آبل ماگویچ

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: انتظارات بزرگ / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

آبل ماگویچ

توضیح مختصر

پیپ با خیرخواهش آشنا میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

آبل ماگویچ

دو سال گذشت و من بیست و سه ساله بودم. هنوز با هربرت زندگی می‌کردم، اما حالا اتاق‌هایی کنار رودخانه داشتیم. تجارت هربرت خیلی خوب پیش می‌رفت. شرکتش حالا در خارج از کشور دفاتری داشت و هربرت اغلب به خاطرش شغلش می‌رفت سفر.

هوا کل روز طوفانی بود. باد شدید باران رو به شدت به پنجره‌ها میزد. هربرت برای کاری فرانسه بود و من تنها بودم.

زنگ کلیسا ساعت یازده رو اعلام کرد. کتابی که می‌خوندم رو بستم. وقت خوابیدن بود. اما وقتی ایستادم، صدای قدم‌هایی از پله‌ها شنیدم.

یک لحظه احساس ترس کردم. بعد چراغ رو برداشتم و در رو باز کردم.

“کی اونجاست؟ کی رو می‌خوای؟” صدا زدم.

‘آقای پیپ.” صدای خشنی جواب داد: “طبقه‌ی آخر.”

گفتم: “اسم منه. مشکلی پیش اومده؟”

صدا جواب داد: “هیچ مشکلی نیست.”

چراغ رو بالاتر گرفتم.

مردی داشت آرام از پله‌ها بالا می‌اومد. حدوداً شصت ساله بود. مرد موهای بلند و خاکستری داشت که روی شونه‌هاش ریخته بود. صورتش چروک و قهوه‌ای بود و بد لباس پوشیده بود.

در کمال تعجبم، مرد دست‌هاش رو دراز کرده بود تا به من سلام بده.

“می‌خواید بیاید داخل؟ با من کار دارید؟” پرسیدم.

مرد آرام گفت: “بله، می‌خوام بیام تو، آقا.” آهسته وارد اتاق شد. با لذت به اطرافش نگاه کرد.

“چی می‌خوای؟” پرسیدم.

مرد کلاهش رو برداشت و نشست.

با صدای زمختش گفت: “فقط کمی زمان به من بده. من راه طولانی اومدم و سفر سختی داشتم. اینجا تنهایی، نه؟” اضافه کرد.

“چرا شما، یک غریبه، این سؤال رو از من می‌پرسی؟”

“غریبه؟” مرد تکرار کرد. “من این همه راه اومدم و شنیدن این کلمه ناامیدکننده است. اما تو مرد شجاعی هستی، می‌تونم این رو ببینم. به من آسیب نرسون، پیپ. اگر این کار رو بکنی، پشیمون میشی.”

و بعد شناختمش. به پشت به طرف دیوار افتادم. محکومی بود که مدت‌ها قبل در مرداب‌ها بهش کمک کرده بودم!

مرد ایستاد و دوباره دست‌هاش رو به طرف من دراز کرد.

“بله، آقای جوان. من محکومی هستم که بهش کمک کردی.” گفت: “اون موقع شجاع بودی، پسرم. هرگز فراموشش نکردم، پیپ، هرگز.”

“بایست!” وقتی به سمتم حرکت کرد، فریاد زدم. “اون مربوط به خیلی وقت پیشه. اون موقع بچه‌ی کوچکی بودم. خوشحالم که قدردانی. و امیدوارم روش زندگیت رو تغییر داده باشی. اما باید درک کنی.”

مرد با تندی به من نگاه کرد.

“درک کنم؟ چی رو باید درک کنم؟’

ادامه دادم: “درک کنی که حالا زندگی ما متفاوته. دیگه دلیلی برای ملاقات ما وجود نداره. اما خیس شدی و خسته به نظر میرسی. اجازه بده قبل از رفتن برات یک نوشیدنی بیارم.”

مرد دوباره نشست.

آهسته گفت: “قبل از رفتن یک نوشیدنی می‌خورم. اگر ممکنه، عرق و آب داغ.”

نوشیدنی رو سریع آماده کردم. وقتی لیوان رو بهش دادم، دیدم که چشم‌های محکوم پیر پر از اشکه.

با لیوان خودم نزدیکش نشستم.

گفتم: “نمی‌خوام باهات سخت‌گیر باشم. در واقع، آرزوهای خوب برات دارم. زندگیت چطور بود؟”

“در استرالیا بودم.” محکوم پیر گفت: “من یک کشاورز گوسفند بودم و کارم خوب بود، به طرز شگفت‌آوری خوب بود.”

گفتم: از شنیدنش خوشحالم.”

“ممنونم پسر عزیزم. می‌بینم از آخرین باری که دیدمت، اوضاعت خوب شده. می‌تونم بپرسم چطور؟”

“من.” گفتم: “من ملک‌دار شدم.”

“می‌تونم بپرسم چه ملکی؟ می‌تونم بپرسم از کی؟”

به دلایلی، از ترس شروع به لرزیدن کردم.

جواب دادم: “نمی‌دونم.”

“می‌تونم درآمد سالانه‌ات رو از زمانی که به سن مقرر رسیدی حدس بزنم؟” مرد آرام گفت. “پونصد پوند میشه؟”

حالا قلبم وحشیانه می‌تپید. ایستادم و محکم به پشت صندلیم گرفتم. با وحشت به مرد خیره شدم.

“گمان کنم شما قیّم داشتی. شاید یک وكیل؟” محكوم ادامه داد. “اسمش با ج شروع میشد؟”

نمی‌تونستم صحبت کنم. احساس ضعف کردم و اتاق شروع به حرکت در اطرافم کرد.

“می‌خوای بدونی چطور پیدات کردم؟” محکوم ادامه داد. “خوب، اون وکیل یک کارمند به اسم ومیک داره. اون آدرس تو رو برای من ارسال کرد.”

نمی‌تونستم نفس بکشم. فریادی زدم و کم مونده بود بیفتم زمین. محکوم پیر من رو گرفت و به آرامی نشوند روی صندلی.

گفت: “بله، پیپ، پسر عزیز. این منم که از تو یک نجیب‌زاده ساختم. قسم خوردم که تو رو نجیب‌زاده کنم و کردم. هر گینه‌ای که در آوردم برای تو بوده. من زندگی فقیرانه‌ای داشتم تا تو بتونی خوب زندگی کنی. بله، پیپ، اون محكوم گرسنه‌ای كه در مرداب‌ها ملاقات كردی، تو رو آقازاده کرد. من در تمام این سال‌ها برات پول فرستادم تا خرج کنی. و حالا اومدم تا آقایی که ساختم رو ببینم!”

ادامه داد: “لباس‌هات رو ببین، لباس‌های یک آقازاده.” اطراف اتاق رو نگاه کرد و ادامه داد: “و اینها کتاب‌های تو هستن. صدها کتاب. پسر عزیزم باید اونها رو برای من بخونی، چون من هیچ تحصیلاتی ندارم. اما این منم که به تو تحصیلات داده. من به تو افتخار می‌کنم، پیپ، پسر عزیز، افتخار!”

و دست‌های سردم رو گرفت و گذاشت روی لب‌هاش.

خیلی حالم بد بود. نمی‌تونستم صحبت کنم.

محکوم پیر ادامه داد: “سعی نکن حرف بزنی، پیپ. می‌دونم آمادگی این رو نداشتی. هیچ وقت فکر نکردی شاید من باشم؟”

“هرگز، نه، هرگز!” زمزمه کردم.

“خوب، من بودم. و هیچ کس جز آقای جاگرز از این خبر نداشت.”

پیرمرد لبخندی زد. گفت: “پسرم، چقدر خوش‌قیافه شدی. مطمئنم عاشق یک دختر زیبا هستی. اگر پول بتونه بهت کمک کنه، مال تو خواهد شد.”

فکر کردم استلا، آه، استلا.

محکوم گفت: “بله، تو بزرگ شدی و آقازاده‌ی خوبی شدی، پیپ. به خودم قول دادم که روزی می‌بینمت، و حالا دیدم. اومدن امن نبود، اما اومدم.”

“امن نبود؟ منظورت چیه؟” با تعجب پرسیدم.

آرام جواب داد: “من مادام‌العمر منتقل شدم. اگر به عنوان محکوم به استرالیا اعزام بشی، برگشتت با مرگ خواهد بود. اگر گیر بیفتم، دارم میزنن، از گردنم دارم میزنن تا بمیرم.”

سرم رو توی دست‌هام گرفتم. این مرد بدبخت خیرخواه من بود! با به دیدن من اومدن، همه‌ی آرزوهام رو نابود کرده بود. جون خودش رو هم به خطر انداخته بود.

نمی‌تونستم بفرستمش بره. آهسته ایستادم. کرکره‌های پنجره‌ها رو بستم و در رو قفل کردم. تخت اتاق هربرت رو برای مرد آماده کردم و بالاخره رفت بخوابه.

بعداً، کنار آتش نشستم و سعی کردم فکر کنم. نقشه‌های خانم هاویشام برای من؟ همش یک رویا بود. استلا؟ برای من در نظر گرفته نشده بود.

و به خاطر این مرد، یک محکوم، جو و بیدی رو فراموش کرده بودم. هرگز نمی‌تونستم اشتباهی که در مورد اونها مرتکب شده بودم رو جبران کنم.

با مرد اتاق کناری چیکار باید میکردم؟ چه بلایی سرش میومد؟ چه بلایی سر من میومد؟

بالاخره کنار آتش به خواب رفتم. با شنیدن صدای ساعت پنج زنگ کلیسا از خواب بیدار شدم. اتاق تاریک بود. باد هنوز باران رو به شدت به پنجره‌ها می‌کوبید.

صبحانه درست کردم. محکوم پیر لقمه‌های بزرگی تو دهنش می‌ذاشت. ازش بیزار شده بودم. بعد پیپش رو روشن کرد و جلوی آتش ایستاد. کیف پولی بیرون آورد و انداخت روی میز.

گفت: “بفرما پسرم، خرجش کن. برگشتم تا ببینم پسرم مثل یک آقا پول خرج می‌کنه!”

“نه، نه، باید حرف بزنیم!” فریاد زدم. “من حتی اسمت رو هم نمیدونم. چه مدت در انگلیس می‌مونی؟ قصد داری کجا زندگی کنی؟”

گفت: “اسمم مگویچ هست، ابل مگویچ. و برای همیشه در انگلیس می‌مونم، اگرچه اگه گیر بیفتم اعدام میشم.”

به این نتیجه رسیدم که باید با آقای جاگرز صحبت کنم. مگویچ رو تنها گذاشتم، در اتاقم رو قفل کردم و با عجله به دفتر وکیل رفتم.

آقای جگرز وقتی من رو دید، دستش رو بلند کرد.

سریع گفت: “چیزی به من نگو - نمی‌خوام بدونم.”

گفتم: “باید یک چیز رو بدونم، آقای جاگرز. چیزی در مورد خیرخواهم به من گفته شده. درسته؟”

“ممکن نیست چیزی بهت گفته شده باشه. گفته شده، یعنی با اون شخص حرف زدی. تو نمی‌تونی با اون حرف زده باشی. اون استرالیاست.” آقای جاگرز به من هشدار داد: “حتماً “مطلع شدی.”

اون موقع فهمیدم که آقای جاگرز می‌دونه آبل مگویچ در انگلیسه. و می‌دونست که موکلش در خطره.

موافقت کردم: “ پس مطلع شدم، مطلع شدم که ابل مگویچ خیرخواه منه.”

“درسته. خیرخواهت مردی در استرالیاست.”

“اما من فکر کردم که خانم هاویشام.” شروع کردم.

“اشتباه برداشت کردی. خانم هاویشام هرگز خیرخواه تو نبود. خیرخواه تو دور از اینجاست. اما پول زیادی برای تو داره. به زودی دریافتش می‌کنی.”

حالا پول نمی‌خواستم. می‌دونستم استلا هرگز مال من نمیشه. بدون هیچ حرف دیگه‌ای دفتر آقای جاگرز رو ترک کردم.

در راه برگشت به خونه، چند دست لباس نو برای ابل مگویچ خریدم. اما وقتی موهاش رو کوتاه کردم و لباس نو پوشید، هنوز شبیه یک محکوم - شاید قاتل - به نظر می‌رسید. هرچه بیشتر مرد رو می‌دیدم، ترس و نفرتم ازش بیشتر میشد.

هربرت اون روز بعد از ظهر از فرانسه برگشت. وقتی صدای پاهاش رو روی پله‌ها شنیدم، سریع در رو باز کردم.

‘سلام، پیپ!’ هربرت با خوشرویی گفت. بعد اضافه کرد: “چقدر رنگ پریده به نظر میای! موضوع چیه؟’

بعد مگویچ رو دید.

“این کیه؟” با تعجب پرسید.

در رو پشت سرش بستم و قفل کردم و گفتم: “هربرت، دوست عزیزم، اتفاق خیلی عجیبی افتاده.”

قبل از اینکه بتونم توضیح بدم، مگویچ کتاب مقدس سیاه کوچکی از جیبش در آورد و به طرف هربرت دراز کرد.

بهش گفت: ‘پسر عزیز، کتاب مقدس رو در دست راستت بگیر. به خدا قسم بخور که هرگز چیزی که پیپ بهت میگه رو تکرار نمی‌کنی.”

زمزمه کردم: “این کار رو بکن، هربرت.” بنابراین هربرت کتاب مقدس رو گرفت و کلمات رو تکرار کرد و بعد محکوم پیر باهاش دست داد.

“حالا به کتاب مقدس قسم خوردی. خدا قولت رو شنیده. بشین و به حرف‌های پیپ گوش کن.”

بنابراین همه چیز رو به هربرت گفتم.

در آخر گفتم: “به كمکت نیاز دارم، هربرت. حالا باید چیکار کنم؟’

هربرت فریاد زد: “پیپ عزیز بیچاره‌ی من. چنان گیج شدم که نمی‌تونم خوب فکر کنم. اما اولین کار پیدا کردن اتاق‌هایی برای. آقای مگویچ هست. بعد، متأسفانه، فقط یک کار برای انجام وجود داره.”

هربرت رو کرد به آبل مگویچ که با دقت گوش می‌داد.

هربرت بهش گفت: “باید انگلیس رو ترک کنی. به فرانسه یا آلمان برو. اونجا در امان خواهی بود.” هربرت ادامه داد: “و تو هم باید با اون بری، پیپ. جان این مرد در خطره چون به دیدن تو اومده. درست اینه که باید از خطر خارجش کنی.”

با ناراحتی به زمین خیره شدم. برام مهم نبود کجا میرم. حالا هیچ انتظاری نداشتم - چون دیگه هرگز نمی‌تونستم از مگویچ پول بگیرم. زندگی من توسط این مرد که ازش متنفر بودم و می‌ترسیدم نابود شده بود.

سرانجام گفتم: “خیلی خب.” رو کردم به مگویچ.

“اگر قراره کمکت کنم، باید همه چیز رو در موردت بدونم. چرا افتاده بودی زندان؟ مرد دیگه‌ای که در مرداب‌ها بود کی بود؟ به ما بگو.”

لحظه‌ای به آتش خیره شد و بعد شروع به صحبت كرد.

محکوم شروع کرد: “پسر عزیز و دوست پیپ، داستان من رو میشه در چند کلمه تعریف کرد. نمی‌دونم کجا متولد شدم. چیزی جز اسمم از خودم نمیدونم. اولین چیزی که به یاد میارم سرقت غذا برای زنده موندن بود. میفتادم زندان و بیرون میومدم، میفتادم زندان و بیرون میومدم. هر جا می‌رفتم مجازات میشدم. هیچ تحصیلاتی نداشتم. فقط کمی خوندن و نوشتن یاد گرفتم.”

مگویچ لحظه‌ای مکث کرد و بعد ادامه داد.

“حدود بیست سال قبل، با کامپیسون، مردی که در مرداب‌ها باهاش دعوا کردم، آشنا شدم. نجیب‌زاده به نظر می‌رسید اما خیلی بدجنس و خیلی باهوش بود. از من خواست در برنامه‌هاش بهش کمک کنم. و اطمینان حاصل کرد که اگر مشکلی پیش بیاد، من مقصر شناخته بشم.

کامپیسون یک دوست داشت، یک مرد جوان که خواهر ثروتمندی داشت. این دو مرد رفتار بسیار بدی با این زن داشتن و پولش رو دزدیدن.

هربرت با شنیدن این حرف سریع سرش رو بلند کرد اما چیزی نگفت.

مگویچ ادامه داد: “بعدتر، مرد جوان فوت کرد. کامپیسون قدرت بیشتر و بیشتری بر من داشت. تمام نقشه‌های شرورانه‌اش توسط من انجام میشد. وقتی ما رو گرفتن، من رو مقصر همه چیز دونستن. هرچی که داشتم رو برای پرداخت پول وكیل، آقای جگرز، فروختم تا در دادگاه به جای من صحبت كنه. اما وقتی من و کامپیسون در دادگاه ایستادیم، اون مثل یک آقازاده‌ی صادق لباس پوشیده بود و من بدجنس و ریاکار به نظر می‌رسیدم. بنابراین اون به مدت هفت سال به زندان فرستاده شد. من چهارده سال به زندان فرستاده شدم. و هر دو به هالک‌ها فرستاده شدیم.

‘یک روز، من با کامپیسون دعوا کردم و صورتش رو بریدم. من از هالک‌ها به سمت مرداب‌ها فرار کردم. اونجا تو کمکم کردی، پسر عزیز. وقتی فهمیدم كه كومپیسون هم فرار كرده، گرفتمش و منتظر موندم تا سربازها بیان. بنابراین به جای فرار، مادام العمر به استرالیا منتقل شدم.”

“و کامپیسون؟” آرام پرسیدم. “حالا کجاست؟”

“دیگه خبری ازش نشنیدم. ممکنه زنده یا مرده باشه. نمی‌دونم. اما اگه اینجا پیدام کنه، یا من میمیرم یا اون!”

محکوم پیر دیگه چیزی نگفت، اما پیپش رو دود کرد و به آتش خیره شد.

هربرت یک کاغذ داد به من. روش این کلمات رو نوشته بود:

برادر خانم هاویشم مرد جوان بود. کامپیسون مردی بود که قصد ازدواج با اون رو داشت. اما پولش رو دزدید و روز عروسی ترکش کرد.

به هربرت نگاه کردم، اما چیزی نگفتم. سعی می‌کردم فکر کنم.

اگر کامپیسون زنده بود، ممکن بود بفهمه مگویچ برگشته. حق با هربرت بود. مگویچ در لندن در خطر بود. مجبور بودم هر چه زودتر پیرمرد رو با خود ببرم.

همون روز، اتاق ارزونی برای اقامتش پيدا كرديم. چند روز بعد، هربرت مگويچ رو به خونه‌ای كه كلارا با پدرش زندگی میكرد، برد. خونه در اولد میل بنک بود، مکانی آرام، نزدیک رودخانه. مگویچ می‌تونست اونجا در طبقه‌ی آخر زندگی کنه. در اسرع وقت از انگلیس خارجش می‌کردیم.

نقشه‌مون رو به ومیک گفتیم. اون قول داد اگر کسی درباره مگویچ سؤال کرد به ما هشدار بده.

هر وقت می‌رفتم بیرون، فکر می‌کردم کسی تعقیبم می‌کنه. کامپیسون زنده بود و در لندن بود؟ دشمن قدیمیش رو دیده بود؟ کامپیسون از من و ابل مگویچ اطلاع داشت؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

Abel Magwitch

Two years passed and I was twenty-three years old. I was still living with Herbert, but we now had rooms near the river. Herbert’s business was doing very well. His company now had offices overseas and Herbert often went away on business.

The weather had been stormy all day. The strong wind was blowing the rain hard against the windows. Herbert was in France on business, and I was alone.

A church bell struck eleven. I closed the book I was reading. It was time to go to bed. But as I stood up, I heard the sound of footsteps on the stairs.

For a moment, I felt afraid. Then I picked up the lamp and opened the door.

‘Who’s there? Who do you want?’ I called.

‘Mr Pip. Top floor,’ a rough sounding voice answered.

‘That is my name,’ I said. ‘Is anything wrong?’

‘Nothing’s wrong,’ the voice replied.

I held the lamp higher.

A man was coming slowly up the stairs. He was about sixty years old. The man had long, grey hair that lay over his shoulders. His face was wrinkled and brown and he was roughly-dressed.

To my surprise, the man was holding out his arms to greet me.

‘Do you wish to come in? Have you business with me?’ I asked.

‘Yes, I wish to come in, master,’ the man answered quietly. He walked slowly into the room. He looked around him with pleasure.

‘What do you want?’ I asked.

The man took off his hat and sat down.

‘Just give me a little time,’ he said in his rough voice. ‘I’ve come a long way and had a hard journey. You are alone here, aren’t you?’ he added.

‘Why do you, a stranger, ask me that question?’

‘A stranger?’ the man repeated. ‘That’s a disappointing word to hear, when I’ve come so far. But you’re a brave fellow, I can see that. Don’t harm me, Pip. You’ll be sorry if you do.’

And then I knew him. I fell back against the wall. He was the convict I had helped so long ago on the marshes!

The man stood up and again held out his arms to me.

‘Yes, young sir. I am the convict you helped. You were brave then, my boy,’ he said. ‘I have never forgotten it, Pip, never.’

‘Stop!’ I cried, as he moved towards me. ‘That was a long time ago. I was a little child then. I am pleased you are grateful. And I hope you have changed your way of life. But you must understand…’

The man looked at me sharply.

‘Understand? What must I understand?’ he said.

‘… understand that our lives are different now,’ I went on. ‘There is no further reason for us to meet. But you are wet and you look tired. Let me get you a drink before you go.’

The man sat down again.

‘I will have a drink before I go,’ he said slowly. ‘Hot rum and water, if you please.’

I prepared the drink quickly. When I handed him the glass, I saw that the old convict’s eyes were full of tears.

I sat down near him with my own glass.

‘I do not wish to be hard on you,’ I said. ‘Indeed, I wish you well. How have you been living?’

‘I’ve been in Australia. I’ve been a sheep farmer, and I’ve done well, marvellously well,’ the old convict replied.

‘I am glad to hear it,’ I said.

‘Thank you, dear boy. And I see that you have done well since I last saw you. May I ask how?’

‘I… I’ve come into some property,’ I said.

‘May I ask what property? May I ask whose?’

For some reason, I began to shake with fear.

‘I don’t know,’ I answered.

‘Could I guess your yearly income, since you came of age?’ the man asked quietly. ‘Would it be - five hundred pounds?’

My heart was beating wildly now. I stood up and held tightly to the back of my chair. I stared at the man in terror.

‘I suppose you had a guardian. A lawyer maybe?’ the convict went on. ‘Did his name begin with J?’

I could not speak. I felt faint and the room began to move around me.

‘Do you want to know how I found you?’ the convict went on. ‘Well, that lawyer has a clerk called Wemmick. He sent me your address.’

I could not breathe. I gave a cry and almost fell to the ground. The old convict caught hold of me and placed me gently on a chair.

‘Yes, Pip, dear boy,’ he said. ‘It’s me what’s made a gentleman of you. I swore that I would make you a gentleman and I have. Every guinea I’ve made has been for you. I’ve lived a poor life, so that you could live well. Yes, Pip, that starving convict you met on the marshes has made you a gentleman. I’ve sent money all these years for you to spend. And now I’ve come to see the gentleman I’ve made!

‘Look at your clothes,’ he went on, ‘a gentleman’s clothes. And these are your books,’ he added, looking around the room. ‘Hundreds and hundreds of books. You shall read them to me, dear boy, for I’ve had no education. But it’s me what’s had you educated. I’m proud of you, Pip, dear boy, proud!’

And he took my cold hands and put them to his lips.

I felt very ill. I could not speak.

‘Don’t try to talk, Pip,’ the old convict went on. ‘You weren’t prepared for this, I see. Didn’t you ever think it could be me?’

‘Never, no, never!’ I whispered.

‘Well, it was me. And no one knew about it but Mr Jaggers.’

The old man smiled. ‘How good looking you’ve grown, my boy,’ he said. ‘You’re in love with a beautiful girl, I’m sure. She shall be yours, if money can help you.’

Estella, oh, Estella, I thought.

‘Yes, you’ve grown to be a fine gentleman, Pip,’ the convict said. ‘I promised myself I would see you one day, and now I have. It wasn’t safe to come, but I came.’

‘Not safe? What do you mean?’ I asked in surprise.

‘I was transported for life,’ he answered quietly. ‘If you’re sent as a convict to Australia, it’s death to return. If I am caught, I shall be hanged, hanged by the neck until I’m dead.’

I held my head in my hands. This wretched man was my benefactor! By coming to see me, he had ruined all my dreams. And he had put his own life in danger too.

I could not send him away. I stood up slowly. I closed the shutters over the windows and locked the door. I prepared the bed in Herbert’s room for the man and, at last, he went to sleep.

Later, I sat by the fire, trying to think. Miss Havisham’s plans for me? All a dream. Estella? She was not meant for me.

And because of this man, a convict, I had forgotten Joe and Biddy. I could never undo the wrong I had done them.

What should I do with the man in the next room? What was going to become of him? What was going to become of me?

At last I fell asleep by the fire. I awoke to hear the church bell striking five. The room was dark. The wind was still blowing the rain hard against the windows.

I made breakfast. The old convict ate in great mouthfuls. I was disgusted by him. He then lit his pipe and stood in front of the fire. He took out a wallet of money and threw it onto the table.

‘There, my boy, spend that,’ he said. ‘I’ve come back to see my boy spend money like a gentleman!’

‘No, no, we must talk!’ I cried. ‘I don’t even know your name. How long are you staying in England? Where do you plan to live?’

‘My name is Magwitch, Abel Magwitch,’ he said. ‘And I’m staying in England forever, though it’s death by hanging if I’m caught.’

I decided that I had to speak to Mr Jaggers. Leaving Magwitch alone, I locked the door of my rooms and hurried to the lawyer’s office.

When he saw me, Mr Jaggers held up his hand.

‘Don’t tell me anything - I don’t want to know,’ he said quickly.

‘I must know one thing, Mr Jaggers,’ I said. ‘I have been told something about my benefactor. Is it true?’

‘You cannot have been “told” anything. “Told” means you have talked to that person. You cannot have talked to him. He is in Australia. You must have been “informed”,’ Mr Jaggers warned me.

I understood then that Mr Jaggers knew Abel Magwitch was in England. And he knew that his client was in danger.

‘“Informed”, then,’ I agreed, ‘“informed” that Abel Magwitch is my benefactor.’

‘That is true. Your benefactor is the man in Australia.’

‘But I thought that Miss Havisham…’ I began.

‘You have misunderstood. Miss Havisham was never your benefactor. Your benefactor is far away. But he has plenty of money for you. You will have it soon.’

I did not want the money now. I knew that Estella would never be mine. I left Mr Jaggers’ office without another word.

On my way home I bought some new clothes for Abel Magwitch. But when I had cut his hair and he was dressed in the new clothes, he still looked like a convict - a murderer perhaps. The more I saw the man, the more I feared and hated him.

Herbert returned from France that afternoon. When I heard his step on the stairs, I opened the door quickly.

‘Hello, Pip!’ Herbert said cheerfully. Then he added, ‘How pale you look! What’s the matter?’

Then he saw Magwitch.

‘Who is this?’ he asked in surprise.

‘Herbert, my dear friend,’ I said, shutting and locking the door behind him, ‘something very strange has happened.’

Before I could explain, Magwitch took a little black bible from his pocket and held it out to Herbert.

‘Take the Holy Book in your right hand, dear boy,’ he said to him. ‘Swear to God that you will never repeat what Pip is going to tell you.’

‘Do it, Herbert,’ I whispered. So Herbert took the bible and repeated the words and then the old convict shook him by the hand.

‘Now you have sworn on the Bible. God has heard your promise. Sit down and listen to what Pip is going to tell you.’

So I told Herbert everything.

‘I need your help, Herbert,’ I said at last. ‘What should I do now?’

‘My poor dear Pip,’ Herbert exclaimed. ‘I am so confused that I cannot think clearly. But the first thing is to find rooms for… Mr Magwitch. Then, I’m afraid, there is only one thing to do.’

Herbert turned to Abel Magwitch, who was listening carefully.

‘You must leave England,’ Herbert told him. ‘Go to France or Germany. You will be safe there. And you must go with him, Pip,’ Herbert went on. ‘This man’s life is in danger because he came to see you. It is only right that you should get him out of danger.’

I stared at the floor unhappily. I did not care where I went. I had no expectations now - for I could never take money from Magwitch again. My life had been ruined by this man who I hated and feared.

‘Very well,’ I said at last. I turned to Magwitch.

‘If I am to help you, I must know everything about you. Why were you put in prison? Who was that other man on the marshes? Tell us.’

He stared at the fire for a moment and then began to speak.

‘Dear boy and Pip’s friend, my story can be told in a very few words,’ the convict began. ‘I don’t know where I was born. I know nothing about myself but my name. The first thing I remember was stealing food to keep alive. In jail and out of jail, in jail and out. I was punished wherever I went. I had no education. I only learnt to read and write a little.’

Magwitch stopped for a moment and then went on.

‘About twenty years ago, I met Compeyson, the man I fought on the marshes. He looked like a gentleman, but he was very wicked and very clever. He asked me to help him with his plans. And he made sure, that if anything went wrong, I would be blamed for it.

‘Compeyson had a friend, a young man with a rich sister. The two men treated this woman very badly and stole her money.’

When Herbert heard this, he looked up quickly, but he said nothing.

‘Later, the young man died,’ Magwitch went on. ‘Compeyson had more and more power over me. All the wicked things he planned were done by me. When we were caught, I was blamed for everything. I sold everything I had to pay the lawyer, Mr Jaggers, to speak for me in court. But when Compeyson and me stood up in court, he was dressed like an honest gentleman and I looked wicked and dishonest. So he was sent to prison for seven years. I was sent to prison for fourteen years. And we were both sent to the Hulks.

‘One day, I had a fight with Compeyson and cut his face. I escaped from the Hulks onto the marshes. That’s where you helped me, dear boy. When I found out that Compeyson had escaped too, I caught him and waited for the soldiers to come. So instead of escaping, I was transported to Australia for life.’

‘And Compeyson?’ I asked quietly. ‘Where is he now?’

‘I never heard of him again. He may be alive or dead. I don’t know. But if he finds me here, it’s death for me or him!’

The old convict said no more, but smoked his pipe and stared at the fire.

Herbert passed a piece of paper to me. On it, he had written these words:

Miss Havisham’s brother was the young man. Compeyson was the man who was going to marry her. But he stole her money and left her on her wedding-day.

I looked at Herbert, but said nothing. I was trying to think.

If Compeyson was alive, he might find out that Magwitch had returned. Herbert was right. Magwitch was in danger in London. I had to take the old man away as soon as possible.

That same day, we found a cheap room for him to stay in. Some days later, Herbert took Magwitch to the house where Clara lived with her father. The house was at Old Mill Bank, a quiet place, near the river. Magwitch could live there on the top floor. As soon as possible, we would get him out of England.

We told Wemmick of our plan. He promised to warn us if anyone asked about Magwitch.

Every time I went out, I thought that someone was following me. Was Compeyson alive and in London? Had he seen his old enemy? Did Compeyson know about me and Abel Magwitch?

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.