سرفصل های مهم
روتردام
توضیح مختصر
کیت به دیدن مدرسه و باشگاه روتردام و صحبت با برادر مکس میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
روتردام
ایستگاه مرکزی آمستردام، یک ساختمان زیبا بود، ولی من زمان زیادی برای تماشاش نداشتم. زمان ملاقاتم با تام کارسون ساعت ۱۰ صبح سهشنبه در دفتر باشگاه فوتبال روتردام سیتی بود. وقتی به ایستگاه رسیدم و یک بلیط، کمی قهوه و یه کروسان خریدم، و سوار قطار شدم تقریباً ساعت هشت و نیم بود.
هلند یک کشور کوچیکه که تمام شهرهای بزرگ و شهرهای کوچیکش نزدیک هم هستن. فقط کمی بیشتر از یک ساعت طول میکشید تا به روتردام برسم، بنابراین در صندلی نشستم و از مناظر لذت بردم. زمینهای صاف سبز، مزارع گل و گاو. و البته آبها. در هلند همه جا آب هست.
فکر نکردن به مرگ مکس سخت بود. الی قبل از اینکه اون شب از کنارم بره، بهم هشدار داده بود که درگیر این قضیه نشم. ولی من همین الانشم درگیر شده بودم. وقتی مکس کارسون فقط چند روز قبل در کوئینز هد باهام زد، درگیر شدم. درگیرش بودم برای اینکه مکس مرده بود. درگیرش بودم برای اینکه اون زندگیم رو نجات داده بود: من بهش مدیون بودم.
وقتی بیرون از پنجره به حومه هلند نگاه میکردم، درباره چیزی که شب گذشته درباره مسابقه روتردام مقابل لیدن خونده بودم، فکر کردم. چیز زیادی درباره فوتبال نمیدونستم، ولی میدونستم که باید گل بزنی تا برنده بشی. حدس زدم حتماً تام کارسون خوشحال نیست. ولی چیزهای مهمتری از فوتبال وجود داشت - مرد، تازه برادرش رو از دست داده بود.
قطار کمی بعد به ایستگاه روتردام رسید. روتردام خیلی متفاوتتر از آمستردام هست و همین که با قطار میرسید، تفاوتها رو میبینید. روتردام شبیه هر شهر مدرن دیگهای هست، با ساختمانهای شیشهای بلند و بلوکهای آپارتمان. هیچکدوم از زیباییهای آمستردام رو با ساختمانهای قدیمی دوستداشتنی و آبراههاش نداره.
تام کارسون رو در دفتر باشگاه دیدم. اون یک مرد لاغر مو خاکستری و تقریبا ۵۰ ساله بود و به قدری زیاد شبیه مکس بود که من یه لحظه احساس ناراحتی کردم. تام هیکل ورزشکاری داشت. وقتی جوونتر بود، برای آژاکس بازی کرده بود، و هنوز هم به نظر میرسید میتونه تو زمین توپ بازی کنه.
گفتم: “خیلی لطف کردید که قبول کردید منو ببینید. درباره مکس خیلی متأسفم.”
تام کارسون گفت: “بله وحشتناکه. باورش خیلی سخته، فقط واقعاً بیمعنیه.” برادر مکس سرش رو تکون داد. به نظر خسته میرسید.
گفتم: “مکس مرد بینظیری بود.”
کمی درباره مکس و اوقاتی که با هم در منچستر داشتیم حرف زدیم. بعد تام کارسون پرسید: “چه کاری میتونم براتون انجام بدم، خانم جنسن؟”
“خوب میخوام چیزی درباره باشگاه فوتبال هلند در مقایسه با یک باشگاه انگلیسی بنویسم.” توضیح دادم: “میدونید، تمرین- این جور مسائل. روتردام سیتی به نظر یک انتخاب خوب میرسه. ولی شاید الان زمان خوبی نیست” به کارسون نگفتم که مکس از من خواسته بود بیام و یک گزارش درباره باشگاه بنویسم.
گفت: “نه، اشکالی نداره. زندگی ادامه داره. ما باید به آینده باشگاه فکر کنیم. پسرها چند دقیقه بعد تمرینشون رو شروع میکنن.”
گرچه تام کارسون از مرگ برادرش ناراحت بود، ولی نمیخواست یک فرصت تبلیغاتی خوب برای باشگاهش رو از دست بده. با خودم فکر کردم، اون یک تاجر خوبه.
ما رفتیم بیرون به زمین تمرین و کنار زمین نشستیم. پسرها شروع به بیرون اومدن از رختکنهای زیر دفترها کردن.
توضیح داد: “اونا در حال حاضر دارن برای بازیهای جام اروپا آماده میشن. فردا عصر با بارسلونا اینجا در خونه بازی میکنن.”
دلم میخواست بدونم بعد از بازی وحشتناکشون در مقابل لیدن، با بارسلونا چطور بازی میکنن. بارسلونا یکی از بهترین تیمهای اروپا بود. اگه اونها نتونسته بودن لیدن رو ببرن، چه امیدی برای برد در مقابل بارسا بود؟
انگار که افکارم رو خونده باشه گفت: “فکر میکنم خوب بازی کنن.” ولی این احساس رو داشتم که واقعاً باور نداره.
بازیکنها اون بیرون در زمین داشتن تمرینات گرم کردنشون رو انجام میدادن. آفتاب میدرخشید و یک باد ملایم طبق معمول در هلند بود. درباره تمرین صحبت کردیم و من کمی بیشتر تیم رو تماشا کردم، به امید اینکه کارسون متوجه نشه من چقدر کم درباره فوتبال میدونم.
کارسون گفت: “چیز جالب مدرسه و تیم هست، میدونید، این که هر دو رو داشته باشید. این باعث تفاوت ما میشه.”
گفتم: “بله به نظر جالب میرسه. اگه امکان داشته باشه، واقعاً دوست دارم مدرسه رو هم ببینم.”
کارسون لبخند زد. گفت: “خوب، آسونتر از این نمیشه، خانم جنسن. پایین همین جاده هست. من خودم میبرمتون.” قبل از اینکه بریم، یک بار دیگه به تیم در زمین نگاه کردم. بازیکنها داشتن تمرین پاس توپ به مهاجمها رو میکردن که بعد اونها به دروازه شوت میکردن. مهاجمها قوی بودن و بیشتر سعی میکردن توپ رو بزنن توی دروازه.
به تام کارسون گفتم: “به نظر خوب میان. فکر میکنم که فردا شب انتظار چند تا گل رو دارید.”
کارسون یک لبخند نگران زد.
تام کارسون مدرسه فوتبال کارسون رو بهم نشون داد. پسرهایی که در مدرسه زندگی میکردن. اونجا میخوابیدن، میخوردن، درس میخوندن و فوتبال بازی میکردن. یک جای مدرن و تمیز با آموزش خیلی خوب، به علاوه آموزش فوتبال بود، که تام گفت: “درجه یک”. پسرها که درس میخوندن و فوتبال بازی میکردن، همه جا بودن. خیلی جوون بودن- حدس زدم بین ۸ تا ۱۵ سال، گرچه دو سه تا بزرگتر هم بود.
وقتی داشتیم به یک گروه ده نفره از پسرها که داشتن تمرین میکردن، نگاه میکردیم، تام گفت: “بیشتر اونها از خانوادههای فقیر میان، خانم جنسن.” اونها به توپ ضربه میزدن و جعبههایی که روی یک خط گذاشته شده بودن رو دور میزدن، بعد به آخر میرسیدن و توپ رو به دروازه شوت میکردن. فکر کردم به نظر خوب میان. ورزشکاران خوب همه تقریباً یک جورهایی شبیهن. مهم نیست کاراته باشه، تنیس بازی کنن یا فوتبال. اونا تعادل خوبی دارن و سرشون رو ثابت نگه میدارن.
اون ادامه داد: “بعضی از پسرها هلندی هستن، ولی بعضیاشون از آمریکای جنوبی و آفریقا هستن. ما پسرهای جوونی که واقعاً خوب هستن رو پیدا میکنیم و میاریمشون اینجا.”
پرسیدم: “و این کاری بود که مکس انجام میداد؟”
گفت: “بله. مکس دنبال بچههای این شکلی میگشت و همچنین بازیکنهای خوب در تیمهای دیگه.”
من کمی یادداشت برای گزارشم برداشتم و اطراف رو کمی بیشتر نگاه کردم. پسرها به نظر خوشحال میرسیدن و ازشون خوب مراقبت میشد.
پرسیدم: “و بیشتر اونها فوتبالیستهای حرفهای میشن؟”
گفت: “بیشترشون. اگه به حد کافی خوب باشن.”
من و تام کارسون از مدرسه بیرون اومدیم. من باهاش دست دادم، گفتم خداحافظ و به ایستگاه روتردام برگشتم. در قطار برگشت به آمستردام، فکر نکردن به لبخند غمگین مدیر ممکن نبود. فکر کردم؛ کارسون ناراحت بود و نه فقط به خاطر اینکه برادرش رو از دست داده بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Rotterdam
Amsterdam Central Station is a beautiful building, but I didn’t have much time to look at it. My meeting with Tom Carson was at 10/00 on Tuesday morning at the Rotterdam City Football Club offices.
It was almost 8/30 when I arrived at the station and bought a ticket, some coffee and a croissant, and got on the train.
Holland is such a small country that all the towns and cities are close to each other. It would take me just over an hour to get to Rotterdam, so I sat back in my seat and enjoyed the view.
Flat green fields, flower farms and cows. And of course, water. In Holland there is water everywhere.
It was hard not to think about Max’s death. Before leaving me the night before, Elly had warned me not to get too involved.
But I was involved already. I had become involved when Max Carson had talked to me just a few days ago in the Queen’s Head. I was involved because Max was dead. I was involved because he had saved my life: I owed him something.
As I looked out of the window at the Dutch countryside, I thought about what I’d read last night about Rotterdam’s match against Leiden. I didn’t know much about football, but I knew you had to score goals to win.
Tom Carson would not be happy, I guessed. But there were more important things than football - the guy had just lost his brother.
The train soon arrived at Rotterdam station. Rotterdam is very different from Amsterdam, and you see the differences as soon as you reach it by train.
Rotterdam is just like any other modern city, with tall glass buildings and apartment blocks. It has none of the beauty of Amsterdam with its lovely old buildings and canals.
I met Tom Carson at the club offices. He was a slim grey-haired man of about fifty and he looked so much like Max that I suddenly felt sad.
Tom had the body of a sportsman. He had played for Ajax when he was younger, and he still looked like he could kick a ball around a field.
‘It’s really good of you to see me,’ I said. ‘I’m so sorry about Max.’
‘Yes, it’s awful,’ said Tom Carson. ‘Hard to believe really Just senseless.’ Max’s brother shook his head. He looked tired.
‘Max was a wonderful man,’ I said.
We talked about Max a little and our time together in Manchester. Then Tom Carson asked, ‘What can I do for you, Miss Jensen?’
‘Well, I want to write something about a Dutch football club, comparing it to an English club,’ I explained. ‘You know, training - that sort of thing. Rotterdam City seems like a good choice.
But perhaps it’s not a good time I didn’t tell Carson that Max had wanted me to come and write a story about the club.
‘No, it’s fine,’ he said. ‘Life goes on. We have to think about the future of the club. The boys are going to start training in a few minutes.’
Although he was sad at his brother’s death, Tom Carson did not want to miss the opportunity of some good publicity for his club. He was a good businessman, I thought.
We walked out to the training ground and sat at the side. The ‘boys’ started coming out from a dressing room under the offices.
‘They’re getting ready for a European Cup game right now. They play Barcelona here at home tomorrow evening,’ he explained.
I wondered how they would play against Barcelona after their terrible match against Leiden. Barcelona were one of the best teams in Europe. If they couldn’t win against Leiden, what hope did they have against ‘Barca’?
‘I think they’ll be OK,’ said Carson, as if reading my thoughts. But I had the feeling that he didn’t really believe
The players were doing their warm-up exercises out on the field. The sun was shining and there was a light wind, as usual in Holland. We talked about the training and I watched the team a bit more, hoping that Carson wouldn’t realise how little I knew about football.
‘The interesting thing,’ said Carson, ‘is the school and the team - you know, having both. It makes us different.’
‘Yes, it sounds interesting,’ I said. ‘I’d really like to visit the school if possible.’
Carson smiled. ‘Well, that couldn’t be easier, Miss Jensen. It’s just down the road. I’ll take you myself,’ he said.
Before leaving, I looked once more at the team on the field.
The players were practising crossing the ball to the strikers, who then shot at goal. The strikers were strong and mostly managed to get the ball into the goal.
‘They look good,’ I said to Tom Carson. ‘I guess you’re hoping for a few goals tomorrow night.’
Carson gave a worried smile.
Tom Carson showed me round the Carson Football School. The boys lived at the school. They slept there, ate there, studied there and played football there.
It was modern and clean, with very good teaching plus football training that Tom said was ‘first class’.
The boys were everywhere, studying and playing football. They were quite young, between eight and fifteen I guessed, though there were two or three older ones.
‘A lot of them come from very poor families, Miss Jensen,’ said Tom, as we watched a group of ten boys doing some practice.
They were kicking the ball round some boxes that had been placed in a line, then getting to the end and shooting at the goal.
They looked good, I thought. Good sportspeople are all the same in some ways. It doesn’t matter whether they do karate, play tennis or play football.
They have good balance and keep their heads very still.
‘Some of the boys are Dutch, but some come from South America and Africa. We find young boys who are really good and bring them back here,’ he continued.
‘And that was what Max did,’ I asked.
‘Yes,’ he said. ‘Max looked for kids like these, and also good players in other teams.’
I took some notes for my ‘story’ and looked around a little more. The boys certainly looked happy and well cared for.
‘And most of them become professional footballers,’ I asked.
‘Most of them,’ he said. ‘If they’re good enough.’
Tom Carson and I left the school. I shook his hand, said goodbye and went back to Rotterdam station.
On the train back to Amsterdam it was hard not to think about the manager’s sad smile. Carson was unhappy, I thought, and not only because he’d just lost his brother.