سرفصل های مهم
توئیدلدوم و توئیدلدی
توضیح مختصر
آلیس از دست کلاغ زیر درختها مخفی میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
توئیدلدوم و توئیدلدی
آلیس بلافاصله فهمید کدوم کدوم هست، چون اسمهاشون روی پیراهنهاشون نوشته شده بود. خیلی بیحرکت ایستاده بودن و بازوهاشون رو دور هم انداخته بودن عالیس فراموش کرد زندهان. با صدای بلند گفت: “شبیه بچه مدرسهایها هستن.” بعد یکی از اونها حرف زد و آلیس از تعجب پرید بالا.
“اشتباه شروع کردی. اونی که اسمش توئیدلدوم بود، داد زد. اولین چیزی که در یک دیدار باید گفته بشه این هست که “حالت چطوره؟” و دست بدی.” برادرها اینجا دستشون که آزاد بود رو دراز کردن تا با عالیس دست بدن.
آلیس نمیدونست اول با کدوم یکی دست بده، بنابراین همزمان دست دو تا رو گرفت. یک لحظه بعد هر سه تا دایرهوار میرقصیدن. اون لحظه این حرکت خیلی طبیعی به نظر میرسید و آلیس از صدای شنیدن موسیقی هم تعجب نکرد.
دو تا برادر چاق بودن و خیلی زود خسته شدن. توئیدلدی گفت: “چهار دور برای یک رقص کافیه” و یکمرتبه همونطور که شروع کرده بودن توقف کردن. بعد ایستادن و در سکوت به آلیس نگاه کردن.
آلیس نمیدونست چی بگه. “چطور با آدمهایی که تازه باهاشون رقصیدی باید گفتگو رو شروع کنی؟”فکر کرد.
“امیدوارم زیاد خسته نشده باشید؟”بالاخره گفت.
توئیدلدوم گفت: “به هیچ عنوان. و به خاطر اینکه پرسیدی ازت ممنونم.”
توئیدلدی اضافه کرد: “خیلی لطف کردی. از شعر خوشت میاد؟”
آلیس با احتیاط گفت: “ب- بله … خب، بعضی از شعرها. ممکنه بهم بگید با کدوم جاده میشه از جنگل خارج شد؟”
“باید چی براش تکرار کنم؟”توئیدلدی که متوجه سؤال عالیس نشد به توئیدلدوم گفت.
توئیدلدوم جواب داد: “شیرماهی و نجار طولانیتر هست” و بازوی دوستانهاش رو دور برادرش حلقه کرد.
آلیس مؤدبانه گفت: “اگه خیلی طولانیه، ممکنه اول بهم بگید کدوم جاده … ؟”
توئیدیلدی با ملایمت لبخند زد و شعرش رو شروع کرد. واقعاً شعری خیلی طولانی بود. همش دربارهی یک شیرماهی و یک نجار بود که به قدم زدن طولانی در ساحل رفته بودن و صدفهای جوان زیادی رو دعوت کرده بودن باهاشون قدم بزنن. صدفها با شادی قبول کرده بودن.
آلیس گفت: “شاید این کارشون زیاد منطقی نبود.”
توئیدلدی فقط لبخند زد و ادامه داد.
شیر ماهی و نجار
یک مایل یا بیشتر قدم زدن
و بعد روی یک تخته سنگ استراحت کردن
به شکل مناسبی پایین بود
و همهی صدفهای کوچیک ایستادن
و در یک ردیف منتظر موندن
شیر ماهی گفت: “زمان از راه رسیده.
که دربارهی خیلی چیزها حرف بزنیم
دربارهی کفش- کشتی- مهر و موم- موم
کلم- پادشاه
و چرا دریا داغه و میجوشه
و آیا خوکها بال دارن یا نه.”
آلیس با علاقه منتظر موند تا این مکالمه رو بشنوه، ولی این اتفاق نیفتاد چون شیر ماهی و نجار به جاش صدفها رو خوردن.
عالیس در پایان گفت: “من شیر ماهی رو بیشتر دوست داشتم، چون گفت برای صدفهای بیچاره ناراحته.”
توئیدلدی گفت: “اون صدفهای بیشتری نسبت به نجار خورد. میدونی، تندتر میخورد.”
آلیس گفت: “آه. خوب پس نجار رو بیشتر دوست دارم.”
توئیدلدوم گفت: “ولی اون هم تا جایی که میتونست خورد.”
آلیس شروع کرد: “خوب، هر دو خیلی نامهربون بودن” بعد وقتی صدایی از جنگل شنید، حرفش رو قطع کرد. شبیه صدای یک حیوان وحشی بود. “این چیه؟” آلیس با ترس پرسید.
توئیدلدی گفت: “صدای خر و پف پادشاه سرخه. بیا ببینش.”
برادرها هر کدوم از یکی از دستهای عالیس گرفتن و از جنگل رفتن جایی که پادشاه خوابیده بود.
“دوستداشتنی به نظر نمیرسه؟”توئیدلدوم گفت.
آلیس واقعاً نمیتونست موافقت کنه. پادشاه به شکل خیلی نامرتبی دراز کشیده بود و با صدای بلند خر و پف میکرد.
توئیدلدی گفت: “حالا داره خواب میبینه و فکر میکنی خواب چی رو میبینه؟”
عالیس گفت: “هیچکس نمیتونه حدس بزنه.”
“آه، چرا، خواب تو رو میبینه!توئیدلدی گفت. و اگه خواب تو رو نبینه، فکر میکنی تو کجا خواهی بود؟”
عالیس گفت: “البته جایی که الان هستم.”
“آه، نه!توئیدلدی گفت. هیچ جا نخواهی بود. تو فقط موجودی تو رویای اونی. اگه بیدار بشه تو هم میری- بنگ! درست مثل یک نور!”
“چه مزخرفی!عالیس با بدخلقی گفت. و اگه من یک موجود تو رویای اون هستم، شما چی هستید؟ میخوام بدونم.”
“ما هم همونیم!”برادرها با هم داد زدن.
آلیس گفت: “هیس! زیاد سر و صدا نکنید. بیدارش میکنید.”
توئیدلدوم گفت: “چطور میتونی بیدارش کنی وقتی فقط موجودی توی خواب اون هستی؟ خیلی خوب میدونی که واقعی نیستی.”
“من واقعی هستم!”عالیس شروع به گریه کرد و گفت.
توئیدلدی با نامهربونی گفت: “نمیدونم چرا داری گریه میکنی. با گریه کردن واقعی نمیشی.”
آلیس با خودش فکر کرد: “میدونم مزخرف میگن و چیزی برای گریه وجود نداره.” خودش رو کمی لرزوند، بعد گفت: “فکر میکنم باید راهم رو به بیرون از این جنگل پیدا کنم، چون داره خیلی تاریک میشه. فکر میکنید میخواد بارون بباره؟”
توئیدلدوم که چتر بزرگی باز میکرد، گفت: “احتمالاً.”
حالا هوا واقعاً تاریک شده بود و عالیس فکر کرد طوفان در راهه. “چه ابر تیره و انبوهی!گفت. و چه با سرعت میاد! چرا، باور دارم بال داره.”
“کلاغه!”توئیدلی با ترس فریاد زد. دو تا برادر برگشتن فرار کنن و در یک ثانیه ناپدید شدن.
آلیس هم دوید و زیر چند تا درخت کوتاه مخفی شد. فکر کرد: “نمیتونه این زیر من رو بگیره. ولی ای کاش بالهاش انقدر باد ایجاد نمیکردن. میوزه و همه چیز رو میبره. و ببین! شال یک نفر در هوا پرواز میکنه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Tweedledum and Tweedledee
Alice knew immediately which one was which, because each had his name on his shirt. They were standing very still, with their arms round each other, and Alice forgot that they were alive. ‘They look just like schoolboys,’ she said aloud. Then one of them spoke, and Alice jumped in surprise.
‘You’ve begun wrong!’ cried the one called Tweedledum. ‘The first thing in a visit is to say “How do you do?” and shake hands.’ And here the brothers held out the two hands that were free, to shake hands with her.
Alice did not know which hand to shake first, so she took hold of both hands at once. The next moment they were all three dancing round in a circle. This seemed very natural at the time, and Alice was not even surprised to hear music playing.
The two brothers were fat, and soon got tired. ‘Four times round is enough for one dance, ‘Tweedledee said, and they stopped as suddenly as they had begun. Then they stood looking at Alice in silence.
Alice did not know what to say. How do you begin a conversation with people that you have just been dancing with? she wondered.
‘I hope you’re not too tired?’ she said at last.
‘Not at all. And thank you very much for asking,’ said Tweedledum.
‘Very kind of you,’ added Tweedledee. ‘Do you like poems?’
‘Ye-es well, some poems,’ Alice said carefully. ‘Would you tell me which road to take out of the wood?’
‘What shall I repeat to her?’ Tweedledee said to Tweedledum, not noticing Alice’s question.
‘The Walrus and the Carpenter is the longest,’ Tweedledum replied, putting a friendly arm round his brother.
‘If it’s very long,’ Alice said politely, ‘would you tell me first which road-‘
Tweedledee smiled gently and began his poem. It was a very long poem indeed. all about a Walrus and a Carpenter, who went for a walk along a beach and invited lots of young Oysters to go with them. The Oysters accepted happily.
‘Perhaps that wasn’t very sensible of them’ Alice said.
Tweedledee only smiled, and continued
The Walrus and the Carpenter
Walked on a mile or so,
And then they rested on a rock
Conveniently low;
And all the little Oysters stood
And waited in a row.
‘The time has come,’ the Walrus said,
‘To talk of many things
Of shoes - and ships - and sealing - wax-
Of cabbages - and kings-
And why the sea is boiling hot-
And whether pigs have wings.’
Alice waited with interest to hear about this conversation, but it never happened, because the Walrus and the Carpenter went on to eat all the Oysters instead.
At the end Alice said, ‘I like the Walrus best, because he said he felt sorry for the poor Oysters.’
‘He ate more of them than the Carpenter,’ said Tweedledee. ‘He ate faster, you see.’
‘Oh’ said Alice. ‘Well then, I like the Carpenter best.’
‘But he ate as many as he could get,’ said Tweedledum.
‘Well, they were both very unkind-‘ Alice began, then stopped when she heard a noise in the wood. It sounded like a wild animal. ‘What’s that?’ she asked, afraid.
‘It’s only the Red King snoring,’ said Tweedledee. ‘Come and look at him.’
The brothers each took one of Alice’s hands and they went through the wood to where the King was sleeping.
‘Doesn’t he look lovely?’ said Tweedledum.
Alice really couldn’t agree. The King was lying in a very untidy way, and was snoring loudly.
‘He’s dreaming now,’ said Tweedledee, ‘and what do you think he’s dreaming about?’
‘Nobody can guess that,’ said Alice.
‘Why, about you!’ Tweedledee said. ‘And if he stops dreaming about you, where do you think you will be?’
‘Where I am now, of course,’ said Alice.
‘Oh no!’ said Tweedledum. ‘You’ll be nowhere. You’re only a kind of thing in his dream! If he wakes up, you’ll go out-bang! - just like a light!’
‘What nonsense!’ Alice said crossly. ‘And if I’m only a kind of thing in his dream, what are you. I’d like to know.’
‘The same!’ the brothers cried together.
‘Shhh! Don’t make so much noise,’ Alice said. ‘You’ll wake him up.’
‘How can you wake him,’ said Tweedledum, ‘when you’re only one of the things in his dream? You know very well that you’re not real.’
‘I am real!’ said Alice, and began to cry.
‘I don’t know why you’re crying,’ Tweedledee said unkindly. ‘You won’t become real that way.’
‘I know they’re talking nonsense,’ Alice thought to herself, ‘and there really isn’t anything to cry about.’ She gave herself a little shake, then said, ‘I think I must find my way out of the wood now, because it’s getting very dark. Do you think it’s going to rain?’
‘Possibly,’ Tweedledum said, opening a large umbrella.
It was now getting very dark indeed and Alice thought there must be a storm coming. ‘What a thick black cloud that is!’ she said.’ And how fast it comes! Why, I do believe it’ got wings!’
‘It’s the crow!’ Tweedledee shouted fearfully. The two brothers turned to run and had disappeared in a moment.
Alice ran too, and hid under some low trees. ‘It can’t get me under here,’ she thought. ‘but I wish its wings didn’t make so much wind. It’s blowing everything around terribly. and look! Here’s somebody’s shawl flying through the air’