سرفصل های مهم
فصل 04
توضیح مختصر
اتفاقی برای باند در انفجار نیفتاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
بعد از اینکه باند از بار خارج شد، به طرف هتلش رفت. روز زیبایی بود و آفتاب خیلی گرم بود. همینطور که باند راه میرفت، متوجه دو تا مرد در سمت دیگه خیابون شد. اونها بدون اینکه حرف بزنن تقریباً با صد متر فاصله زیر یک درخت ایستاده بودن.
یه چیز عجیبی درباره دو تا مرد وجود داشت. هر دو قد کوتاه بودن و هر دو کت و شلوار مشکی پوشیده بودن. هر کدوم از اونها یک جعبه دوربین مربع دستش بود. یکی از جعبهها قرمز بود و اون یکی آبی.
وقتی باند پنجاه متر فاصله گرفت، مرد قرمز به مرد آبی نگاه کرد. بعد مرد آبی یک کاری با جعبهاش انجام داد. باند نمیتونست ببینه اون داره چیکار میکنه برای اینکه یه درخت جلوش بود. یهو یک برقی از نور سفید به وجود اومد و انفجار.
انفجار باند رو انداخت روی پیادهرو. بعد قطعههایی از لباس افتادن دور و برش. لباسها خونی بودن. دود سیاه آسمون رو پر کرد. چیزی از دو تا مردی که کت و شلوار تیره پوشیده بودن، باقی نمونده بود.
وقتی ماتیس به باند رسید به درختی تکیه داده بود که جونش رو نجات داده بود.
آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی کم کم رسیدن. ماتیس به باند کمک کرد که به هتل اسپلنداید برگرده.
در اتاقِ باند، ماتیس وقتی باند لباسهایی که لکههای خون روش بود رو در میآورد، چند تا سوال ازش پرسید. وقتی باند بهش درباره دو تا مرد گفت، ماتیس تلفن رو برداشت.
ماتیس خیلی سریع به شخصی که در سمت دیگه خط تلفن بود گفت: “– به پلیس بگو باند زخمی نشده. همه چیز رو براشون توضیح میدم. به روزنامهها بگو یه دعوا بین دو تا مرد بلغاری بود. یکی از اونها، اون یکی رو با بمب کشت. حتماً یه بلغاری سومی هم بوده که اونها رو زیر نظر داشته. درباره اون هیچی نگو. اون سعی میکنه فرار کنه. پلیس باید بگیرتش.”
ماتیس تلفن رو گذاشت و به سمت باند برگشت. گفت: “خیلی خوششانسی. اونها میخواستن تو رو بکشن. ولی یه مشکلی پیش اومد.” اون به باند لبخند زد. “یه نوشیدنی و یه ناهار بخور، بعد استراحت کن.”
چند ساعت بعد، باند داشت ویسکی میخورد که تلفنش زنگ زد.
صدا آروم گفت: “مادمازل لیند هستم. حالت خوبه؟”
باند جواب داد: “بله، ممنونم.”
اون گفت: “خوبه. لطفاً مراقب خودت باش.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
After Bond left the bar, he walked towards his hotel. The day was beautiful and the sun was very hot. As he walked, Bond noticed two men on the opposite side at the road. They were standing quietly under a tree, about a hundred meters away.
There was something strange about the two men. They were both small, and they both wore dark suits. Each man had a square camera case. One case was red, the other case was blue.
When Bond was fifty meters away, Red-man looked at Blue-man. Then Blue-man did something with his case. Bond could not see what he was doing because there was a tree in front of him. Suddenly, there was a flash of white light and an explosion.
The explosion threw Bond down onto the pavement. Then pieces of clothes began to fall around him. The clothes were covered in blood. Black smoke filled the sky. There was nothing left of the two men in dark suits.
When Mathis got to Bond, he was leaning against the tree that had saved his life.
Ambulances and fire engines began to arrive. Mathis helped Bond back to the Hotel Splendide.
In Bond’s room, Mathis asked questions while Bond took off his blood-spotted clothes. When Bond told him about the two men, Mathis picked up the telephone.
’– tell the police that Bond’s not hurt,’ Mathis said quickly to the person on the other end of the telephone line. ‘I’ll explain everything to them. Tell the newspapers that it was a fight between two Bulgarians. One killed the other with a bomb. There was probably a third Bulgarian watching. Say nothing about him. He’ll try to get away. The police must catch him.’
Mathis put down the phone and turned to Bond. ‘You were lucky,’ he said. ‘They wanted that bomb to kill you. But something went wrong.’ He smiled at Bond. ‘Get a drink and some lunch, then have a rest.’
Several hours later, Bond was drinking a whisky when the telephone rang.
‘This is Mademoiselle Lynd,’ said the voice, quietly. ‘Are you all right?’
‘Yes, thank you,’ replied Bond.
‘Good,’ she said. ‘Please take care of yourself.’