!آلیس با بدخلقی گفت. من اصلاً به سفر با این قطار متعلق نیستم. من همین حالا در جنگل بودم و ای کاش میتونستم برگردم اونجا.”
بعد دوباره صدای آروم رو شنید. اطرافش رو نگاه کرد، ولی نتونست چیزی ببینه. صدا تو گوشش گفت: “میدونم که تو یک دوستی، یک دوست عزیز. و به من آسیب نمیزنی، هرچند که من یک حشره هستم.”
“چه جور حشرهای؟”عالیس کمی نگران پرسید. ولی درست همون موقع صدای جیغ از موتور اومد و همه پریدن بالا. اسب سرش رو از پنجره برد بیرون، بعد آورد تو و آروم گفت: “فقط یک جویباره که باید از روش بپریم.”
عالیس از ایدهی پریدن قطار از روی جویبارها خوشش نیومد. آلیس با خودش گفت: “ولی به گمونم میریم تو مربع چهارم.” یک لحظه بعد احساس کرد قطار رفت بالا رو هوا. عالیس که وحشت کرده بود نزدیکترین چیز کنار دستش رو گرفت که به نظر ریش بز بود.
ولی وقتی آلیس بهش دست زد، به نظر ریش ناپدید شد و آلیس آروم زیر یک درخت نشسته بود. یک حشره کنارش روی یک شاخه کوتاه درخت نشسته بود.
یک حشره واقعاً بزرگ بود. آلیس فکر کرد تقریباً به بزرگی مرغ.
“پس همهی حشرهها رو دوست نداری؟” حشره که به آرومی به گفتوگوش ادامه میداد، گفت.
عالیس گفت: “وقتی میتونن حرف بزنن دوستشون دارم. اونجایی که ازش میام، هیچکدوم از حشرهها حرف نمیزنن. ولی اینجا همه چیز متفاوته. احتمالاً حتی اسمهای حشرههای اینجا رو هم نمیدونم.”
“میتونی اسم خودت رو به خاطر بیاری؟”حشره پرسید.
عالیس گفت: “البته. هیچکس اسم خودش رو فراموش نمیکنه.”
“نمیکنه؟حشره گفت. به عنوان مثال یک جنگل اون پایین هست جایی که هیچ چیز اسم نداره.”
عالیس برگشت و نگاه کرد و یک جنگل تاریک اون طرف دشتهای باز دید. وقتی برگشت و نگاه کرد حشره پرواز کرده بود و رفته بود. آلیس بلند شد و شروع به رفتن به اون طرف دشت کرد. فکر کرد: “اینجا باید راه مربع هشتم باشه ولی امیدوارم اسمم رو تو این جنگل گم نکنم.”
به زودی به جنگل رسید و از اینکه دیگه زیر آفتاب گرم نبود و زیر سایههای درختها بود، خوشحال بود. “اینجا چقدر خوب و خنکه زیر …. زیر . زیر چی؟” با تعجب از اینکه کلمه به ذهنش نمیرسید، گفت. دستش رو گذاشت روی درخت. “اسم این چیه؟ به گمونم اسمی نداره.”
یک لحظه ایستاد و فکر کرد. “و حالا، من کی هستم؟ اگه بتونم به خاطر میارم.” سعی کرد و سعی کرد، ولی نتونست اسمش رو به خاطر بیاره. فکر کرد “با “ل” شروع میشه، ولی واقعاً مطمئن نبود.
بنابراین با عجله از جنگل رد شد و امیدوار بود با سرعت به اون طرف جنگل برسه و بعد از مدتی به یک دشت باز دیگه رسید توقف کرد و سخت فکر کرد. گفت: “البته، اسمم عالیس هست اسم من عالیس هست. دیگه فراموشش نمیکنم. و حالا از کدوم طرف باید برم؟”
جواب این سؤال زیاد سخت نبود فقط یک جاده بود و یک تابلوی راهنمای بزرگ که روش نوشته بود:
به طرف خانهی توئیدلدوم
به طرف خانهی توئیدلدی
آلیس گفت: “سر میزنم و سلام میکنم و ازشون راه مربع هشتم رو میپرسم. میخوام قبل از تاریک شدن هوا برسم اونجا.” بنابراین به رفتن ادامه داد و وقتی میرفت با خودش حرف میزد. بعد از مدتی طولانی جاده به یک جنگل دیگه رسید و یکمرتبه از گوشهای پیچید و آلیس اونجا روبروش دو تا مرد کوتاه و چاق دید که زیر یک درخت ایستادن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Looking-glass animals
Alice stood at the top of the hill and looked down.
‘Which way should I go?’ she wondered On one side she could see a long way away some kind of large animals walking around. She wasn’t sure that she liked the look of them so she decided to go the other way. She ran down the hill and jumped over the first of the six little brooks.
‘Tickets please’ said the Ticket Inspector putting his head in at the window. In a moment everybody was holding out a ticket the tickets were almost as big as the people and seemed to fill the train.
‘Show your ticket child’ the Inspector went on looking angrily at Alice. And then several voices said all together ‘Don’t keep him waiting child. His time costs a thousand pounds a minute’
‘I’m afraid I haven’t got a ticket,’ Alice said in a frightened voice. ‘There wasn’t a ticket-office where I came from.’
‘Why didn’t you buy one from the engine-driver?’ said the Inspector. And again the voices said, ‘The engine-driver’s time costs a thousand pounds a minute!’
The Inspector looked at Alice first through his glasses, then over the top of them. Then he said, ‘You’re travelling the wrong way,’ and shut up the window and went away.
‘She ought to know which way she’s going,’ said the gentleman sitting opposite Alice (he was dressed in white paper), ‘but perhaps she doesn’t know her own name.’
A Goat, that was sitting next to the gentleman in white, said loudly, ‘She ought to know her way to the ticket-office, but perhaps she can’t read or write.’
There was a Beetle next to the Goat, and he had something to say about Alice as well. Then other voices spoke, but Alice could not see who they were. One voice sounded like a horse, she thought. And then a very small voice, right next to her ear, said, ‘You could make a poem out of that-something about “a horse, of course”.’
The gentleman in white paper spoke again. ‘Don’t worry, my dear,’ he whispered. ‘Just buy a return ticket every time the train stops.’
‘No, I won’t!’ Alice said crossly. ‘I don’t belong to this railway journey at all. I was in a wood just now, and I wish I could get back there.’
Then she heard the little voice again. She looked round, but could see nothing. ‘I know you are a friend, ‘the voice said in her ear, ‘a dear friend. And you won’t hurt me, although I am an insect.’
‘What kind of insect?’ Alice asked, a little worried. But just then there came a long scream from the engine, and everybody jumped up. The Horse put his head out of the window, then pulled it back in and said calmly, ‘It’s only a brook that we have to jump across.’
Alice did not like the idea of trains jumping brooks. ‘But we’ll get into the Fourth Square, I suppose,’ she said to her-self. In another moment she felt the train go straight up into the air. Frightened, she caught at the thing nearest to her hand, which happened to be the Goat’s beard.
But the beard seemed to disappear as she touched it, and she found herself sitting quietly under a tree. There was an Insect sitting near her, on a low branch of the tree.
It was a very large insect indeed. almost as big as a chick-en Alice thought.
‘So you don’t like all insects?’ the Insect said, quietly continuing their conversation.
‘I like them when they can talk,’ Alice said. ‘None of them ever talk, where I come from. But everything here is so different. I probably don’t even know the names of the insects here.’
‘Can you remember your own name?’ asked the Insect.
‘Of course,’ said Alice. ‘Nobody forgets their own name.’
‘Don’t they?’ said the Insect. ‘There’s a wood down there, for example, where things have no names.’
Alice looked round, and saw a dark wood on the other side of an open field. When she looked back, the Insect had flown away. She got up and began to walk across the field. ‘This must be the way to the Eighth Square ‘she thought,’ but I hope I don’t lose my name in this wood.’
She soon reached the wood and was pleased to get out of the hot sun and into the shadows under the trees. ‘How nice and cool it is in here under the. under the. under the what?’ she said surprised that she could not think of the word. She put her hand on a tree. ‘What does it call itself? I do believe it’s got no name’
She stood for a moment, thinking. ‘And now, who am I? I will remember, if I can. ‘She tried and tried, but she just could not remember her name. It began with an ‘L’, she thought, but she wasn’t really sure.
So she hurried on through the wood, hoping to get to the other side quickly and after a while she came out into another open field she stopped and thought hard. ‘Why it’s Alice, of course’ she said ‘My name’s Alice. I won’t forget it again. And now, which way should I go?’
It was not a difficult question to answer there was only one road, and a large signpost, which said;
To TWEEDLEDUM’S HOUSE
To THE HOUSE OF TWEEDLEDEE
‘I’ll just call in and say hello,’ Alice said, ‘and ask them the way to the Eighth Square. I would like to get there before it gets dark. ‘So she walked on, talking to herself as she went. After a long time the road came into another wood and suddenly turned a corner and there in front of her Alice saw two fat little men standing under a tree.