دستگیری

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: بازی های تخته / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دستگیری

توضیح مختصر

قاتل ماوبری دستگیر میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

دستگیری

بازرس آینسورث دوباره نگاهی به دفترش انداخت.

لحظه‌ای چیزی نگفت، بعد نگاهی به آدم‌های دور میز انداخت.

“من وقت زیادی رو تلف کردم تا بفهمم چرا آقای پرایس به پلیس دروغ میگه. باید بیشتر به خود قتل فکر می‌کردم. وقتی شروع به این کار کردم همه چیز واضح‌تر شد.’

پاتریشیا مارکهام گفت: “متوجه منظورتون نمیشم، بازرس.” “بازی قتل ماوبری رو به یاد میاری؟” بازرس پرسید. “همیشه به یک روش شروع میشه، اینطور نیست؟ جسد ژنرال در کتابخانه پیدا میشه، نه؟ و سلاح قتل همیشه یکسانه، نه؟ هفت‌تیر خود ژنرال.”

مکث کرد.

‘می‌بینید، دقیقاً شبیه قتل آرتور ماوبری. این باعث شد فکر کنم شاید شخصی که آرتور ماوبری رو به قتل رسونده علاقه‌ای به پول نداشته. قاتل به بازی‌ها علاقه‌مند بود! این باعث شد که به تو فکر کنم، آقای جانسون.”

“من؟” مدیر تولید با تعجب پرسید. “چرا من، بازرس؟”

‘تو کارت رو اینجا دوست داری، نه؟’ بازرس پرسید. بازی‌های ماوبری خیلی برات خاص هستن، نه؟ فقط برات یک بازی نیستن: کل زندگیت هستن. بعد آقای لاركین ایده‌ای به من داد.’

بازرس رو کرد به مدیر مالی.

“به خاطر داری در مورد مشاجره‌ی بین آقای ماوبری و آقای پرایس چی به من گفتی؟” بازرس پرسید. ‘شنیدی که آقای ماوبری گفت:” بسیار خب، به روش تو انجامش میدیم، آقای پرایس. دوستش ندارم، اما به روش تو انجامش میدیم!” فکر کردی دوباره در مورد کارگاه‌ها بحث می‌کنن، نه؟’

آقای لارکین موافقت کرد: “بله، اینطور فکر کردم. اونها همیشه در این مورد بحث می‌کردن.”

بازرس به مدیر تولید نگاه کرد.

بهش یادآوری کرد: “شما هم صحبت‌های آقای ماوبری رو شنیدید.”

“البته!” آقای لاركین گفت. اون هم به آقای جانسون نگاه کرد. ‘من اون موقع در دفترت بودم. صحبت‌های آقای ماوبری رو شنیدی.’

“چی می‌خوای بگی، بازرس؟” پرسید. “این چی رو ثابت می‌کنه؟”

بازرس قاطعانه گفت: “این انگیزه‌ای رو ثابت می‌کنه. شما عاشق بازی‌ها بودی و فکر کردی آقای ماوبری قصد داره کارگاه‌ها رو تعطیل کنه. این برای شما یک فاجعه میشد. خودتون به من گفتید که این کارگاه‌ها “کار یک عمر” شما بودن. آقای جانسون انتقام می‌تونه انگیزه‌ی مهمی برای قتل باشه.” بازرس لحظه‌ای مکث کرد. “شما مدتی مظنونی قوی بودید.”

“مدتی، بازرس؟” آقای لاركین پرسید. “منظورتون اینه که آقای جانسون این کار رو نکرده؟”

بازرس لبخند زد.

“نه، آقا، آقای جانسون آرتور ماوبری رو نکشته.”

بازرس یک بار دیگه به دفترش نگاه کرد.

“بعد چیز دیگه‌ای به فکرم رسید.” گفت: “چیزی در مورد بازی جدید آرتور ماوبری باعث آزارم میشد. یک بازی در مورد بورس بود. اما آرتور ماوبری نمی‌تونست به تنهایی یک بازی در مورد بازار سهام اختراع کنه. اون چیزی در مورد تجارت و امور مالی نمی‌دونست. کسی بهش کمک کرده بود. من می‌خواستم بدونم اون شخص کیه، و بعد یاد مکالمه‌ی کوتاهی با شما افتادم، آقای لارکین.’

“چه مکالمه‌ای، بازرس؟” مدیر مالی با اضطراب پرسید.

بازرس توضیح داد: “در اوایل تحقیقات بود. من از شما پرسیدم آرتور ماوبری نقش فعالی در تصمیم‌گیری مالی شرکت داشت، به یاد دارید؟ شما لبخند زدید و گفتید که این ایده مضحکه.”

آقای لاركین گفت: “من نمی‌دونم این چی رو نشون میده، بازرس. آرتور ماوبری چیزی از حساب‌های شرکت نمی‌دونست - همه این رو می‌دونن.’

بازرس گفت: “موافقم. اما بعد چیز کمی عجیبی گفتید. ما در مورد امور مالی شرکت صحبت می‌کردیم، و شما ناگهان گفتید: “اون حتی تفاوت بازار گاو و بازار خرس رو نمی‌دونست. باید بهش می‌گفتم.” بازار گاو و بازار خرس هیچ ارتباطی با حساب‌های شرکت ندارن، نه؟ حتماً در مورد بورس صحبت می‌کردید. آرتور ماوبری از شما اطلاعاتی درباره نحوه‌ی کار بورس سهام می‌خواست، نه؟ شما در بازی جدید کمکش کردید، نه؟’

آقای لارکین اعتراف کرد: “کاملاً حق با شماست، بازرس.”

“چرا به من گفتی چیزی در این مورد نمی‌دونی؟” بازرس پرسید.

آقای لاركین گفت: “من فكر كردم قاتل آقای ماوبری رو به خاطر بازی جدید كشته. چیزی نگفتم چون ترسیده بودم.”

بازرس بهش گفت: “من هم همین فکر رو کردم. اما اشتباه کردیم. قاتل هیچ علاقه‌ای به بازی جدید نداشت. شما این رو می‌دونستی، نه، خانم مارکام؟”

خانم مارکام خندید.

“مطمئناً وقتشه که همه‌ی اینها رو تموم کنید، بازرس؟” با تحقیر پرسید. ‘چرا اعتراف نمی‌کنید نمی‌دونید کی آرتور ماوبری رو کشته؟ بعد همه می‌تونیم برگردیم سر کارمون.’

بازرس بهش گفت: “متأسفانه شما برای مدت طولانی نمیرید سر کار. چند دقیقه دیگه از گروهبان می‌خوام شما رو به جرم قتل دستگیر کنه.”

“این دیگه زیادیه!” خانم مارکام اعتراض کرد. “چی باعث میشه فکر کنید من آرتور ماوبری رو کشتم؟”

بازرس گفت: “یک سری چیزهای کوچیک. باید قبلاً اونها رو کنار هم میذاشتم، ولی این کار رو نکردم. انگیزه‌ای برای جنایت نمی‌دیدم. اول فکر کردم انگیزه طمع هست. این باعث شد به آقای پرایس و آقای لارکین فکر کنم. بعد فکر کردم انگیزه ممکنه انتقام باشه و همین باعث شد به فکر آقای جانسون بیفتم. می‌دونید، گیج کننده بود. بعد فهمیدم که انگیزه طمع و انتقام هست. وقتی این رو دیدم، شناسایی شما به عنوان قاتل، خانم مارکام کار سختی نبود!’

گروهبان بی سر و صدا وارد اتاق غذاخوری شد. کاغذی که بازرس بهش داده بود رو در دست داشت. به بازرس نگاه كرد و با سرش تأیید کرد.

حالا آقای پرایس صحبت کرد. خیلی عصبانی به نظر می‌رسید.

“این مزخرفه، بازرس!” گفت. ‘چرا فکر می‌کنی خانم مارکام قاتله؟’

“اولین مدرک، کتابیه که شما به من نشون دادید، آقای پرایس. مطمئنم عنوان رو به خاطر دارید - سازمان بازاریابی و رفتار مصرف‌کننده. املای عنوان آمریکاییه. شرکت انتشارات هم آمریکاییه. تا به حال به این فکر کردید؟’

“این چی رو ثابت میکنه، بازرس؟” آقای لارکین پرسید.

بازرس گفت: “این باعث شد فکر کنم خانم مارکام تابحال به آمریکا رفته یا نه. و این چیزی رو به یاد من آورد. گروهبان به من گفت که آرتور ماوبری یک پسر به نام چارلز داشت. ظاهراً بر سر دختری که عاشقش بود با پدرش مشاجره داشته. چارلز برای زندگی به آمریکا رفت. اونجا در یک حادثه رانندگی درگذشت. درست نیست، خانم مارکام؟” به سردی پرسید.

همه به پاتریشیا مارکام نگاه کردن.

بعد بازرس دوباره صحبت کرد.

“یا باید بگم، خانم ماوبری؟” پرسید. ‘خانم چارلز ماوبری؟”

رنگ پاتریشیا مارکام پرید. شروع به گریه کرد.

‘خب، بازرس، لازم نیست بیشتر از این بگی.” با گریه گفت: “می‌بینم که همه چیز رو می‌دونی.” گفت: “در مورد چارلز درسته. ما در انگلیس با هم آشنا شدیم و عاشق هم شدیم. ما می‌خواستیم ازدواج کنیم، اما آرتور ماوبری گفت چارلز خیلی جوانه. حتی با من آشنا هم نمیشد! چارلز خیلی از دست پدرش عصبانی بود و رفت آمریکا زندگی کنه. اونجا شغلی پیدا کرد و بعد فرستاد دنبال من. ما ازدواج کردیم. برامون آسون نبود. من در دانشگاه تحصیل کردم و موفق شدم.

بعد چارلز تصادف وحشتناکی کرد.

“بعد چه اتفاقی افتاد؟” بازرس به آرامی ازش پرسید.

خانم مارکام توضیح داد: “اون بلافاصله نمرد. سه هفته در بیمارستان بود. من به آرتور ماوبری نامه نوشتم. ازش برای هزینه درمان بیمارستان پول خواستم. اون جواب نامه‌ام رو نداد، بازرس. چارلز می‌دونست پدرش هرگز اون رو نمی‌بخشه. ناراحت درگذشت.’

“همون موقع تصمیم گرفتی آرتور ماوبری رو مجازات کنی؟” بازرس پرسید.

“بله،” خانم ماركام موافقت كرد. ‘به خاطر کاری که با چارلز کرده بود ازش متنفر بودم. بعد در روزنامه خبر مرگ لرد شفیلد رو خوندم. حدس زدم که شرکت با مشکل روبرو بشه و این ایده‌ای به من داد. من اینجا درخواست کار کردم. می‌‌دونید، آرتور ماوبری هرگز با من آشنا نشده بود - نمی‌دونست من چه شکلی هستم.’

‘نقشه‌ی قتلش رو داشتی؟’ بازرس می‌خواست بدونه.

اعتراف کرد: “بله، اما فقط نمی‌خواستم بکشمش. من ازش متنفر بودم و می‌خواستم عذابش بدم. به همین دلیل مثل بازی قتل ماوبری با هفت‌تیر خودش بهش شلیک کردم. اما قبل از اینکه بهش شلیک کنم، کار دیگه‌ای هم کردم. تحقیرش کردم، بازرس. بهش گفتم کی هستم … “

“این فقط انتقام نبود، نه؟” بازرس می‌خواست بدونه. ‘طمع هم بود، نه؟ شما هنوز همه چیز رو به ما نگفتید، خانم مارکام.’

“کافی نیست، بازرس؟” پاتریشیا مارکام گفت. “بهتون گفتم که آرتور ماوبری رو کشتم. چه چیز دیگه‌ای باید بهتون بگم؟’

به آرامی گفت: “آقای لاركین به من گفت كسی تماس تلفنی بین‌المللی زیادی برقرار می‌كنه. از این تماس‌ها برام بگید، خانم مارکام.’ پاتریشیا مارکام چیزی نگفت. دوباره شروع به گریه کرد.

بازرس به گروهبان علامت داد. گروهبان اومد جلو، و کاغذ رو به بازرس داد. بازرس سریع خوندش.

گفت: “من گفتم انگیزه‌ی این جنایت انتقام و طمع هست. ما همین حالا با مقامات آمریکایی در ارتباط بودیم. اونها تأیید می‌کنن که شما و چارلز یک پسر داشتید. به همین دلیل آرتور ماوبری رو کشتی، نه؟ پسر شما نزدیکترین خویشاوندش بود - می‌خواستی اون تمام پول آرتور ماوبری رو به ارث ببره!”

گروهبان پاتریشیا مارکام رو از اونجا برد. بازرس آینسورث، با احساس رضایت زیاد به صندلیش تکیه داد. قتل ماوبری رو حل کرده بود. دوباره!

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

The Arrest

Inspector Ainsworth glanced at his notebook again.

For a moment he said nothing, then he looked at the people around the table.

‘I wasted a lot of time trying to work out why Mr Pryce had lied to the police. I should have been thinking more about the murder itself. Things became clearer when I started to do that.’

‘I don’t see what you mean, Inspector,’ Patricia Markham said. ‘Remember the Mowbray Murder game?’ the Inspector asked. ‘It always starts the same way, doesn’t it? The general’s body is found in the library, isn’t it? And the murder weapon is always the same, isn’t it? The general’s own revolver.’

He paused.

‘Just like the murder of Arthur Mowbray, you see. That made me think that perhaps the person who murdered Arthur Mowbray wasn’t interested in money. The murderer was interested in the games themselves! That made me think of you, Mr Johnson.’

‘Me?’ the Production Director asked in surprise. ‘Why me, Inspector?’

‘You love your work here, don’t you?’ the Inspector asked. ‘The Mowbray games are very special to you, aren’t they? They’re not just games to you: they’re your whole life. Then Mr Larkin gave me an idea.’

The Inspector turned to the Finance Director.

‘Do you remember what you told me about the argument between Mr Mowbray and Mr Pryce?’ the Inspector asked. ‘You heard Mr Mowbray say, “All right, we’ll do it your way, Mr Pryce. I don’t like it, but we’ll do it your way!” You thought they were arguing about the workshops again, didn’t you?’

‘Yes, I did,’ Mr Larkin agreed. ‘They were always arguing about that.’

The Inspector looked at the Production Director.

‘You also heard what Mr Mowbray said,’ he reminded him.

‘Of course!’ Mr Larkin exclaimed. He looked at Mr Johnson as well. ‘I was in your office at the time. You heard what Mr Mowbray said.’

‘What are you trying to say, Inspector?’ he asked. ‘What does that prove?’

‘It proves a motive,’ the Inspector said firmly. ‘You loved the games, and you thought Mr Mowbray was going to close the workshops. That would have been a disaster for you. You told me yourself that the workshops had been your “life’s work”. Revenge can be a powerful motive for murder, Mr Johnson.’ The Inspector paused for a moment. ‘You were a strong suspect for a while.’

‘For a while, Inspector?’ Mr Larkin asked. ‘Do you mean Mr Johnson didn’t do it?’

The Inspector smiled.

‘No, sir, Mr Johnson didn’t kill Arthur Mowbray.’

The Inspector looked at his notebook once more.

Then I thought of something else. There was something that bothered me about Arthur Mowbray’s new game,’ he said. ‘It was a game about the stock market. But Arthur Mowbray couldn’t have invented a game about the stock market by himself. He didn’t know anything about business or finance. Somebody helped him. I wanted to know who that person was, and then I remembered a little conversation with you, Mr Larkin.’

‘What conversation, Inspector?’ the Finance Director asked nervously.

‘It was at the beginning of the investigation,’ the Inspector explained. ‘I asked you if Arthur Mowbray played an active role in the financial decision-making of the company, do you remember? You smiled, and said the idea was ridiculous.’

‘I don’t see what that shows, Inspector,’ Mr Larkin said. ‘Arthur Mowbray didn’t know anything about company accounts - everybody knows that.’

‘I agree,’ the Inspector said. ‘But then you said something a little strange. We were talking about company finances, and you suddenly said, “He didn’t even know the difference between a bull market and a bear market. I had to tell him.” Bull markets and bear markets don’t have anything to do with company accounts, do they? You must have been talking about the stock market. Arthur Mowbray was asking you for information about how the stock market works, wasn’t he? You helped him with the new game, didn’t you?’

‘You’re quite right, Inspector,’ Mr Larkin admitted.

‘Why did you tell me you didn’t know anything about it?’ the Inspector asked.

‘I thought the murderer killed Mr Mowbray because of the new game,’ Mr Larkin said. ‘I didn’t say anything because I was frightened.’

‘I thought so, too,’ the Inspector told him. ‘But we were wrong. The murderer wasn’t interested in the new game at all. You knew that, didn’t you, Miss Markham?’

Miss Markham laughed.

‘Surely it’s time to stop all this, Inspector?’ she asked scornfully. ‘Why don’t you just admit that you don’t know who killed Arthur Mowbray? Then we can all get back to work.’

‘I’m afraid you won’t be going to work for a very long time,’ the Inspector told her. ‘In a few minutes I shall ask the Sergeant to arrest you for murder.’

‘This is too much!’ Miss Markham protested. ‘What makes you think I killed Arthur Mowbray?’

‘It was a number of little things,’ the Inspector said. ‘I should have put them together earlier, hut I didn’t. I couldn’t see a motive for the crime. At first I thought the motive was greed. That made me think of Mr Pryce and Mr Larkin. Then I thought the motive might be revenge, and that made me think of Mr Johnson. It was confusing, you see. Then I realised that the motive was greed and revenge. Once I saw that, it wasn’t difficult to identify you as the murderer, Miss Markham!’

The Sergeant came quietly into the dining room. He was holding the piece of paper that the Inspector had given him. He looked at the Inspector, and nodded his head.

Mr Pryce now spoke. He looked very angry.

‘This is absurd, Inspector!’ he said. ‘Why do you think Miss Markham is the murderer?’

‘The first piece of evidence is the book you showed me, Mr Pryce. You remember the title, I’m sure - Marketing Organization and Consumer Behavior. The spelling in the title is American. The publishing company is American as well. Did you ever think about that?’

‘What does that prove, Inspector?’ Mr Larkin asked.

‘It made me wonder if Miss Markham had ever been to America,’ the Inspector said. ‘And that reminded me of something. The Sergeant told me that Arthur Mowbray had a son called Charles. Apparently he had an argument with his father over a girl he was in love with. Charles went to live in America. He died there in a car accident. Isn’t that right, Miss Markham?’ he asked coldly.

Everyone looked at Patricia Markham.

Then the Inspector spoke again.

‘Or should I say, Mrs Mowbray?’ he demanded. ‘Mrs Charles Mowbray?

Patricia Markham went very pale. She began to cry.

‘All right, Inspector, you don’t have to say any more. I can see that you know everything,’ she sobbed. ‘It’s true about Charles,’ she said. ‘We met in England, and we fell in love. We wanted to get married, but Arthur Mowbray said Charles was too young. He wouldn’t even meet me! Charles was very angry with his father, and he went to live in America. He found a job there, and then he sent for me. We got married. It wasn’t easy for us. I studied at the university, and I did very well. Then Charles had a terrible car accident.’

‘What happened then?’ The Inspector asked her gently.

‘He didn’t die immediately,’ she explained. ‘He was in hospital for three weeks. I wrote to Arthur Mowbray. I asked him for money to pay for the hospital treatment. He never replied to my letter, Inspector. Charles knew that his father had never forgiven him. He died unhappy.’

‘Is that when you decided to punish Arthur Mowbray?’ the Inspector asked.

‘Yes,’ Miss Markham agreed. ‘I hated him for what he had done to Charles. Then I read in the paper about Lord Sheffield’s death. I guessed that the company would be in trouble, and that gave me an idea. I applied for a job here. Arthur Mowbray had never met me, you see - he didn’t know what I looked like.’

‘Did you plan to murder him?’ the Inspector wanted to know.

‘Yes, but I didn’t just want to kill him,’ she confessed. ‘I hated him, and I wanted to make him suffer. That’s why I shot him with his own revolver, like in the Mowbray Murder game. But before I shot him, I did something else. I humiliated him, Inspector. I told him who I was…’

‘It wasn’t just revenge, though, was it?’ the Inspector wanted to know. ‘It was greed as well, wasn’t it? You haven’t told us everything yet, Miss Markham.’

‘Isn’t that enough, Inspector?’ Patricia Markham said. ‘I’ve told you I killed Arthur Mowbray. What else is there to tell you?’

‘Mr Larkin told me someone was making a lot of international phone calls,’ he said softly. ‘Tell me about those, Miss Markham.’ Patricia Markham said nothing. She began to cry again.

The Inspector made a sign to the Sergeant. The Sergeant came forward, and gave the Inspector the piece of paper. The Inspector read it quickly.

‘I said the motive for this crime was revenge and greed,’ he said. ‘We’ve just been in touch with the authorities in America. They confirm that you and Charles had a son. That’s why you killed Arthur Mowbray, isn’t it? Your son was his closest relative - you wanted him to inherit all Arthur Mowbray’s money!’

The Sergeant led Patricia Markham away. Inspector Ainsworth sat back in his chair, feeling very satisfied. He had solved the Mowbray Murder… again!

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.