سرفصل های مهم
یک دروازهبان
توضیح مختصر
کیت با دروازهبان حرف میزنه و اون همه چی رو بهش میگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
یک دروازهبان
به رائول سانچز، دروازهبان باشگاه فوتبال روتردام سیتی گفتم: “بیا با رابط آمستردام شروع کنیم.”
پرسید: “چی؟”
سانچز یه مرد خوشقیافه با پوست قهوهای تیره و موهای زیاد سیاه و فرفری بود. چشمهای قهوهایش با تعجب نگاه کردن، ولی این حس رو داشتم که اون دقیقاً میدونه دارم درباره چی حرف میزنم. گرچه، فقط برای اینکه واقعاً مطمئن بشم توضیح دادم.
توضیح دادم: “رابط آمستردام، اسمی هست از یک سندیکا، یک گروه از آدمها که پولهای زیادی روی تیمهای فوتبالی که مقابل روتردام سیتی بازی میکنن، میذارن. اونها میلیونها پول در میارن.”
داشتم با سانچز تو خونهاش، درست بیرون آمستردام حرف میزدم. جمعه بود. جوس وان اسان، که با ضربات چاقو مرده بود، روز قبل بیرون آپارتمانش پیدا شده بود. کیف پولش هم نبود. دوباره، قتل شبیه جیببری به نظر میرسید. من عصبانی بودم و جواب میخواستم.
سانچز گفت: “نمیدونم درباره چی حرف میزنید، خانم جنسن. فکر میکنم بهتره برید.” بلند شد.
گفتم: “بشین. تا نفهمم قضیه چیه، هیچ جا نمیرم.”
دروازهبان نشست.
من با جدیت ادامه دادم: “گوش کن، رائول، خوب گوش کن. دو تا از دوستای من مردن و من عصبانیم. خیلی عصبانی. میدونم که یه نفر داره مقادیر زیادی پول روی مسابقات باخت روتردام شرط میبنده.”
پرسید: “و خوب؟”
“میدونم که تو یک دروازهبان عالی هستی که دیشب مثل یه بچهی پنج ساله بازی کردی. همچنین میدونم،” فقط برای اینکه به وضوح متوجه بشه، اضافه کردم: “اگه چیزهایی که میدونم رو به پلیس بگم و تو بهشون کمک نکنی، برای مدت طولانی به زندان میری. و من به پلیس میگم. تو حرفهات رو به عنوان یک فوتبالیست از دست میدی و خانوادت دوباره فقیر میشن. انتخاب کن.”
بهش نگاه کردم. اون در حالی که به پایین، به پاهاش خیره شده بود، نشسته بود. یک مدت طولانی هیچی نگفت، ولی بالاخره دیدم که کلمات من داره تأثیر میکنه. یا شاید مرگ جوس وان اسان بود که به دروازهبان روتردام کمک میکرد که ببینه داره یه بازی خطرناک بازی میکنه.
سانچز در حالی که نفس عمیق میکشید، گفت: “خوب، بله –. به من پول زیادی پیشنهاد شد، برای اینکه، میدونی، بازی رو ببازم.”
سانچز به نظر ناراحت میرسید.
تکرار کردم: “ازت خواسته شد تا بازی رو ببازی؟”
میدونستم که گاهی اوقات این اتفاق در فوتبال و در ورزشهای دیگه میفته. تقریباً دو سال قبل، در انگلیس یک پرونده بزرگ در مورد یه باشگاه لندن بود. مجرمها به بازیکنهای مشهور پیشنهاد پول میدادن تا مسابقات رو ببازن: اگه مهاجم بودن، گل نزنن، یا اگه دروازهبان بودن، توپها رو نگیرن. بعد مجرمها پولهای زیادی رو روی برد تیمهای دیگه میذاشتن. تا دستگیر بشن، از این راه میلیون ها پوند به دست آورده بودن. و همچنین بازیکنها هم ممکن بود به زندان بیفتن.
سانچز به آرومی گفت: “بله، ولی”
پرسیدم: “ولی میخوای بس کنی، درسته؟”
دروازهبان با سرش گفت آره.
پرسیدم: “و تام کارسون ازت خواسته بودن که بازیها رو ببازی؟”
گفت: “نه، نه، نه، آقای کارسون.”
پرسیدم: “خب، کی؟”
گفت: “کریسشنز. مارتجین کریسشنز.” به سانجز نگاه کردم. صورتش تقریباً سفید شده بود - اون ترسیده بود.
بنابراین این کاری بود که کریسشنز میکرد: داشت کنترل باشگاه رو به دست میگرفت و میلیونها برای خودش در میآورد، احتمالاً با کمک چند تا دوست. ولی چرا تام کارسون اجازه داده بود اون این کار رو بکنه؟ شاید تام کارسون هم از کریسشنز میترسید. ولی چرا؟
پرسیدم: “تام میدونه کریسشنز داره چیکار میکنه؟”
سانچز گفت: “بله، البته – خوب، حتماً میدونه. ولی نمیتونه کاری بکنه تا جلوشو بگیره، مطمئن نیستم چرا، ولی نمیتونه.”
گفتم: “چرا همون اولش نرفتی پیش پلیس؟”
سانچز گفت: “خیلی ترسیده بودم.”
“ترسیده بودی؟”
در حالی که نگران به نظر میرسید گفت: “البته. احتمال داشت همه چیز رو از دست بدم. من چهار تا برادر و خواهر دارم که باید مدرسه رو ترک کنن و برگردن تو خیابونها. و مادرم دوباره خیلی فقیر میشه.”
سانچز بیچاره. اون در یک موقعیت غیر قابل تصور بود.
در حالیکه چشمهای قهوهایش بزرگتر میشد، اضافه کرد: “و کریسشنز یه مرد خطرناکه. منظورم اینه که خیلی خطرناکه. میبینی که چه بلایی سر مکس و جوس وان اسان اومد.”
روشن بود که چرا همه ازش میترسیدن.
دروازهبان روتردام گفت: “خیلی وقت بود که میدونستم باید جلوی این رو بگیرم. فقط نمیدونم چطور!”
گفتم: “و بازی فردا مقابل آژاکس؟ ازت خواسته شده که این یکی رو هم ببازی؟”
به آرومی گفت: “بله.” دوباره ترس اومد توی چشمهاش.
به سانچز گفتم: “نگران نباش. فکر میکنم بتونیم کاری کنیم. ولی باید سریع عمل کنیم و به مدرک نیاز داریم، چیزی که به پلیس نشون بدیم.”
یک بار دیگه تنها امیدم الی بود. بهش زنگ زدم.
گفتم: “گوش کن، الی، دوباره به کمکت نیاز دارم.”
گفت: “خوب الان سرم شلوغه، کیت. تا یک ساعت دیگه میام.”
آدرس خونه سانچز رو بهش دادم و تلفن رو قطع کردم.
یک ساعت بعد الی در حالی که به سانچز و من نگاه میکرد و با دقت گوش میداد، نشسته بود. تمام ماجرا رو بهش گفتم. میتونستم از قیافش ببینم که باورم کرده.
پرسیدم: “خوب، الی، فکر میکنی بتونی یه ضبطکن برامون بیاری و یه میکروفون؟ میدونی، از اونایی که میتونی بذاری تو جیبت؟”
میدونستم پلیس از میکروفونها و دستگاههای ضبط ریزی استفاده میکنه که میتونی توی کیفت، یا جیبت قایم کنی یا حتی به لباس شخص هم میچسبن. الی گفت فکر میکنه بتونه یکی بیاره.
گفتم: “الی، یه چیز دیگه هم هست.”
پرسید: “بله؟”
گفتم: “مکس کارسون قلبش بد کار میکرد. جوس به من گفته بود قرص میخوره. میخوام بدونم پلیس قرصهاش رو تو اتاقش پیدا کرده، یا رو بدنش. میخوام بدونم چند تا قرص توی قوطی بوده و اسم داروخانهای که اونها رو از اونجا خریده بود و تاریخش رو.”
پرسید: “همش همین؟”
در حالی که شیرینترین لبخندم رو بهش میزدم، گفتم: “آره، و اگه میتونی سریع اطلاعات رو بگیر.”
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
A goalkeeper
‘Let’s start with the Amsterdam Connection,’ I said to Raul Sanchez, the goalkeeper at Rotterdam City Football Club.
‘What,’ he asked.
Sanchez was a handsome man with dark brown skin and lots of curly black hair. His brown eyes looked surprised, but I had a feeling that he knew exactly what I was talking about. I explained, though, just to make really sure.
‘The Amsterdam Connection,’ I explained, ‘is the name of a syndicate, a group of people who are putting big money on football teams that play against Rotterdam City. They’re making millions.’
I was talking to Sanchez at his house just outside Amsterdam. It was Friday. Jos van Essen had been found, stabbed to death outside his apartment the day before. His wallet had gone. Again, the killing looked just like a mugging. I was angry and I wanted answers.
‘I don’t know what you’re talking about, Miss Jensen,’ said Sanchez. ‘I think you’d better leave.’ He got up.
‘Sit down,’ I said. ‘I’m not going anywhere until I find out what’s going on.’
The goalkeeper sat down.
‘Listen Raul, and listen well,’ I continued seriously. ‘Two of my friends are dead and I’m angry. Very angry. I know that someone is betting large amounts of money on Rotterdam losing matches.’
‘And so,’ he asked.
‘I know that you are a great goalkeeper who played like a five-year-old last night. I also know,’ I added, just so that he understood clearly, ‘that if I tell the police what I know and you don’t help them, that you will go to prison for a very long time. And I will tell the police. You’ll lose your career as a footballer and your family will be poor again. You choose.’
I looked at him. He sat staring down at his feet. He didn’t say anything for a long time, but finally I saw that my words were beginning to work. Or perhaps it was Jos van Essen’s death that was helping the Rotterdam goalkeeper to see that he was playing a dangerous game.
‘Well, yes – said Sanchez, taking a deep breath. ‘I’ve been offered a lot of money to, you know, lose matches.’
Sanchez looked unhappy.
‘You were asked to lose matches,’ I repeated.
I knew it happened sometimes in football and in other sports. Back in England, there had been a big case with a London club about two years before. Criminals had offered famous players money to lose matches: to miss goals if they were strikers or miss the ball if they were goalkeepers. Then the criminals put a lot of money on the other team to win. They had made millions of pounds that way before they were caught. And of course the players could get sent to prison, too.
‘Yes,’ said Sanchez quietly, ‘but
‘But you want to stop, right,’ I asked.
The goalkeeper nodded.
‘And you were asked to lose matches by Tom Carson,’ I asked.
‘No, no, not Mr Carson,’ he said.
‘Well, who was it,’ I asked.
‘Christiaans,’ he said. ‘Martijn Christiaans.’ I looked across at Sanchez. His face had gone almost white - he was a frightened man.
So that’s what Christiaans was doing: taking over the club and making millions for himself, possibly with the help of some friends. But why was Tom Carson letting him do it? Perhaps Tom Carson, too, was frightened of Christiaans. But why?
‘Does Tom know what Christiaans is doing,’ I asked.
‘Yes, of course – Well, he must know,’ said Sanchez. ‘But he can’t do anything to stop him, I’m not sure why, but he just can’t.’
‘So why didn’t you go to the police at the start,’ I said.
‘I was too frightened,’ said Sanchez.
‘Frightened,’ I asked.
‘Of course,’ he said, looking worried. ‘I could lose everything. I have four brothers and sisters who would have to leave school and go back on the street. And my mother would be very poor again.’
Poor Sanchez. He was in an impossible situation.
‘And Christiaans is a dangerous guy,’ he added, his brown eyes growing larger. ‘I mean very dangerous. You saw what happened to Max and Jos van Essen.’
It was obvious why everyone was frightened.
‘I’ve known for a long time that I have to stop this,’ said the Rotterdam goalkeeper. ‘I just don’t know how.’
And the match against Ajax tomorrow,’ I said. ‘Have you been asked to lose that one as well?’
‘Yes,’ he said quietly. Again fear came into his eyes.
‘Don’t worry,’ I said to Sanchez. ‘I think we can do something. But we have to act quickly and we need some evidence, something to show the police.’
Once again, my only hope was Elly. I rang her.
‘Listen, Elly,’ I said, ‘I need your help again.’
‘Well, I’m busy right now, Kate,’ she said. ‘I can be there in an hour.’
I gave her the address of Sanchez’s house and put the phone down.
An hour later Elly was sitting looking at Sanchez and me, listening carefully. I told her the whole story. I could see from her face that she believed me.
‘So, Elly,’ I asked, ‘do you think you can get us a tape recorder and a microphone? You know, the kind you can put in a pocket or something.’
I knew that the police used tiny microphones and tape recorders that you could hide in bags, or pockets, or even attach to a person’s clothes. Elly said she thought she could get one.
‘Elly,’ I said, ‘there’s another thing.’
‘Yes,’ she asked.
‘Max Carson had a bad heart. Jos told me that he took pills. I need to know if the police found the pills in his room or on his body. I need to know how many pills were in the bottle, the name of the chemist where he got them and the date,’ I said.
‘Is that all,’ she asked.
‘Yeah, and if you could get the information quickly I said, giving her my sweetest smile.