سرفصل های مهم
آقای هنفری شوکه می شود
توضیح مختصر
آقای هنفری که برای درست کردن ساعت اتاق غریبه می رود، بادیدن او و اینکه چرا نمی تواند چهره او را ببیند تعجب می کند. حتی فکر می کند او تحت تعقیب پلیس است. و ماجرای مرد غریبه را با اقای هال همسر خانم هال درجریان می گذارد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
آقای هنفری شوکه می شود
ساعت چهار بعد از ظهر، زمانی که هوا کاملا تاریک بود، و خانم هال سعی می کرد شجاعت پیدا کند تا برود و از مهمانش بپرسد، چای میل دارد، تدی هنفری، ساعت ساز وارد مهمانخانه شد.
او گفت: “عصربخیر خانم هال این هوای برفی برای چکمه های نازک وحشتناکه.”
خانم هال موافقت کرد و سپس متوجه شد که او کیسه اش را همراه خودش دارد. او گفت: “آقای تدی حالا که شما اینجا هستید خوشحال میشم به ساعت قدیمی نگاهی بیاندازید. آن حرکت می کند و صدای ضربه اش هم بلند و واضح است، اما عقربه ساعت هیچ کاری نمی کند بجز اینکه ساعت شش را نشان دهد.”
و جلو افتاد، به سمت در سالن رفت و در زد.
همینکه در را باز کرد دید مهمانش روی کاناپه جلوی آتش نشسته است و به نظر می رسید که خوابیده و سر باندپیچی شده اش را به یک طرف خم کرده است. تنها نور اتاق از آتش بود. به نظر میرسید همه چیز در سایه ها پنهان شده اند. برای یک لحظه به نظر رسید مردی که او نگاهش می کند، دهانی بزرگ و باز دارد دهانی که تمام قسمت پایین صورتش را بلعیده بود. آنقدر زشت بود که نمیشد باور کنی، سری سفید، عینکی خیره شده و سپس یک سوراخ بزرگ. حرکت کرد و صاف نشست و دستش را دراز کرد. او در را کامل باز کرد به طوریکه اتاق روشن تر شد، و او را با وضوح بیشتری دید، با دستمالی بسته شده به صورتش دقیقا همانطور که او را قبلا دیده بود. او فکر کرد سایه ها او را فریب داده اند.
“آقا، اشکالی ندارد اگر این مرد بیاید و نگاهی به ساعت بیاندازد؟” او گفت.
او گفت: “نگاهی به ساعت بیاندازد؟”، خواب آلود نگاهی به اطراف انداخت و همانطور که با دست اشاره می کرد، کاملا بیدار گفت “مطمئنا”.
خانم هال رفت چراغی بیاورد، او بلند شدو خودش را کش و قوس داد. سپس نور آمد و آقای تدی هنفری در آستانه در، مرد باندپیچی شده را ملاقات کرد. او بعدا گفت: “کاملا شوکه شده بود.”
غریبه در حالیکه به او خیره شده بود گفت: “عصر بخیر” - همانطور که اقای هنفری گفت- “مثل یه ماهی”.
آقای هنفری گفت: “امیدوارم ناراحت نشده باشید.”
غریبه گفت: “نه اصلاً” “گرچه من فهمیدم” او رو به خانم هال گفت: “که این اتاق برای استفاده شخصی من بوده است.”
خانم هال گفت: “آقا من فکر کردم شما ساعت دوست دارید”
غریبه گفت: “قطعا اما در مواقع دیگه می خواهم تنها باشم.”
پشت به شومینه چرخید و دستهایش را پشتش گرفت. او گفت: “و زود وقتی ساعت تعمیر شد، دوست دارم یه چایی بخورم. اما تا آن موقع نه.”
خانم هال قصد داشت اتاق را ترک کند – سعی کرد تو این لحظه حرفی نزند- وقتی مهمانش از او پرسید در مورد جعبه هایش در برامبل هارست کاری کرده است یا نه. او گفت باربر می تواند در طی چند روز آینده آنها بیاورد.
“شما مطمئنید که این نزدیکترین زمان است؟”وی پرسید. او کاملا مطمئن بود.
او اضافه کرد: “من باید توضیح بدهم، اما قبل از این واقعا خیلی خسته و سردم بود که این را بگویم، که من یک دانشمندم.”
خانم هال با احترام گفت: “واقعا آقا”
“و من برای کارم به جعبه ها نیاز دارم”
“البته، آقا”
او به آرامی ادامه داد: “دلیل من برای آمدن به ایپینگ، این بود که می خواستم تنها باشم. امیدوارم مزاحم کارم نباشی. علاوه بر کارم، یک تصادف-“
خانم هال پیش خودش گفت: “من هم همین فکرو کردم.”
“شرایطی را به وجود آورده که لازم است ساکت باشم. گاهی چشمان من به شدت ضعیف و دردناک می شود که مجبورم چند ساعتی را توی تاریکی بگذرانم و تو خودم باشم. گاهی اوقات- حالا و بعد از آن. بخصوص الان. در چنین مواقعی کمترین چیز، حتی ورود یک غریبه به اتاق درد بزرگی به من می دهد. مهم است که این مسئله باید درک شود.”
خانم هال گفت: “قطعا، اقا. و اگر ممکنه بپرسم- “
غریبه به آرامی گفت: “که، فکر میکنم همش همین بود.” خانم هال دیگر حرفی نزد.
بعد از اینکه خانم هال اتاق را ترک کرد، اوجلوی آتش ایستاد و ساعت در حال تعمیر را تماشا می کرد. آقای هنفری با لامپ نزدیک به او کار می کرد، چراغ روشن سایه سبزی روی دستهای او، قاب و چرخ دنده های ساعت انداخته بود و بقیه اتاق در سایه فرو رفته بود. او کارش را بیش از آنچه لازم بود طول داد به امید اینکه بتواند با غریبه کمی صحبت کند. اما غریبه آنجا ایستاده بود، کاملا ساکت و آرام. آنقدر آرام که هنفری ترسیده بود. او در اتاق احساس تنهایی می کرد و نگاه کرد، و آنجا، خاکستری و سایه دار، یک سر باندپیچی شده بود و عینک تیره بزرگی که مستقیما به آنها خیره شده بود. آنقدر برای هنفری عجیب بود که برای یک دقیقه آنها خیره به یکدیگر ایستادند. سپس هنفری دوباره به پایین نگاه کرد. دوست داشت حرفی بزند. آیا باید می گفت که هوا برای این موقع از سال خیلی سرد بود؟
او شروع کرد: “هوا-“
“چرا کارت را تموم نمی کنی و بری؟چهره خشن با عصبانیت گفت. تنها کاری که باید انجام بدهی این است که عقربه ساعت را تعمیر کنی. شما فقط دارید وقت تلف می کنید.”
“قطعا آقا، یک دقیقه بیشتر. من فراموش کردم. “ و اقای هنفری کارش را تمام و اتاق را ترک کرد.
“واقعا!”آقای هنفری با خودش گفت، در میان بارش برف به سمت پایین خیابان روستا، راه افتاد. او زمزمه می کرد “گاهی اوقات یک مرد بایدحتما ساعت را تعمیر کند.” و سپس “یک مرد نمی تواندبه تو نگاه کند؟ بدقیافه!”
و بازهم ادامه داد “به نظر می آید او نمی تواند. اگر تو تحت تعقیب پلیس هستی بیش از این نمی توانی خودت را باندپیچی کنی و بپوشانی.”
در گوشه خیابان او هال را دید، کسی که اخیرا با بانوی مسافرخانه ازدواج کرده بود. همینطور که هال رد می شد، گفت: “سلام تدی”
“شما یه مهمان عجیب دارید.”تدی گفت.
هال ایستاد. “چی گفتی؟”او پرسید.
تدی گفت: “یک مرد عجیب و غریب تو مهمانخانه اقامت دارد.” سپس شروع کرد به توصیف مهمان خانم هال. “عجیب به نظر می آید، اینطور نیست؟ من دوست دارم چهره مردی که در خانه ام می ماند را ببینم. اما زنان نسبت به غریبه ها بسیار احمق هستند. او اتاق شما را گرفته و حتی اسمی هم نداده است.”
“اینطور است؟”هال با تعجب بیشتری گفت.
تدی گفت: “بله. و اینطور که او گفت قرار است چند روز آينده جعبه های زیادی را به آنجا بیاورد.”
تدی در حالیکه احساس آرامش می کرد، راه افتاد.
و بعد از اینکه غریبه به رختخواب رفت، حدود ساعت نه ونیم، آقای هال وارد سالن شد و خیلی با جذبه به وسایل نگاه کرد، فقط برای اینکه نشان دهد غریبه صاحب آنجا نیست. وقتی او به رختخواب رفت، به خانم هال گفت چند روز آینده که جعبه های غریبه رسیدند به دقت آنها را زیرنظر داشته باشد.
خانم هال گفت: “تو به تجارت خودت فکر میکنی هال، و من به خودم فکر می کنم.”
اما نیمه شب او از خواب سرهای سفید بزرگ در انتهای گردن های دراز با چشم های سیاه بزرگی که در پی او می آمدند، از خواب بیدار شد. اما از آنجایی که زن منطقی ای بود، چرخی زد و دوباره به خواب رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Mr Henfrey Has a Shock
At four o’clock, when it was fairly dark, and Mrs Hall was trying to find the courage to go in and ask her visitor if he would like some tea, Teddy Henfrey, the clock-mender, came into the bar.
‘Good evening, Mrs Hall,’ said he, ‘this is terrible snowy weather for thin boots!’
Mrs Hall agreed, and then noticed he had his bag with him. Now you’re here, Mr Teddy,’ said she, ‘I’d be glad if you’d look at the old clock. It’s going, and it strikes loud and clear, but the hour hand does nothing except point to six.’
And, leading the way, she went across to the parlour door and knocked.
As she opened the door, she saw her visitor seated in the armchair in front of the fire, asleep, it seemed, with his bandaged head leaning on one side. The only light in the room was from the fire. Everything seemed hidden in shadows. But for a second it seemed to her that the man she was looking at had a great, wide-open mouth, a mouth that swallowed the whole of the lower part of his face. It was too ugly to believe, the white head, the staring glasses - and then a great hole. He moved, sat up straight and put up his hand. She opened the door wide, so that the room was lighter, and she saw him more clearly, with the napkin held to his face, just as she had seen him hold it before. The shadows, she thought, had tricked her.
‘Would you mind, sir, if this man came to look at the clock, sir?’ she said.
‘Look at the clock?’ he said, staring round sleepily and speaking over his hand; and then, more fully awake, ‘Certainly.’
Mrs Hall went away to get a lamp, and he rose and stretched himself. Then came the light, and at the door Mr Teddy Henfrey was met by this bandaged person. He was, he said later, ‘quite shocked’.
‘Good afternoon,’ said the stranger, staring at him - as Mr Henfrey said - ‘like a fish’.
‘I hope,’ said Mr Henfrey, ‘that you don’t mind.’
‘Not at all,’ said the stranger. ‘Though I understood,’ he said, turning to Mrs Hall, ‘that this room was to be mine for my own use.’
‘I thought, sir,’ said Mrs Hall, ‘you’d like the clock-‘
‘Certainly,’ said the stranger, ‘certainly; but at other times I would like to be left alone.’
He turned round with his back to the fireplace, and put his hands behind his back. ‘And soon,’ he said, ‘when the clock is mended, I think I should like to have some tea. But not until then.’
Mrs Hall was about to leave the room - she did not try to talk this time - when her visitor asked her if she had done anything about his boxes at Bramblehurst. She told him that the carrier could bring them over the next day.
‘You are certain that is the earliest?’ he asked. She was quite sure.
‘I should explain,’ he added, ‘but I was really too cold and tired to do so before, that I am a scientist.’
‘Indeed, sir,’ said Mrs Hall, respectfully.
‘And I need things from the boxes for my work.’
‘Of course, sir.’
‘My reason for coming to Iping,’ he went on slowly, ‘was a desire to be alone. I do not wish to be disturbed in my work. Besides my work, an accident-‘
‘I thought so,’ said Mrs Hall to herself.
‘-makes it necessary for me to be quiet. My eyes are sometimes so weak and painful that I have to shut myself up in the dark for several hours and lock myself in. Sometimes - now and then. Not at present, certainly. At such times the least thing, even a stranger coming into the room, gives me great pain. It’s important that this should be understood.’
‘Certainly, sir,’ said Mrs Hall. ‘And if I might ask-‘
‘That, I think, is all,’ said the stranger quietly. Mrs Hall said no more.
After Mrs Hall had left the room, he remained standing in front of the fire and watched the clock being mended. Mr Henfrey worked with the lamp close to him, and the green shade threw a bright light onto his hands and onto the frame and wheels, and left the rest of the room in shadow. He took longer than he needed to remove the works, hoping to have some talk with the stranger. But the stranger stood there, perfectly silent and still. So still that it frightened Henfrey. He felt alone in the room and looked up, and there, grey and shadowy, were the bandaged head and large dark glasses staring straight in front of them. It was so strange to Henfrey that for a minute they stood staring at each other. Then Henfrey looked down again. He would have liked to say something. Should he say that the weather was very cold for the time of the year?
‘The weather-‘ he began.
‘Why don’t you finish and go?’ said the stiff figure, angrily. ‘All you’ve got to do is to fix the hour hand. You’re simply wasting time.’
‘Certainly, sir - one minute more. I forgot.’ And Mr Henfrey finished and left the room.
‘Really!’ said Mr Henfrey to himself, walking down the village street through the falling snow. ‘A man must mend a clock sometimes, surely.’ And then, ‘Can’t a man look at you? Ugly!’
And yet again, ‘It seems he can’t. If you were wanted by the police, you couldn’t be more wrapped and bandaged.’
At the street corner he saw Hall, who had recently married the lady of the inn. ‘Hello, Teddy,’ said Hall, as he passed.
‘You’ve got a strange visitor!’ said Teddy.
Hall stopped. ‘What did you say?’ he asked.
‘A strange man is staying at the inn,’ said Teddy. And he described Mrs Hall’s guest. ‘It looks strange, doesn’t it? I’d like to see a man’s face if I had him staying in my house. But women are so foolish with strangers. He’s taken your rooms, and he hasn’t even given a name.’
‘Is that so?’ said Hall, rather stupidly.
‘Yes,’ said Teddy. ‘And he’s got a lot of boxes coming tomorrow, so he says.’
Teddy walked on, easier in his mind.
And after the stranger had gone to bed, which he did at about half past nine, Mr Hall went into the parlour and looked very hard at the furniture, just to show that the stranger wasn’t master there. When he went to bed, he told Mrs Hall to look very closely at the stranger’s boxes when they came next day.
‘You mind your own business, Hall,’ said Mrs Hall, ‘and I’ll mind mine.’
But in the middle of the night she woke up dreaming of great white heads that came after her, at the end of long necks, and with big black eyes. But being a sensible woman, she turned over and went to sleep again.