شیر و اسب شاخدار

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: آن سوی آینه / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

شیر و اسب شاخدار

توضیح مختصر

آلیس شیر و اسب شاخدار رو می‌بینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

شیر و اسب شاخدار

یک لحظه بعد سربازان بدو از جنگل اومدن؛ اول به شکل دو سه نفره بعد ده بیست نفره با هم اومدن و بالاخره جمعیت عظیمی که به نظر جنگل رو پر کرده بودن. عالیس رفت پشت یک درخت و رد شدن‌شون رو تماشا کرد.

عالیس فکر کرد سربازان خیلی عجیبی بودن. همش روی یه چیزی می‌افتادن و وقتی یک سرباز می‌افتاد چند تای دیگه هم باهاش می‌افتادن. کمی بعد زمین پر از افراد به زمین افتاده شده بود.

بعد اسب‌ها اومدن. با چهار تا پا بهتر از سربازان پیاده بودن، ولی حتی اونها هم می‌افتادن. و وقتی یک اسب می‌افتاد، سوار هم همیشه بلافاصله از روش می‌افتاد. این خودش به خودی خود تقریباً شکل نبرد بود و آلیس به این نتیجه رسید اگه حرکت کنه امن‌تر هست. کمی بعد به یک مکان باز رسید، جایی که دید پادشاه سفید روی زمین نشسته و مشغول نوشتن در دفترچه‌اش هست.

“من همه‌ی اونها رو فرستادم!پادشاه وقت عالیس رو دید با شادی داد زد. وقتی از جنگل میومدی، سربازی دیدی، عزیزم؟”

عالیس گفت: “بله، دیدم. چند هزار تا، فکر کنم.”

پادشاه که به دفترش نگاه می‌کرد، گفت: “چهار هزار و دویست و هفت تا. نمی‌تونستم همه‌ی اسب‌ها رو بفرستم، چون به دوتاشون در بازی نیاز بود. و پیک‌ها رو هم نفرستادم- هیاچ و هاتا. خودم بهشون نیاز دارم البته، برای اینکه بیان و برن. یکی بیاد و یکی بره.”

عالیس گفت: “فکر نمی‌کنم فهمیده باشم. چرا یکی بیاد و یکی بره؟”

پادشاه با بدخلقی گفت: “بهت گفتم باید دو تا داشته باشم. که برن بیارن و حمل کنن. یکی بره بیاره و اون یکی حمل کنه.”

همون لحظه هیاچ، یکی از پیک‌ها، رسید. دست‌های خیلی بزرگ و چشم‌های درشتی داشت که مدام وحشیانه به این طرف اون طرف حرکت می‌کردن.

“چه خبر از شهر؟”پادشاه گفت.

هیاچ که دهنش رو برد نزدیک گوش پادشاه، گفت: “تو گوشت میگم.”

عالیس ناراحت شد، چون اون هم می‌خواست خبرها رو بشنوه. ولی هیاچ به جای اینکه تو گوشش بگه، با بلندترین صدا داد زد. “دوباره شروع کردن!”

“تو به این میگی تو گوشی حرف زدن؟پادشاه بیچاره که پرید بالا و خودش رو تکون داد، داد زد. دیگه اینکارو نکن!”

“کی دوباره شروع کرده؟”عالیس پرسید.

پادشاه گفت: “شیر و اسب شاخدار.”

“به خاطر تاج می‌جنگن؟”

“بله، و این تاج منه که سرش می‌جنگن. پادشاه گفت. جالبه، مگه نه؟ بیا بدویم و ببینیمشون.”

شروع به دویدن کردن و وقتی میرفتن آلیس با خودش کلمات آواز قدیمی رو تکرار می‌کرد.

شیر و اسب شاخدار

به خاطر تاج می‌جنگیدن:

شیر اسب شاخدار رو زد

همه جای شهر.

بعضی‌ها بهشون نون سفید دادن

و بعضی‌ها بهشون قهوه‌ای دادن

بعضی بهشون کیک آلو دادن

و اونها رو با رسوایی از شهر بیرون کردن.

کمی بعد جمعیت عظیمی روبروشون دیدن و وسط جمعیت شیر و اسب شاخدار در حال نبرد بودن. هاتا، پیک دیگه، با یک فنجان چای در یک دستش و یک تکه نون و کره در دست دیگه انتهای جمعیت ایستاده بود. خیلی غمگین به نظر می‌رسید.

هیاچ تو گوش آلیس زمزمه کرد: “تازه از زندان دراومده بنابراین خیلی گرسنه و تشنه است.” “بچه‌ی عزیز، حالت چطوره؟” با صدای مهربون به هاتا گفت.

هاتا دور و برش رو نگاه کرد، ولی به خوردن نون و کره و نوشیدن چایی ادامه داد.

“بیا، خبر رو بهمون بگو. پادشاه داد زد. نبرد چطور پیش میره؟”

هاتا با دهن پر از نون و کره گفت: “خیلی خوب پیش میره. هر کدوم از اونها تقریباً ۸۷ بار خوردن زمین.”

آلیس گفت: “پس گمون کنم به زودی نون سفید و قهوه‌ای رو میارن.”

هاتا گفت: “حالا منتظرشون هست. خودم دارم یک تکه ازش میخورم.”

نبرد درست همون موقع متوقف شد و شیر و اسب تک‌شاخ نشستن و خسته به نظر می‌رسیدن.

پادشاه داد زد: “۱۰ دقیقه زمان چایی!” و هیاج و هاتا شروع به گردوندن بشقاب‌های نون سفید و قهوه‌ای کردن. آلیس یک تکه برداشت تا مزه کنه، ولی خیلی خشک بود.

پادشاه به هاتا گفت: “فکر نمیکنم دیگه امروز نبرد کنن. برو و به طبل‌زن‌ها دستور بده شروع کنن.”

عالیس وقتی رفتن هاتا رو تماشا می‌کرد، یک‌مرتبه دید یک نفر بدو از جنگل بیرون اومد.

“بین!آلیس با هیجان داد زد. ملکه‌ی سفیده! پروازکنان از جنگل اومد بیرون. این ملکه‌ها چقدر با سرعت می‌تونن بدون!”

پادشاه که برنگشت نگاه کنه، گفت: “احتمالاً یک دشمن دنبالشه. اون جنگل پر از دشمنه.”

“ولی نمی‌خوای کمکش کنی؟”عالیس که خیلی تعجب کرده بود، پرسید.

“فایده‌ای نداره! پادشاه گفت. خودش به شدت سریع میدوه. نمیتونی یک ملکه رو بگیری وقتی میدوه.”

همون لحظه اسب شاخدار از کنارشون رد شد و دست‌هاش تو جیب‌هاش بودن. وقتی عالیس رو دید، ایستاد و چند دقیقه نگاش کرد. به نظر نمی‌رسید از چیزی که میبینه خوشش میاد.

“این - چیه؟” بالاخره گفت.

“این یه بچه است. هیاچ که میخواست کمک کنه، اومد جلو تا آلیس رو معرفی کنه و گفت. امروز پیداش کردیم. به بزرگی زندگی و و دو برابر حالت طبیعیه!”

اسب شاخدار گفت: “همیشه فکر میکردم هیولاهای خارق‌العاده‌ای هستن. زنده است؟”

هیاج گفت: “می‌تونه حرف بزنه.”

اسب شاخدار در حالت رویا به عالیس نگاه کرد. “حرف بزن، بچه.”

عالیس لبخند زد. “من هم همیشه فکر میکردم اسب‌های شاخدار هیولاهای جالبی هستن! هیچ وقت یکی رو قبلاً زنده ندیده بودم.”

“خوب، حالا آشنا شدیم و حرف زدیم بنابراین می‌تونیم همدیگه رو باور کنیم درسته؟” اسب شاخدار رو کرد به پادشاه. “کیک رو بیار، پیرمرد. از نون قهوه‌ای خسته شدم!”

پادشاه که به نظر ترسیده بود، گفت: “قطعاً، قطعاً. زود باش، هیاج کیسه رو باز کن.”

هیاج یک کیسه بزرگ دور گردنش داشت و حالا یک کیک خیلی بزرگ، یک بشقاب و چاقو ازش بیرون آورد. داد به عالیس تا نگهشون داره.

شیر هم وقتی این اتفاقات در جریان بود، به اونها پیوست. خیلی خسته و خواب‌آلود به نظر می‌رسید و چشم‌هاش نیمه بسته بودن. “این چیه؟” به عالیس نگاه کرد و گفت.

“یه، چی بود؟ اسب شاخدار داد زد. هیچ وقت نمیتونی حدس بزنی! من نتونستم.”

شیر بدون توجه و علاقه به آلیس نگاه کرد. “سبزی هستی یا حیوون؟”با خستگی پرسید.

“یه هیولای خارق‌العاده است!” اسب شاخدار قبل از اینکه آلیس بتونه جواب بده، داد زد.

شیر که روی زمین دراز میکشید، گفت: “پس کیک رو بگردون، هیولا.” به پادشاه و اسب شاخدار گفت: “و شما دو تا، بشینید.”

پادشاه وقتی مجبور شد بین شیر و اسب شاخدار بشینه، خیلی معذب به نظر رسید ولی هیچ جای دیگه‌ای براش نبود که بشینه. تاجش کم مونده بود بیفته، چون خیلی میلرزید. اسب شاخدار سرگرم شده بود و بعد سعی کرد با شیر درباره اینکه کی نبرد رو برده بحث کنه.

شیر با عصبانیت گفت: “من دور شهر تو رو کتک زدم. و چرا این قدر طول میکشه هیولا کیک رو بِبُره؟”

عالیس گفت: “خیلی سخته. چند تکه بریدم، ولی بلافاصله به هم چسبیدن.”

اسب شاخدار گفت: “نمیدونی چطور کیک آینه رو ببری. اول بگردون و بعدش بِبُر.”

به نظر غیر منطقی بود، ولی عالیس بلند شد، بشقاب‌ رو گردوند. بلافاصله کیک خودش تکه تکه شد و بعد عالیس با بشقاب خالی برگشت جای خودش.

“کیک من رو ببین! اسب شاخدار داد زد. هیولا دو برابر کیک من به شیر داده!”

شیر گفت: “برای خودش نگه نداشته. کیک آلو دوست داری، هیولا؟”

ولی قبل از اینکه عالیس بتونه جواب بده، طبل‌ها شروع شدن. هوا پر از صدا شد و تو سر عالیس زنگ زد و زنگ زد. عالیس که ترسیده بود شروع به دویدن کرد و از روی جویبار پرید.

بعد افتاد روی زمین و دستش رو گذاشت روی گوش‌هاش و سعی کرد جلوی صدای وحشتناک رو بگیره.

با خودش فکر کرد: “اگه این طبل نتونه شیر و اسب شاخدار رو از شهر بیرون کنه، هیچی نمی‌تونه!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

The Lion and the Unicorn

The next moment soldiers came running through the wood, at first in twos and threes, then ten or twenty together, and at last in great crowds that seemed to fill the forest. Alice got behind a tree and watched them go past.

They were very strange soldiers, she thought. They were always falling over something or other, and when one soldier went down, several more always fell over him. Soon the ground was covered with fallen men.

Then came the horses. With four feet, they managed better than the foot-soldiers, but even they fell more often than not. And when a horse fell, the rider always fell off at once. It was almost like a battle in itself, and Alice decided it would be safer to move on. Soon she came to an open place, where she found the White King sitting on the ground, busily writing in his notebook.

‘I’ve sent them all!’ the King cried happily when he saw Alice. ‘Did you happen to meet any soldiers, my dear, as you came through the wood?’

‘Yes, I did,’ said Alice. ‘Several thousand, I think.’

‘Four thousand two hundred and seven,’ the King said, looking at his book. ‘I couldn’t send all the horses, because two of them are wanted in the game. And I haven’t sent the Messengers, Haig and Hatta. I need them myself, of course-to come and go. One to come, and one to go.’

‘I don’t think I understand,’ said Alice. ‘Why one to come and one to go?’

‘I’ve told you,’ the King said crossly. ‘I must have two - to fetch and carry. One to fetch, and one to carry.’

At that moment Haigha, one of the Messengers, arrived. He had very large hands and great eyes, which were always moving wildly from side to side.

‘What’s the news from town?’ said the King.

‘I’ll whisper it,’ said Haigha, putting his mouth close to the King’s ear.

Alice was sorry about this, because she wanted to hear the news too. But, instead of whispering, Haigha shouted at the top of his voice. ‘They’re at it again!’

‘Do you call that a whisper?’ cried the poor King, jumping up and shaking himself. ‘Don’t do that again!’

‘Who are at it again?’ Alice asked.

‘The Lion and the Unicorn, of course,’ said the King.

‘Fighting for the crown?’

‘Yes, and it’s my crown that they’re fighting about!’ said the King. ‘Amusing, isn’t it? Let’s run and see them.’

They began to run, and as they went, Alice repeated to herself the words of the old song.

The Lion and the Unicorn

were fighting for the crown;

The Lion beat the Unicorn

all round the town.

Some gave them white bread

and some gave them brown;

Some gave them plum-cake

and drummed them out of town.

Soon they saw a great crowd in front of them, and in the middle the Lion and the Unicorn were fighting. Hatta, the other Messenger, was standing at the edge of the crowd, with a cup of tea in one hand and a piece of bread and butter in the other. He looked very unhappy.

‘He’s only just come out of prison,’ Haigha whispered in Alice’s ear, ‘so he’s very hungry and thirsty, you see. How are you, dear child?’ he said to Hatta, in a friendly voice.

Hatta looked round, but went on eating his bread and butter and drinking his tea.

‘Come, tell us the news!’ cried the King. ‘How are they getting on with the fight?’

‘They’re getting on very well, ‘Hatta said through a mouthful of bread and butter. ‘Each of them has been down about eighty-seven times.’

‘Then I suppose they’ll soon bring the white bread and the brown,’ Alice said.

‘It’s waiting for them now,’ said Hatta. ‘I’m eating a bit of it myself.’

The fight stopped just then, and the Lion and the Unicorn sat down, looking tired.

The King called out, ‘Ten minutes for tea!’, and Haigh a and Hatta began to carry round plates of white and brown bread. Alice took a piece to taste, but it was very dry.

‘I don’t think they’ll fight any more today,’ the King said to Hatta. ‘Go and order the drums to begin.’

As Alice watched him go, she suddenly saw somebody running out of the wood.

‘Look!’ she cried excitedly. ‘There’s the White Queen! She came flying out of the wood. How fast those Queens can run!’

‘There’s probably an enemy after her,’ said the King, not looking round. ‘That wood’s full of them.’

‘But aren’t you going to help her?’ asked Alice, very surprised.

‘No use, no use!’ said the King. ‘She runs so terribly quickly. You can’t catch a Queen when she’s running.’

At that moment the Unicorn came past, with his hands in his pockets. When he saw Alice, he stopped and looked at her for some minutes. He did not seem to like what he saw.

‘What - is - this?’ he said at last.

‘This is a child!’ Haigha said helpfully, coming forward to introduce Alice. ‘We only found it today. It’s as large as life, and twice as natural!’

‘I always thought they were fantastic monsters,’ said the Unicorn. ‘Is it alive?’

‘It can talk,’ said Haigha.

The Unicorn looked dreamily at Alice. ‘Talk, child.’

Alice smiled. ‘I always thought that Unicorns were fantastic monsters, too! I never saw one alive before.’

‘Well, we have now met and spoken, so we can believe in each other, yes?’ The Unicorn turned to the King. ‘Fetch out the plum-cake, old man. I’m tried of brown bread!’

‘Certainly, certainly,’ said the King, sounding a little frightened. ‘Quick, Haigha, open the bag.’

Haigha was carrying a big bag round his neck, and now he took out it a very large cake, a plate and a knife. He gave them to Alice to hold.

The Lion had joined them while this was going on. He looked very tired and sleepy, and his eyes were half shut. ‘What’s this?’ he said, looking at Alice.

‘An, what is it, then?’ the Unicorn cried. ‘You’ll never guess! I couldn’t.’

The Lion looked at Alice without interest. ‘Are you a vegetable or an animal?’ he asked tiredly.

‘It’s a fantastic monster!’ the Unicorn cried, before Alice could reply.

‘Then pass round the plum cake, Monster,’ the Lion said, lying down on the ground.’ And you two sit down,’ he said to the King and the Unicorn.

The King looked very uncomfortable when he had to sit be-tween the Lion and the Unicorn, but there was no other place for him. His crown nearly fell off because he was shaking so much. The Unicorn looked amused, and then tried to argue with the Lion about who was winning the fight.

‘I beat you all round the town,’ said the Lion angrily.’ And why is the Monster taking so long to cut up the cake?’

‘It’s very difficult,’ said Alice. ‘I’ve cut off several pieces already, but then they join up again immediately!’

‘You don’t know how to manage looking-glass cakes,’ said the Unicorn. ‘Pass it round first, and cut it up afterwards.’

This sounded nonsense, but Alice got up and carried the plate round. At once the cake cut itself into three pieces, and then Alice returned to her place with the empty plate.

‘Look at my piece of cake!’ cried the Unicorn. ‘The Monster has given the Lion twice as much as me!’

‘She hasn’t kept any for herself,’ said the Lion. ‘Do you like plum-cake, Monster?’

But before Alice could answer, the drums began. The air seemed full of the noise, and it rang and rang through her head. Frightened, Alice began to run and jumped over the brook.

Then she fell to the ground and put her hands over her ears, trying to shut out the terrible noise.

‘If that doesn’t drum the Lion and the Unicorn out of town,’ she thought to herself, ‘nothing ever will!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.