در حیاط کلیسا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: انتظارات بزرگ / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

در حیاط کلیسا

توضیح مختصر

پیپ با خواهرش زندگی میکنه و محکومی مجبورش میکنه بهش کمک کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

در حیاط کلیسا

اسم من فیلیپ پیرریپ هست، اما به عنوان یه بچه نمی‌تونستم اسمم رو بگم.

به خودم میگفتم پیپ و از اون موقع اسمم این بوده.

هیچ وقت مادر و پدرم رو نشناختم. هر دو وقتی نوزاد بودم فوت کردن. من توسط تنها خواهرم که با یک آهنگر به نام جو گارگری ازدواج کرده بود بزرگ شدم.

داستانم در یک بعدازظهر سرد و خاکستری زمستان در حیاط کلیسایی که پدر و مادرم دفن شدن شروع میشه. اغلب به مزارشون می‌رفتم و به کلمات روی سنگ قبر اونها نگاه می‌کردم: فیلیپ پیرریپ و جورجیانا، همسر بالایی. من بچه‌ی حساس و تنهایی بودم و اغلب غمگین بودم.

مرداب‌های پشت حیاط کلیسا خاکستری بودن. رودخانه‌ی پشت مرداب‌ها خط خاکستری تیره‌تری بود. باد تلخی از روی دریا به سوی مرداب‌ها می‌وزید. قبرستان مکانی تاریک و ترسناک بود.

لرزیدم. سردم بود و ترسیده بودم و شروع به گریه کردم.

“ساکت شو، ای شیطان کوچولو!” صدای وحشتناکی فریاد زد. “بی‌حرکت بایست - وگرنه گلوت رو می‌برم!”

مردی خشن منو گرفته بود. محکم از گردنم گرفته بود.

“آه، گلوم رو نَبُر، آقا!” فریاد زدم. “لطفاً، نبر!”

لباس‌های خاکستری و زشت مرد پاره و گِلی بود. مثل من، از سرما می‌لرزید. کفش‌هاش کهنه و پاره بودن. یک تکه پارچه‌ی پاره دور سرش بسته بود. و چشم‌هاش وحشی و وحشتناک بودن.

مرد غرید: “اسمت رو بهم بگو. بگو. زود!”

“پیپ، آقا.” جواب دادم: “پیپ.”

مرد وحشتناک ازم خواست: “نشونم بده کجا زندگی می‌کنی.”

به سمت روستامون که تقریباً یک مایل با حیاط کلیسا فاصله داشت، اشاره کردم.

مرد لحظه‌ای به من خیره شد. بعد با یک حرکت ناگهانی بلندم کرد و کله معلقم کرد. یک تکه نان از جیبم افتاد. مرد من رو روی یک سنگ مزار هل داد. بعد نون رو برداشت و با ولع شروع به خوردن كرد.

روی سنگ مزار جایی که مرد من رو گذاشته بود، نشستم و می‌لرزیدم و از ترس گریه می‌کردم.

“حالا، بگو ببینم مادرت کجاست؟” مردِ لباس خاکستری یک‌مرتبه پرسید.

از بالای شونه‌اش به سمت قبر مادرم اشاره کردم و جواب دادم: “اونجا، آقا.”

مرد پشت سرش رو نگاه كرد و شروع به دويدن كرد.

“منظورم اینه که - اونجا دفن شده، آقا. مادرم اونه. “جورجیانا، همسر بالایی.”

مرد آرام و لنگ لنگان به عقب برگشت و گفت: “آه، متوجهم. و اون پدرته که اونجا با مادرت دفن شده؟”

جواب دادم: “بله، آقا.”

“پس با کی زندگی می‌کنی؟” مرد پرسید. با خشونت گفت: “یعنی اگه بذارم زنده بمونی.”

“با خواهرم، آقا - خانم جو گرگوری - همسر جو گرگوری، آهنگر، آقا.”

“آهنگره، هان؟” مرد زیر لب گفت و به پاش نگاه کرد. دور مچ پاش باند ضخیمی از آهن وجود داشت که زنجیری شکسته ازش آویزون بود.

مرد اومد نزدیک‌تر. بازوهام رو گرفت و تا جایی که جا داشت من رو به سنگ مزار هل داد. چشم‌های وحشتناکش به چشم‌های من خیره شدن.

گفت: “حالا، اینجا رو نگاه کن. می‌دونی سوهان چیه؟”

“بله، آقا.”

“پس برام یه سوهان بیار. و مقداری غذا برام میاری. فهمیدی؟”

“بله، آقا.”

مرد به آرامی تکرار کرد: “فردا صبح زود، یک سوهان و مقداری غذا برام بیار. بیارشون به قلعه قدیمی، اونجا، کنار رودخانه. به کسی چیزی نگو و شاید اجازه بدم زنده بمونی.”

مرد وحشتناک به آرامی گفت: “اما اگه از من به کسی بگی، قلب و جگرت کنده میشه! کنده میشه، برشته میشه و خورده میشه.

ادامه داد: “حالا، من تنها نیستم. مرد جوانی اینجا هست که به هر کلمه‌ای که میگم گوش میده. اون یه روش مخفی برای پیدا کردن پسر‌ها هر کجا که باشن داره. حتی اگه پسر در رختخواب گرم، پشت در قفل باشه، اون مرد جوان پیداش میکنه. حالا چی میگی؟”

قول دادم صبح خیلی زود سوهان و غذا رو براش ببرم.

“بگو - اگه نيارم، خدا منو بكشه!” مرد غريد.

تکرار کردم: “اگه نيارم، خدا منو بكشه.”

مرد من رو از روی سنگ مزار بلند کرد. بعد دست‌هاش رو دور بدن لرزانش حلقه كرد.

زمزمه کردم: “شب بخیر، آقا.”

مرد در حالی که به مرداب‌های خیس و بادی نگاه می‌کرد، جواب داد: “هیچ چیز خیری در این شب نیست. کاش یه قورباغه بودم - یا یه ماهی!”

لنگ لنگان از حیاط کلیسا، به سمت مرداب‌ها رفت. یک بار برگشت تا نگاهم کنه.

با سرعت هر چه تمام شروع به دویدن به خونه کردم.

وقتی رسیدم خونه، آهنگری بسته بود. جو کار اون روز رو تموم کرده بود. در خونه رو باز کردم. بی سر و صدا رفتم تو آشپزخونه‌ی گرم و دیدم جو تنها کنار آتش نشسته و پیپش رو دود میکنه.

جو گرگوری مردی درشت هیکل، با موی بور و چشمان آبی مهربان بود. با ناراحتی نگاهم کرد.

جو بهم گفت: “خانم جو دنبالت رفته بیرون پیپ. حالا بیرونه، پیپ. و تیکلر همراهشه.”

این خبر خیلی بدی بود. تیکلر چوبی بود که من اغلب روی بدن لاغرم احساس می‌کردم.

زیرا اگرچه غذا، لباس و سرپناه داشتم، اما خواهرم زنی خشن و عصبانی بود و اغلب منو کتک میزد. شوهرش، جو، تنها دوست من بود.

“خیلی وقته بیرونه، جو؟” با اضطراب پرسیدم.

جو، نگاهی به ساعت انداخت و گفت: “خب، این بار، حدود پنج دقیقه است بیرونه.”

جو اضافه کرد: “و دارم می‌شنوم که برمی‌گرده، پیپ رفیق قدیمی. برو پشت در!”

خواهرم با صدای بلند در رو هل داد و باز کرد. خیلی زود دید کجا قایم شدم و کتکم زد تا اینکه گریه کردم. بعد با عصبانیت به اون طرف آشپزخونه که جو نشسته بود انداختم. جو بی سر و صدا من رو در گوشه‌ای نزدیک آتش گذاشت و با بدن قدرتمندش از من محافظت کرد.

خواهرم بیست سال از من بزرگ‌تر بود. بلند و لاغر بود، با صورتی خشن و چشمانی تیز و سیاه. پوست قرمز دست‌ها و صورت استخوانیش باعث میشد همیشه عصبانی به نظر برسه.

“کجا بودی، میمون کوچولو؟” خانم جو فریاد زد و پاش رو کوبید زمین. “بگو ببینم تمام این مدت چیکار می‌کردی!”

با گریه جواب دادم: “در حیاط کلیسا بودم.”

“حیاط کلیسا؟” خانم جو با تندی تکرار کرد. “اگه به خاطر من نبود، خیلی وقت پیش در حیاط کلیسا بودی. کی بزرگت کرده؟ بگو ببینم!”

هق هق گریه کردم: “تو کردی.”

خواهرم با فریاد گفت: “و چرا این کار رو کردم، نمی‌دونم. مراقبت از این آهنگر بدون اینکه مادر تو هم باشم، به اندازه کافی بد هست! یکی از این روزها، من رو روونه‌ی قبرستان می‌کنید، شما دو نفر.”

جو چیزی نگفت. مرد ساده و ملایمی بود و هرگز از بد اخلاقی خانم جو شکایت نمی‌کرد. اما وقتی می‌تونست از من محافظت می‌کرد و من به همین خاطر دوستش داشتم.

شب کریسمس بود و خانم جو خیلی مشغول بود. برای کریسمس روز بعد غذا درست می‌کرد. مجبورم كرد مخلوط پودینگ كریسمس رو به مدت یک ساعت هم بزنم و بعد اجازه داشتم كنار آتش پیش جو بشینم.

وقتی کنار آتش گرم نشسته بودم، به مردی فکر کردم که در مرداب‌های سرد و خیس بود. یاد قولی که بهش داده بودم افتادم. به مرد جوانی فکر کردم که اگر زیر قولم میزدم پیدام می‌کرد و میکشتم.

سکوت شب آرام ناگهان با صداهای بلندی که به نظر از دریا میومد شکسته شد.

“صدای اسلحه‌های بزرگ هستن، جو؟” پرسیدم.

جو با سرش تأیید کرد.

گفت: “یه محکوم دیگه فرار کرد. دیشب یکی فرار کرد و اسلحه‌ها برای اون شلیک شدن. حالا هشدار میدن که نفر دوم هم فرار کرده.”

“کی اسلحه‌ها رو شلیک می‌کنه؟” پرسیدم.

خواهرم در جواب با سرزنش گفت: “سؤالی نپرس تا دروغی بهت گفته نشه.”

مؤدبانه گفتم: “خانم جو، واقعاً دوست دارم بدونم، اگر ناراحت نمیشید، شلیک از کجا میاد.”

خواهرم جواب داد: “از هالک‌ها، هالک‌ها.”

“و، لطفاً، هالک‌ها چی هستن؟”

خانم جو با بی حوصلگی توضیح داد: “هالک‌ها کشتی‌های زندان هستن که اون طرف مرداب‌ها لنگر انداختن.”

گفتم: “می‌خوام بدونم کی رو میندازن تو کشتی‌های زندان و چرا میندازنشون اونجا؟”

خانم جو بلند شد و گوشم رو گرفت.

گفت: “مردم میفتن هالک‌ها چون قتل و دزدی می‌کنن و مرتکب انواع کارهای بد میشن. و همه با زیاد سؤال پرسیدن این کارها رو شروع می‌کنن!”

خانم جو هنگام صحبت گوشم رو محکم کشید و فشارم داد.

“و حالا برو به رختخواب!” اضافه کرد.

به آرامی از پله‌های تاریک بالا رفتم و به کشتی‌های وحشتناک زندان فکر کردم. با سؤال پرسیدن شروع کرده بودم. و چند ساعت بعد، از خانم جو دزدی میکردم!

اون شب خیلی کم خوابیدم. از خانم جو می‌ترسیدم. از محکوم مرداب‌ها می‌ترسیدم. و بیشتر از همه، از اون مرد جوان وحشتناک می‌ترسیدم.

بالاخره، نور خاکستری طلوع آفتاب به آسمان اومد. بلند شدم و لباس پوشیدم. بی سر و صدا و با احتیاط رفتم پایین به آبدارخونه.

مقداری نون، یک تکه پنیر و یک استخوان بزرگ که مقداری گوشت روش داشت، پیدا کردم. یک بطری که توش کمی برندی داشت، بود و اون رو هم برداشتم. آخر، در قفسه‌ی بالا، یک پای گوشت زیبا و گرد پیدا کردم.

دری در آشپزخانه به آهنگری باز میشد. قفل در رو باز کردم و میان ابزارهای جو دنبال سوهان گشتم. بعد، در پشت سرم رو قفل کردم، و برگشتم آشپزخونه.

با چرخوندن کلید بزرگ، در خونه رو با احتیاط باز کردم. بعد از چند لحظه، با سرعت هرچه تمام به طرف قلعه روی مرداب‌های مه‌آلود می‌دویدم.

یک صبح یخبندان و بسیار مرطوب و سرد بود. علف‌ها مرطوب بودن و از درختان آب می‌چکید. مه بر روی مرداب‌ها چنان انبوه بود که فقط چند قدم جلوتر از خودم رو می‌دیدم. وقتی می‌دویدم، به نظر می‌رسید درخت‌ها، گاوها و دروازه‌ها از مه بیرون میومدن تا جلوی من رو بگیرن.

قلعه رو به خوبی می‌شناختم، اما با وحشت، تقریباً راهم رو گم کردم. تازه از یک خندق عبور کرده بودم که مرد با لباس خاکستری رو دیدم. پشت به من روی زمین نشسته بود. آرام به سمتش رفتم و شونه‌اش رو لمس کردم. از جاش پرید و رو کرد به من. همون مرد نبود!

اما از همون لباس زبر مردی که دیده بودم پوشیده بود. اون هم رو پاش آهن داشت. این مرد جوونی بود که منتظر بود قلب و جگر من رو از جا بکنه!

با فریاد، دویدم تا به قلعه رسیدم. و محکوم من اونجا بود. دست‌هاش رو تاب می‌داد و برای گرم شدن بالا و پایین می‌رفت.

مرد غذا رو از دست من قاپید و مثل یک سگ با دهن پر شروع به خوردن غذا کرد. وقتی برندی رو خورد، چنان لرزید که نزدیک بود دندون‌هاش بطری رو بشکنه.

وقتی شروع به خوردن پای کرد، باهاش صحبت کردم.

گفتم: “خوشحالم که ازش لذت می‌برید، آقا.”

“ممنون، پسرم.” جواب داد: “می‌برم، می‌برم.”

“چیزی برای اون نگه نمیداری؟” با نگرانی پرسیدم.

“اون؟ آه، مرد جوان.” محکوم جواب داد: “اون به هیچ غذایی احتیاج نداره.”

“نداره؟” گفتم: “فکر کردم گرسنه به نظر میرسه.”

“به نظر میرسه؟ کی اون رو دیدی؟”

جواب دادم: “همین حالا.”

“کجا؟”

با اشاره گفتم: “اونجا.” توضیح دادم: “فکر کردم شمایی.”

مرد دست از غذا خوردن برداشت و کتم رو گرفت.

“اون مرد چه شکلی بود؟” با تندی از من پرسید.

“اون. اون مثل شما لباس پوشیده بود. و روی پاش آهن داشت،” جواب دادم. “و یک جای زخم دراز روی صورتش بود.”

“بود؟” محکوم فریاد زد. “پس از هالک‌ها فرار کرده، آره؟ فکر کردم دیشب صدای اسلحه‌ها رو شنیدم. کجاست؟ باید پیداش کنم. لعنت به این آهن روی پای من. پسر، اون سوهان رو به بده من. و به من بگو کجا دیدیش.”

به جایی که مرد جوان رو دیده بودم، اشاره کردم. محکوم به مه خیره شد. بعد، روی زمین روی چمن مرطوب نشست و شروع به سوهان کشیدن به آهن سنگین پاش کرد.

حالا آسمون روشن‌تر شده بود و من جرأت نکردم بیشتر از این بمونم. خواهرم و جو به زودی بیدار میشدن. دنبالم می‌گشتن. بی سر و صدا شروع به دور شدن کردم. وقتی به عقب نگاه کردم، محکوم خم شده بود و در حال سوهان کشیدن آهن روی پاش بود. وقتی دوباره به عقب نگاه کردم، از میان مه غلیظ چیزی ندیدم. اما هنوز صدای سوهان رو که اون آهن سنگین رو می‌برید، می‌شنیدم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

In the Churchyard

My name is Philip Pirrip, but as a child I could not say my name.

I called myself Pip, and that has been my name ever since.

I never knew my mother and father. They both died when I was a baby. I was brought up by my only sister, who was married to a blacksmith, Joe Gargery.

My story begins on a cold, grey winter afternoon in the churchyard where my parents are buried. I would often go to their graves and look down at the words on their gravestone: Philip Pirrip and Georgiana, Wife of the Above. I was a sensitive and lonely child and was often sad.

The marshes beyond the churchyard were grey. The river beyond the marshes was a darker line of grey. A bitter wind was blowing across the marshes from the sea. The graveyard was a dark and frightening place.

I shivered. Cold and afraid, I began to cry.

‘Quiet, you little devil!’ cried a terrible voice. ‘Keep still - or I’ll cut your throat!’

A rough-looking man had taken hold of me. He held me tightly by the neck.

‘Oh, don’t cut my throat, sir!’ I cried. ‘Please, don’t!’

The man’s rough grey clothes were torn and muddy. Like me, he was shivering with cold. His shoes were old and broken. He had a torn piece of cloth tied round his head. And his eyes were wild and terrible.

‘Tell me your name,’ the man growled. ‘Tell me. Quick!’

‘Pip, sir. Pip,’ I answered.

‘Show me where you live,’ the terrible man demanded.

I pointed towards our village, which was about a mile away from the churchyard.

The man stared at me for a moment. Then, with a sudden movement, he picked me up and turned me upside down. A piece of bread fell out of my pocket. The man pushed me onto a gravestone. Then he grabbed the bread and began eating greedily.

I sat on the gravestone where he had put me, shivering and crying with fear.

‘Now, tell me, where’s your mother?’ the man in grey asked suddenly.

‘There, sir,’ I answered, pointing over his shoulder to my mother’s grave.

The man looked behind him and started to run.

‘I mean - she’s buried there, sir. That’s my mother. “Georgiana, Wife of the Above”.’

‘Oh, I see,’ the man said, limping slowly back. ‘And is that your father there buried with your mother?’

‘Yes, sir,’ I replied.

‘Then who do you live with?’ the man asked. ‘That is, if I let you live,’ he said roughly.

‘With my sister, sir - Mrs Joe Gargery - wife of Joe Gargery, the blacksmith, sir.’

‘A blacksmith, is he?’ the man muttered, looking down at his leg. There was a thick band of iron round his ankle, with a broken chain hanging from the band.

The man came nearer. He took hold of my arms and tipped me back over the gravestone as far as I could go. His terrible eyes stared into mine.

‘Now, look here,’ he said. ‘Do you know what a file is?’

‘Yes, sir.’

‘Then you get me a file. And you get me some food. Do you understand?’

‘Yes, sir.’

‘Bring me, early tomorrow morning, a file and some food,’ the man repeated slowly. ‘Bring them to the Old Fort, over there, by the river. Say nothing to no one and maybe I’ll let you live.

‘But if you tell anyone about me,’ the terrible man said slowly, ‘your heart and liver will be torn out! Torn out, roasted and ate.

‘Now, I’m not alone,’ he went on. ‘There’s a young man near here, listening to every word I say. He has a secret way of finding a boy, wherever he is. Even if a boy is warm in bed, behind a locked door, that young man will find him. What do you say to that?’

I promised I would bring him the file and the food very early in the morning.

‘Lord strike me dead if I don’t - say it!’ the man growled.

‘Lord strike me dead if I don’t,’ I repeated.

The man lifted me down from the gravestone. Then he held his arms around his shivering body.

‘Goodnight, sir,’ I whispered.

‘Nothing much good about it,’ the man replied, looking across at wet and windy marshes. ‘I wish I was a frog - or a fish!’

He limped off through the churchyard, towards the marshes. He turned once to look back at me.

I began to run home as fast as I could.

When I got home, the forge was shut up. Joe had finished work for the day. I opened the door of the house. I crept quietly into the warm kitchen and saw Joe, sitting alone by the fire, smoking his pipe.

Joe Gargery was a huge, fair haired man with kind blue eyes. He looked at me sadly.

‘Mrs Joe has been out looking for you, Pip,’ Joe told me. ‘She’s out there now, Pip. And she’s got Tickler with her.’

This was very bad news. Tickler was a stick that I had often felt on my thin body.

For although I had food, clothes and shelter, my sister was a hard and angry woman and would often beat me. Her husband, Joe, was my only friend.

‘Has she been out long, Joe?’ I asked nervously.

‘Well,’ said Joe, looking up at the clock, ‘this time, she’s been out about five minutes.

‘And I hear her coming back, Pip old chap,’ Joe added. ‘Get behind the door!’

My sister pushed open the door with a bang. She soon saw where I was hiding and beat me until I cried. Then she threw me angrily across the kitchen to where Joe was sitting. Joe quietly placed me in the corner near the fire and protected me with his own powerful body.

My sister was twenty years older than me. She was tall and thin, with a hard face and sharp black eyes. The rough red skin on her bony hands and face made her always look angry.

‘Where have you been, you young monkey?’ Mrs Joe cried, stamping her foot. ‘Tell me what you’ve been doing all this time!’

‘I’ve been in the churchyard,’ I answered, crying.

‘Churchyard?’ Mrs Joe repeated sharply. ‘You’d have been in the churchyard long ago, if it hadn’t been for me. Who brought you up? Tell me that!’

‘You did,’ I sobbed.

‘And why I did, I don’t know,’ my sister exclaimed. ‘It’s bad enough looking after this blacksmith, without being your mother too! One of these days, you’ll drive me to the graveyard, the pair of you.’

Joe said nothing. He was a simple, gentle man and he never complained about Mrs Joe’s bad temper. But he protected me when he could and I loved him for it.

It was Christmas Eve and Mrs Joe was very busy. She was making the food for the Christmas meal next day. She made me stir the mixture for the Christmas pudding for an hour and then I was allowed to sit by the fire with Joe.

As I sat by the warm fire, I thought of the man on the cold, wet marshes. I remembered my promise to him. I thought of the young man who would find me and kill me if I broke that promise.

The silence of the quiet night was suddenly broken by loud noises that seemed to come from the sea.

‘Are those the great guns, Joe?’ I asked.

Joe nodded.

‘Another convict’s escaped,’ he said. ‘One got away last night and the guns were fired for him. Now they’re giving warning that a second one has escaped.’

‘Who’s firing the guns?’ I asked.

‘Ask no questions and you’ll be told no lies,’ my sister snapped in reply.

‘Mrs Joe,’ I said politely, ‘I really should like to know, if you don’t mind, where the firing comes from.’

‘From the Hulks, the Hulks,’ my sister answered.

‘And, please, what are the Hulks?’

‘Hulks are prison ships, moored on the other side of the marshes,’ Mrs Joe explained impatiently.

‘I wonder who’s put into prison ships and why they’re put there,’ I said.

Mrs Joe leapt up and grabbed me by the ear.

‘People are put in the Hulks because they murder and rob and do all kinds of bad things,’ she said. ‘And they all begin by asking questions!’

Mrs Joe pulled my ear hard as she spoke and gave me a push.

‘And now go off to bed!’ she added.

I went slowly up the dark stairs, thinking about the terrible prison ships. I had begun by asking questions. And, in a few hours, I was going to steal from Mrs Joe!

I slept very little that night. I was afraid of Mrs Joe. I was afraid of the convict on the marshes. And, most of all, I was afraid of the terrible young man.

At last, the grey light of dawn came into the sky. I got up and dressed. Quietly and carefully, I crept downstairs to the pantry.

I found some bread, a piece of cheese and a large bone with some meat on it. There was a bottle with a little brandy in it and I took that too. Last of all, on the top shelf, I found a beautiful, round meat pie.

A door in the kitchen led into the forge. I unlocked the door and looked for a file among Joe’s tools. Then, locking the door behind me, I walked back through the kitchen.

Turning the big key, I opened the house door carefully. In a few moments, I was running as fast as I could towards the Fort on the misty marshes.

It was a frosty morning and very damp and cold. The grass was wet and water dripped from the trees. The mist was so thick over the marshes that I could only see a few feet ahead of me. As I ran, trees, cows and gates seemed to lean out of the mist to stop me.

I knew the Fort well, but in my terror, I almost lost my way. I had just crossed a ditch when I saw the man in grey. He was sitting on the ground with his back to me. I walked up to him quietly and touched his shoulder. He jumped up and turned to face me. It was not the same man!

But he was dressed in the same rough clothes as the man I had met. He too had an iron on his leg. It was the young man, waiting to tear my heart and liver out!

With a cry, I ran on until I had reached the Fort. And there was my convict. He was swinging his arms and walking up and down to keep warm.

The man grabbed the food from my hand and began eating in great mouthfuls like a dog. When he drank the brandy, he shivered so violently that his teeth nearly broke the bottle.

As he started to eat the pie, I spoke to him.

‘I’m glad you’re enjoying it, sir,’ I said.

‘Thank you, my boy. I am, I am,’ he replied.

‘Aren’t you leaving anything for him?’ I asked anxiously.

‘Him? Oh, the young man. He doesn’t need any food,’ the convict replied.

‘Doesn’t he? I thought he looked hungry,’ I said.

‘Looked? When did you see him?’

‘Just now,’ I answered.

‘Where?’

‘Over there,’ I said, pointing. ‘I thought he was you,’ I explained.

The man stopped eating and grabbed my jacket.

‘What did the man look like?’ he asked me fiercely.

‘He… he was dressed like you and… he had an iron on his leg,’ I answered. ‘And there was a long scar on his face.’

‘Was there?’ the convict cried. ‘So he’s escaped from the Hulks, has he? I thought I heard the guns last night. Where is he? I must find him. Curse this iron on my leg. Give me that file, boy. And tell me where you saw him.’

I pointed to where I had seen the young man. The convict stared through the mist. Then, sitting down on the wet grass, he began to file at the heavy iron on his leg.

The sky was lighter now and I dared not stay any longer. My sister and Joe would soon be awake. They would be looking for me. I began to walk quietly away.

When I looked back, the convict was bent over, filing at the iron on his leg. When I looked back again, I could see nothing through the thick mist. But I could still hear the sound of the file as it cut through the heavy leg-iron.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.