سرفصل های مهم
در میخانه
توضیح مختصر
دوست قدیمی کیت، بعد از دیدارشون در آمستردام مرده پیدا شد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
در میخانه
مکس گفت: “نیاز به تعطیلات داری، کیت.” اوایل عصر بود و ما داشتیم در کویینز هد آبجو میخوردیم. اون اضافه کرد: “یک جایی بیرون از لندن.”
من لبخند زدم، “آره، حتماً، مکس. برو و به بالزانو بگو. مطمئنم باهات موافقت میکنه!”
دِیو بالزانو یک سردبیر عالی روزنامه بود، ولی اغلب از دست خبرنگارهاش عصبانی بود. در حقیقت به اخلاق بدی که داشت مشهور بود. فکر اینکه بالزانو فقط برای اینکه نیاز داشتم، بهم تعطیلات بده، خندهدار بود. این رو به مکس گفتم.
مکس با خنده پرسید: “پس دیو عوض نشده؟” مکس، از سالها قبل، وقتی همه در روزنامه اخبار عصر منچستر با هم کار میکردیم، دیو رو میشناخت- و من رو. مکس سردبیر بود و دیو، رئیس اخبار خارجی. مکس اولین کارم رو به من داده بود. اون موقع من فقط یک خبرنگار جوون بودم و سعی میکردم یک اسمی برای خودم در بیارم. قبل از موقعی بود که به لندن بیام.
گفتم: “امم – نه. مطمئناً عوض نشده.” لبخند زدم و کمی از آبجوم رو خوردم. اضافه کردم: “ولی، درباره خودت بهم بگو.”
زمان زیادی بود که مکس رو ندیده بودم، بیشتر به خاطر اینکه اون حالا در هلند زندگی میکرد. اونجا به دنیا اومده بود. مادرش هلندی بود، پدرش انگلیسی بود. وقتی که در اوایل دهه ۲۰ سالگیش بود، به انگلیس اومده بود تا آموزش روزنامهنگاری ببینه و مونده بود. ولی مکس پنج سال قبل، از اخبار عصر، وقتی ۵۵ ساله بود، بازنشسته شده بود و به هلند برگشته بود.
مکس گفت: “من خوبم.”
پرسیدم: “و باشگاه؟”
برادر مکس، تام، صاحب و مدیر باشگاه فوتبال روتردام سیتی و مدرسه فوتبال کارسون بود. از وقتی مکس اخبار عصر منچستر رو ترک کرده بود، پیش برادرش کار میکرد تا در کسب و کارش بهش کمک کنه. مکس حالا تقریباً ۲۵ درصد از سهام رو داشت و درآمد خوبی برای بازنشستگیش.
مکس گفت: “خوبه.”
با تعجب پرسیدم: “فقط خوبه؟”
مکث گفت: “امم – آره.” این حس بهم دست داد که اون در واقع نمیخواد دربارش صحبت کنه، بنابراین موضوع رو عوض کردیم.
مکس این روزها زیاد به انگلیس نمیاومد، به غیر از این که دوستاش رو ببینه و برای باشگاه فوتبال روتردام سیتی دنبال بازیکن بگرده. وقتی میومد لندن، به دفترهای اکو میاومد تا من رو ببینه و معمولاً در کویینز هد با هم آبجو میخوردیم. یک میخونه معمول مرکز لندن بود، پر از کارمندان دفتری با گوشیهای همراه. در این ساعت از عصر، همه جا دود بود و پر سر و صدا، ولی آبجوش خوب بود.
مکس پرسید: “پس، اینجا در لندن چه خبره، کیت؟”
مکس همیشه آخرین گزارشها رو ازم میپرسید؛ اون دوست داشت بدونه چه اتفاقاتی میفته. اون هنوز هم حرفهی روزنامه رو دوست داشت. اون و بالزانو کاملاً مخالف هم بودن، نه فقط به دلیل اینکه پدر بالزانو ایتالیایی بود و مادر مکس هلندی. بالزانو یک سردبیر خیلی خوب بود، ولی هیچ وقت نمیشد فهمید کی منفجر میشه. گرچه مکس آروم بود و کار کردن باهاش آسون، ولی یکی از بهترینها بود.
بهش درباره آخرین گزارشهام گفتم و دلیل این که چرا انقدر خسته بودم.
مکس دوباره گفت: “فقط به استراحت نیاز داری.”
حق با مکس بود، من به تعطیلات نیاز داشتم. زندگی در شهر در چند ماه گذشته خیلی سخت بود. چند تا گزارش قتل سخت داشتم و طبق معمول هیچ اطلاعاتی از پلیس لندن نداشتم و طبق معمول بالزانو بهم فشار میآورد. من شروع به احساس خستگی کرده بودم و فکر اینکه کمی از لندن دور باشم، برام خیلی جذاب بود.
مکس یهو پرسید: “تو هلند رو دوست داری، مگه نه؟”
خندیدم. “خب، بله، ولی –” من یک بار به دنبال یک گزارش به آمستردام رفته بودم و ازش خوشم اومده بود.
اون اضافه کرد: “و چیزهایی درباره ورزش میدونی؟”
گفتم: “خوب، درباره کاراته و کمی درباره بوکس میدونم. زیاد درباره ورزشهای دیگه اطلاعات ندارم.” من ده سال آموزش کاراته دیده بودم و پدرم وقتی جوون بود، بوکسور بود.
به مکث نگاه کردم و منتظر بقیهاش موندم.
گفت: “گوش کن، چرا نمیای و یک گزارش درباره باشگاه ما در هلند نمینویسی؟”
باشگاه فوتبال روتردام سیتی، حالا یکی از بهترین باشگاههای اروپا بود. بیشتر مردهای جوونی که در مدرسه- مدرسه فوتبال کارسون- آموزش دیده بودن، برای روتردام سیتی بازی میکردن. باشگاه بچههایی رو که میتونستن فوتبال رو تو خیابونها بازی کنن بر میداشت و آموزش میداد تا بهترین بشن. مدارس فوتبال، مثل مدارس اونها، یکی از دلایلی بود که هلند انقدر فوتبالیستهای عالی داشت. عالی بود: مدرسه و باشگاه.
مکس همیشه دیوونه فوتبال بود. وقتی در اخبار عصر سردبیر بود، تمام وقت آزادش رو صرف تماشای مسابقات فوتبال میکرد. اون حتی یکبار من رو هم به دیدن یونایتد منچستر برد. یکی از اونایی بود که اسم تمام فوتبالیستهای اروپا رو بلدن.
خندیدم، “چی، من؟ یه گزارشگر ورزشی؟ تو منو میشناسی، مکس، من فقط درباره جرم مینویسم.”
مکس لبخند زد. “میدونم، کیت، و تو عالی هستی. ولی برات تعطیلات میشه!”
مکس به ساعتش نگاه کرد و سریع آبجوش رو تمام کرد. اون روز عصر، ترتیب یک شام رو با دوستش داده بود و مجبور بود فوراً بره. همین حالاشم دیرش شده بود. بعد، در حالی که قول میداد چند روز بعد باهام تماس بگیره، بلند شد.
ولی مکس هیچ وقت زنگ نزد. در واقع دیگه هیچ وقت ندیدمش. دو روز بعد در یک خیابان آمستردام در حالی که ۲۰ تا زخم چاقو روی بدنش بود، مرده پیدا شده بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
At the pub
‘You need a holiday, Kate,’ said Max Carson. It was early evening and we were having a beer in the Queen’s Head. ‘A break from London,’ he added.
‘Oh sure, Max,’ I smiled. ‘Go and tell Balzano. I’m sure he’ll agree with you!’
Dave Balzano was an excellent newspaper editor, but he was often angry with his reporters. In fact, he was famous for his bad temper. The thought of Balzano giving me a holiday because I needed one was funny. I said this to Max.
‘So Dave hasn’t changed, then,’ asked Max, laughing. Max knew Dave - and me - from some years ago when we all worked on the Manchester Evening News. Max was the editor and Dave was head of foreign news. Max gave me my first job. I was just a young reporter then, trying to make a name for myself. That was before I came to London.
‘Er – no,’ I said. ‘He certainly hasn’t.’ I smiled and drank some of my beer. ‘But tell me about you,’ I added.
I hadn’t seen much of Max for a while, mainly because he lived in Holland now. He had been born there. His mother was Dutch, his father was English. He came to England when he was in his early twenties to train as a journalist and he stayed. But Max retired from the Evening News five years ago when he was fifty-five, and returned to Holland.
‘I’m fine,’ said Max.
‘And the club,’ I asked.
Max’s brother, Tom, was the owner and manager of Rotterdam City Football Club and the Carson Football School. When Max left the Manchester Evening News he had joined his brother, to help him with his business. Max now had about twenty-five per cent of the shares and a nice income for his ‘retirement’.
‘It’s OK,’ said Max.
‘Only OK,’ I asked, surprised.
‘Mmm – yes,’ said Max. I got the feeling that he didn’t really want to talk about it, so we changed the subject.
Max didn’t often come to England these days, except to see friends and to look for new players for Rotterdam City Football Club. When he did come to London he would come to the Echo’s offices to see me and we usually had a beer at the Queen’s Head. It was a typical central London pub, full of office workers with mobile phones. It was smoky and noisy at this time in the evening, but the beer was good.
‘So what’s happening here in London, Kate,’ Max asked.
Max always asked me about my latest story; he liked to know what was happening. He still loved the newspaper business. He and Balzano were complete opposites, and not just because Balzano’s father was Italian and Max’s mother was Dutch. Balzano was a very good editor, but you never knew when he was going to explode. Max, though, was calm and easy to work with - he was one of the best.
I told him about my last story and the reason I was so exhausted.
‘You just need a break,’ Max said again.
Max was right, I did need a holiday. Life in the city had been really tough for the past few months. I had had some difficult murder stories, the usual zero information from the London police and Balzano pushing me as usual. I was beginning to feel tired and the idea of getting away from London was a very attractive one.
‘You like Holland, don’t you,’ asked Max suddenly.
I laughed. ‘Well, yes, but –’ I’d been to Amsterdam once, chasing a story, and I’d loved it.
‘And you know something about sport,’ he added.
‘Well, I know about karate and a bit about boxing,’ I said. ‘I don’t know that much about other sports.’ I had trained in karate for ten years and my father had been a boxer when he was young.
I looked at Max, waiting for the rest.
‘Listen,’ he said, ‘why don’t you come and write a story about our club in Holland?’
Rotterdam City Football Club was one of the top clubs in Europe now. Many of the young men who had been trained at the school - the Carson Football School - played for Rotterdam City. The club took kids who could play football off the streets and trained them to be the best. Football schools like theirs were one reason why Holland had so many great footballers. It was perfect: the school and the club.
Max had always been crazy about football. When he was editor of the Evening News he spent all his free time watching football matches. He even took me to see Manchester United once. He was one of those guys who knew the name of every footballer in Europe.
‘What me,’ I laughed. ‘A sports reporter? You know me, Max, I only write about crime.’
Max smiled. ‘I know, Kate, and you’re great. But it would be a holiday for you!”
Max looked at his watch and finished his beer quickly. He had arranged to have dinner with a friend that evening and he had to leave immediately. He was already late. He got up, promising that he would ring me in a few days.
But Max never rang. In fact, I never saw him again. Two days later, he was found lying dead in an Amsterdam street with twenty knife wounds in his body.