سرفصل های مهم
فصل 03
توضیح مختصر
در بیرون باری که جیمز و دستیارهاش ملاقات کردن، بعد از ترک باند یک انفجار رخ داد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
ساعت دوازده بود که باند از هتل خارج شد. تصمیم گرفت از جاده ساحلی رانندگی کنه. میخواست نگاهی به ویلای له شفر بندازه.
یک ساعت بعد، باند وارد بار هرمیتیج شد. سر میزی کنار یکی از پنجرهها رفت. یک نوشیدنی سفارش داد و به اطراف، به مشتریهایی که لباسهای گرون قیمت پوشیده بودن نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه، ماتیس رو در پیادهروی بیرون بار دید. با یک دختر مو مشکی بود. باند منتظر موند تا بیان داخل بار. تظاهر کرد که اونها رو ندیده.
ماتیس گفت: “ایشون آقای باند هستن! منتظر کسی هستید؟ نه؟ ایشون دستیار من خانم لیند هستن. عزیز من، این آقای محترم اهل جامائیکاست. امروز صبح یک رادیو به هتلش بردم.”
باند پرسید: “ممکنه شما دو نفر با من یک نوشیدنی بخورید؟” خدمتکار رو صدا زد و سفارش نوشیدنی داد. و دو تا مرد با هم درباره آب و هوا و رویال لس آاوایکس صحبت کردن.
دختر بدون اینکه حرف بزنه نشست. موهاش خیلی مشکی بودن و چشمهاش آبی عمیق بودن. باند از زیباییش هیجانزده شده بود. ولی دختر به نظر خونسرد و بیعلاقه میرسید.
بعد از چند لحظه، ماتیس به طرفش برگشت.
گفت: “ببخشید، ولی باید برای شام امشب به دوبرناس زنگ بزنم. دوست دارید امروز عصر تنها غذا بخورید؟”
دختر گفت: “نه، همینطور خوبه.”
ماتیس به طرف تلفن نزدیک بار رفت. باند به دختر نگاه کرد.
بهش گفت: “تنها غذا خوردن خوب نیست. ممکنه امشب با من غذا بخورید؟”
دختر به گرمی گفت: “خیلی دوست دارم.” لبخند زد. “بعد میتونیم با هم به کازینو بریم. شاید براتون خوششانسی بیارم.”
اونها قرار زمان و مکان رو گذاشتن. باند احساس کرد اون به خاطر کار هیجانزده است. شاید میتونستن با هم خوب کار کنن. اون زیبا بود و باند میخواست باهاش بخوابه. ولی فقط بعد از اینکه کار تموم شد.
ماتیس به طرف میز برگشت و باند خدمتکار رو برای صورتحساب صدا زد.
اون گفت: “من باید به هتل برگردم.”
ماتیس و دختر اون رو که داشت میرفت تماشا کردن. بعد ماتیس رفت نزدیک دختر.
گفت: “جیمز دوست خیلی خوبیه. خوشحالم که با هم آشنا شدید.”
دختر بعد از یک لحظه جواب داد: “اون خیلی خوش قیافه است. ولی یک چیز سرد و –”
یهو یک انفجار بیرون بار اتفاق افتاد. پنجره شیشه پشت سرشون خرد شد. ماتیس و دختر روی صندلیهاشون هول داده شدن. صدای جیغ میاومد و مردم شروع به دویدن به طرف در کردن.
ماتیس به دختر گفت: “همینجا بمون.”
بعد از روی صندلیش پرید و از پنجرهی شکسته به بیرون رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
It was twelve o’clock when Bond left the hotel. He decided to drive down the coast road. He wanted to look at Le Chiffre’s villa.
An hour later, Bond walked into the Hermitage Bar. He went to a table near one of the windows. He ordered a drink and looked round at the expensively-dressed customers.
After some minutes, he saw Mathis on the pavement outside. He was with a dark-haired girl. Bond waited for them to come into the bar. He pretended not to see them.
‘It’s Monsieur Bond,’ said Mathis. ‘Are you waiting for someone? No? This is my assistant, Mademoiselle Lynd. My dear, this gentleman is from Jamaica. I took a radio to his hotel this morning.’
‘Would you both like to have a drink with me,’ asked Bond. He called the waiter and ordered drinks. Then the two men talked about the weather and about Royale-les- Eaux.
The girl sat silently. Her hair was very black, her eyes were deep blue. Bond was excited by her beauty. But the girl seemed cool and uninterested.
After some time, Mathis turned to her.
‘Excuse me,’ he said, ‘but I must telephone the Dubernes about dinner tonight. Do you mind eating alone this evening?’
‘No,’ she answered, ‘It’s all right.’
Mathis went to the telephone near the bar. Bond looked at the girl.
‘It’s not good to eat alone,’ he said to her. ‘Would you like to have dinner with me tonight?’
I’d like that very much,’ she said warmly. She smiled. ‘And then we could go to the Casino. Perhaps I’ll bring you good luck.’
They arranged a time and a place to meet. Bond felt that she was excited about the job. Perhaps they could work well together. She was beautiful, and he wanted to sleep with her. But only when the job was finished.
Mathis came back to the table and Bond called to the waiter for his bill.
‘I have to get back to the hotel,’ he said.
Mathis and the girl watched him leave. Then Mathis moved closer to her.
‘James is my very good friend,’ he said. ‘I’m glad that you’ve met each other.’
‘He’s very good-looking,’ the girl replied after a moment. ‘But there’s something cold and - ‘
Suddenly, there was an explosion outside the bar. The window behind them shattered. Mathis and the girl were pushed back into their chairs. There were screams, and people began to run towards the door.
‘Stay here,’ Mathis said to the girl.
Then he jumped out of his chair and climbed through the broken window.