سرفصل های مهم
روز بزرگ امجی
توضیح مختصر
امجی با جان ازدواج نمیکنه و تصمیم میگیره با پیتر باشه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
خاتمه
روز بزرگ امجی
امجی یه لباس سفید بلند پوشیده بود. روز بزرگي براي اون بود. جان و خانواده جیمسون تو کلیسا منتظر بودن. موسیقی شروع به نواختن کرد و همه برگشتن تا امجي رو ببینن.
ولی امجی نبود - دوستش بود. اون به سمت جان رفت و یه پیغام بهش داد. اون پیغام رو خوند و به مهمونهاش نگاه کرد. چه کاری میتونست انجام بده؟ امجي نمیخواست ازدواج کنه! اون قرار نبود به کلیسا بره!
پیتر رو تختش نشسته بود و از پنجره اتاق کوچيکش داشت بیرون رو تماشا میکرد. اون با خودش فکر کرد: “یه جایی توی این شهر، همین حالا، امجی داره عروسی میکنه.”
اون یه چیزی پشت سرش حس کرد و برگشت.
امجی، با لباس بلند و سفیدش تو چهارچوب در ایستاده بود.
“پیتر، نمیتونم بدون تو زندگی کنم.”
پیتر به طرف امجی رفت.
امجی گفت: “تو فکر میکنی، ما نمیتونیم با هم باشیم. ولی بذار من تصمیم بگیرم. این زندگی منه و من میخوام با تو زندگی کنم. میدونم خطرناک خواهد بود. ولی، دوست دارم!”
پيتر به چشماي امجی نگاه کرد.
اون گفت: “وقتش نرسیده که یه نفر زندگی تو رو نجات بده؟”
پیتر لبخند زد: “ممنونم، مری جین واتسون.” بعد بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدن. دیگه هیچی نمیتونست مانعشون بشه.
سه تا ماشین پلیس با سرعت از خیابون رد شدن. پيتر به امجی نگاه کرد. امجی بهش لبخند زد.
اون گفت: “برو بگیرشون!”
متن انگلیسی فصل
Epilogue
MJ’s big day
MJ was wearing a long white dress. It was her big day. John and the Jamesons were waiting in the church. The music started and everyone turned to see MJ.
But it wasn’t MJ - it was her friend. She walked up to John and gave him a message. He read it and looked at his guests. What could he do? MJ didn’t want to get married! She wasn’t coming to the church!
Peter sat on his bed and looked out of the window of his little room. ‘Somewhere in the city, right now, MJ is getting married,’ he thought.
He sensed something behind him and turned.
MJ was standing in the doorway, in her long white dress.
‘Peter, I can’t live without you.’
Peter walked towards MJ.
‘You think we can’t be together,’ said MJ. ‘But let me decide. It’s my life and I want to live it with you. I know it will be dangerous. But, I love you!’
Peter looked into MJ’s eyes.
‘Isn’t it time somebody saved your life,’ she said.
‘Thank you, Mary Jane Watson,’ he smiled. Then he took her in his arms and they kissed. Nothing could ever come between them again.
Three police cars drove fast along the street below. He looked at MJ. She smiled at him.
‘Go get them,’ she said.