سرفصل های مهم
خداحافظ آمستردام
توضیح مختصر
کیت گزارش رو مینویسه و برای روزنامه میفرسته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
خداحافظ آمستردام
درِ دفتر د ریس رو باز کردم. تمام شب بیدار بودم و یواش یواش حسش میکردم. الی پشت سرم اومد بیرون.
پرسید: “برمیگردی هتل؟”
گفتم: “بله. یه گزارش باید بنویسم و هنوز هم کارم رو در لندن میخوام.” بهش لبخند زدم و اضافه کردم: “اوه، و الی، بابت همه چیز خیلی ممنونم. تو دوست خیلی خوبی بودی.”
اون دستاشو انداخت دورم. “آره، از تو هم ممنونم، کیت.” الی گفت: “و کیت –”
“ها؟”
“تا مدتی به آمستردام برنگرد، باشه؟ فکر نمیکنم بتونم تحملش کنم” خندید.
الی رو بوسیدم و از پاسگاه پلیس اومدم بیرون. پیاده برگشتم هتل، هرچند خیابونهای شهر خلوت بود. ولی حالا که کریسشنز تو سلول پلیس بود، برام امن بود. بوی نمک دریا مغزم رو شستشو داد و نور صبحگاهی روی آب آبراهها میرقصید. آمستردام یک بار دیگه زیبا شده بود.
وقتی برمیگشتم به آدمهایی که در آمستردام پشت سرم جا میذاشتم فکر کردم: الی که جونش رو برای کمک به من تو خطر زیادی انداخته بود؛ رائول که بالاخره به حدی شجاع شده بود که کار درست رو انجام بده؛ دوست بیچارم، جوس که زندگیش رو از دست داده بود و تام کارسون که برادرش رو از دست داده بود. توی آب تاریک آبراه نگاه کردم و به مکس فکر کردم. مکس سالها قبل زندگی من رو نجات داده بود. اون به خاطر من جنگیده بود، وقتی بهش نیاز داشتم. و من هم برای اون جنگیده بودم، وقتی اون نمیتونست برای خودش بجنگه. شاید این معنای دوستی بود. شاید تنها چیز حقیقی.
گزارشم رو نوشتم. یک ساعت بعد، ساعت هشت و نیم صبح تموم شد. به دفتر در لندن فکس کردم. وقتی بالزانو میرسید سر کار، اونجا منتظرش بود.
روی تختم دراز کشیدم. خسته بودم و به خواب رفتم. تلفن از خواب بیدارم کرد. بالزانو بود که داد میکشید، ولی این بار خوشحال بود. “گزارش عالی، جنسن!”
گفتم: “ممنونم. آه، و دیو، دو هفته مرخصی میخوام. به تعطیلات نیاز دارم.”
تلفن رو از گوشم دور نگه داشتم و لبخند زدم. بعضی چیزها هیچ وقت عوض نمیشه.
متن انگلیسی فصل
Chapter sixteen
Goodbye Amsterdam
I opened the door of de Vries’s office. I had been awake all night and I was beginning to feel it. Elly followed me out.
‘Are you going back to the hotel,’ she asked.
‘Yes,’ I said. ‘I’ve got a story to write if I still want my job in London.’ I smiled at her and added, ‘Oh, and Elly, thanks for everything. You’ve been a real friend.’
She put her arms around me. ‘Yeah, thank you too, Kate,’ said Elly. ‘And Kate– ‘
‘Mmm?’
‘Don’t come back to Amsterdam for a while, eh? I don’t think I can take it,’ She laughed.
I kissed Elly and left the police station. I walked back to the hotel through the city’s empty streets. They were safe for me now that Christiaans was in a police cell. The salt smell of the sea cleared my head and the morning light danced on the water of the canals. Amsterdam was beautiful once more.
As I walked back I thought about the people I was leaving behind in Amsterdam: Elly, who had put herself in so much danger to help me; Raul who had finally been brave enough to do what was right; my poor ‘freind’ Jos who had lost his life and Tom Carson who had lost his brother.
I looked into the dark water of the canal and thought about Max. Max had saved my life all those years ago.
He had fought for me when I needed it. And I had to fight for him when he couldn’t fight for himself. Perhaps that was the meaning of friendship. Perhaps the only true one.
I wrote my story. An hour later, at 8/30 in the morning, it was finished. I faxed it through to the office back in London.
It would be waiting for Balzano when he got into work.
I lay on my bed. I was exhausted and fell asleep. The phone woke me up. It was Balzano, shouting, but this time he was happy. ‘Great story, Jensen!’
‘Thanks,’ I said. ‘Oh, and Dave, I’d like to take two weeks off. I need a holiday.’
I held the telephone away from my ear and smiled. Some things never changed.