سرفصل های مهم
اسراری از گذشته
توضیح مختصر
پیپ میفهمه پدر و مادر استلا کی هستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
اسراری از گذشته
انتظاراتم به پایان رسیده بود. خانم هاویشم خیرخواه من نبود. استلا نمیتونست مال من باشه. اما باید دوباره میدیدمش.
فهمیدم که استلا با خانم هاویشام میمونه و تصمیم گرفتم برای آخرین بار به خانهی ساتیس برم.
بار دیگه از راهروهای تاریک و غبارآلود خانهی ساتیس گذشتم. خانم هاویشام و استلا کنار هم در اتاق لباس نشسته بودن. استلا بافتنی میبافت. هر دو زن با تعجب نگاهم کردن.
‘چرا اومدی، پیپ؟’ خانم هاویشام پرسید.
جواب دادم: “چیزی هست که باید بهتون بگم، خانم هاویشام. فهمیدم خیرخواهم کیه و خیلی ناراحتم. من فکر میکردم شما هستی. شما میدونستی من اینطور فکر میکنم. اما اشتباهم رو به من نگفتی. این کارتون مهربانانه بود، خانم هویشام؟”
“مهربانانه؟ انتظار داری من مهربان باشم، پیپ؟” خانم هاویشام با عصبانیت عصاش رو به زمین کوبید و جواب داد.
آرام گفتم: “من هیچ انتظاری از شما ندارم، خانم هاویشام. اومدم چون به کمک شما نیاز دارم، اما نه برای خودم.”
“میخوای به کی کمک کنم؟” خانم هاویشام پرسید. “چی میخوای پیپ؟”
“دو سال پیش تونستم به دوست خوبم، هربرت پاکت، کمک کنم.” توضیح دادم: “من پول دادم تا شریک یک کسب و کار بشه. اون نمیدونه کی این کار رو کرده. حالا به پول بیشتری نیاز دارم تا برنامههایی که براش دارم رو به اتمام برسونم. من نمیتونم از خیرخواهم پول بگیرم. میشه به من کمک کنید؟”
خانم هاویشام اول چیزی نگفت. بعد صحبت کرد.
“حرف دیگهای برای گفتن داری، پیپ؟’ پرسید.
به استلا نگاه کردم. به بافتنیش ادامه داد و سرش رو بلند نکرد.
گفتم: “استلا، میدونی که دوستت دارم. همیشه فکر میکردم خانم هاویشام میخواد ما ازدواج کنیم. حالا میدونم که فکرم درست نبوده. اما باید بهت بگم که دوستت دارم و همیشه خواهم داشت.”
استلا جواب داد: “عشق کلمهایه که من نمیفهمم. سعی کردم بهت هشدار بدم، پیپ، اما تو گوش ندادی. من قصد ازدواج دارم، اما نه با تو.”
“پس با کی؟” شروع کردم.
استلا آرام گفت: “بنتلی درامل.”
“استلا! این نمیتونه حقیقت داشته باشه!” فریاد زدم. “اون احمق و بیرحمه. تو هرگز با اون خوشبخت نمیشی.”
“فکر میکنی اون با من خوشبخت میشه؟” استلا با لبخندی سرد گفت. “من چیزی از خوشبختی و عشق نمیدونم. به زودی فراموشم میکنی، پیپ.”
زمزمه کردم: “تو بخشی از زندگی من هستی، بخشی از هر نفسی که میکشم. هرگز فراموشت نمیکنم، استلا، هرگز. خدا به همراهت و خدا تو رو ببخشه.”
دستش رو بوسیدم. از اتاق بیرون اومدنم رو به خاطر نمیارم.
ناامید شده بودم. بدون اینکه منتظر کالسکه باشم، راهی رفتن با پای پیاده در امتداد جادهی لندن شدم.
بعد از نیمه شب بود که به خونه رسیدم. ناامید و خسته به سمت اتاقهامون از پلهها بالا رفتم. روی در یک تکه کاغذ چسبونده شده بود.
امشب اینجا نمون. فردا شب ساعت هشت برو اولد میل بنک. این یادداشت رو بسوزون.
یادداشت به دستخط ومیک بود.
در مسافرخونهای موندم و منتظر سپری شدن ساعتها شدم. ساعت هشت اون شب، بیرون خونهی اولد میل بنک بودم. در رو زدم و هربرت در رو باز کرد.
من رو برد داخل و آرام صحبت کرد.
هربرت گفت: “حالا در امانه، اما خطری وجود داره. ومیک متوجه شد و به ما هشدار داد. بیا طبقهی بالا و مگویچ رو ببین.”
ابل مگويچ آرام کنار پنجرهی اتاقش نشسته بود. داشت به رودخانهی پایین نگاه میکرد. حالا صورتش پیر و ملایم به نظر میرسید.
گفت: “از دیدنت خوشحالم، پسر عزیز. کامپیسون در لندنه و دنبال من میگرده. کامپیسون فهمیده به دیدنت اومدم. اما هربرت فکر میکنه جای من اینجا امنه و جاگرز همه چیز رو میدونه.”
هربرت به من گفت: “اینجا به یه دلیل دیگه هم مکان خوبیه. وقتی تو و مگویچ آمادهی رفتن شدید، میتونیم خودمون تا پایین رودخانه با کشتی ببریمش. میتونید در دهانه رودخانه سوار یک کشتی بشید. کامپیسون انتظار نخواهد داشت شما اینطور فرار کنید. به زودی دور خواهید شد.”
“کی میریم؟” سریع پرسیدم.
هربرت گفت: “به زودی، پیپ. اول، ما یک قایق میخریم و هر روز باهاش رودخانه رو بالا و پایین میکنیم. مردم به دیدن ما عادت میکنن. فکر میکنن از قایقرانی در رودخانه لذت میبریم. در این اثناء من طبق معمول میام اینجا. وقتی به دیدن کلارا میام، میتونم مگویچ رو ببینم. تو نباید بیای اینجا، پیپ. کامپیسون میخواد تو اون رو به مگویچ هدایت کنی.”
ما از نقشهی هربرت پیروی کردیم. من و هربرت تقریباً هر روز روی رودخانه قایقرانی میکردیم.
هیچ غریبهای به اولد میل بانک نزدیک نشد، اما من ناراحت بودم. ساعتهای زیادی رو به تنهایی در خیابانها قدم میزدم.
یک روز عصر، آقای جاگرز رو دیدم. وکیل گفت: “بیا و با من شام بخور، پیپ. چیزی برات دارم.”
وقتی در خونهی آقای جاگرز نشسته بودیم، یادداشتی از خانم هاویشام به من داد. خانم هاویشام میخواست برای کاری من رو ببینه. تصمیم گرفتم روز بعد به خانهی ساتیس برم.
وقتی برای خوردن غذا نشسته بودیم، آقای جگرز گفت: “خوب، پیپ، شنیدم که استلا ازدواج کرده. حالا خانم بنتلی درامل شده. فقط یک ارباب در اون ازدواج وجود خواهد داشت - خانم بنتلی درامل!”
وقتی آقای جاگرز صحبت میکرد، مولی، خانهدارش، غذامون رو گذاشت روی میز. وقتی مولی پشت سر اربابش ایستاده بود، دستهاش رو به شکل عصبی حرکت داد. انگار که داشت چیزی میبافت، دستهاش رو حرکت میداد.
به چشمهای تیرهی زن، موهای بلند و تیره و انگشتهای متحرکش نگاه کردم. قبلاً کجا موها و حرکاتی این چنین دیده بودم؟
آخرین باری که استلا رو دیده بودم رو به خاطر آوردم و فکر عجیبی به ذهنم خطور کرد. رنگم پرید و قلبم شروع به تند تپیدن کرد.
من صحبت نکردم، اما آقای جاگرز دید که به مولی نگاه میکنم. وقتی مولی از اتاق بیرون رفت آهسته سرش رو تکون داد. من سؤال نپرسیده بودم، اما اون جواب داد.
درست بود! مولی مادر استلا بود! و فقط من و آقای جاگرز حقیقت رو میدونستیم.
روز بعد، رفتم خانهی ساتيس. خانم هاویشام در اتاق بزرگ بود که میز دراز توش بود. روی صندلی کنار آتش نشسته بود.
موافقت كرد به هربرت كمک كنه. وقتی کارمون رو تموم کردیم، با ناراحتی به من نگاه کرد.
“خیلی ناراحتی، پیپ؟” پرسید.
“بله، خانم هاویشام. هستم. چیزهای زیادی باعث ناراحتیم شده. شما از یکی از اونها خبر دارید.”
یکمرتبه، خانم هاویشام افتاد روی زانوهاش.
“آه، من چیکار کردم؟ چیکار کردم؟” گریه کرد. “استلا ازدواج کرده. میدونی؟”
“بله.”
“پس منو ببخش، پیپ. منو ببخش که ناراحتت کردم.”
جواب دادم: “میبخشمت، خانم هاویشام. من خودم هم مقصر ناراحتیم هستم. اما استلا هم ناراحته. شما باید از اون طلب بخشش کنید. شما اون رو تبدیل به چیزی که هست کردید.”
“بله، بله، میدونم!” خانم هاویشام گریه کرد. “وقتی بچهی کوچکی بود به فرزندی قبولش کردم. غمگین بودم و میخواستم انتقام بگیرم. عشق رو از قلبش دور کردم و به جاش یخ گذاشتم. اگر داستانم رو میدونستی، درک میکردی!”
جواب دادم: “خانم هاویشام، من داستان شما رو میدونم. میدونم چرا استلا رو به فرزندی پذیرفتی و بیرحمی رو بهش یاد دادی. من از شما متنفر نیستم، خانم هاویشام. برات ناراحتم.”
به خانم هاویشام کمک کردم دوباره روی صندلیش کنار آتش بشینه. بعد بی سر و صدا از اتاق خارج شدم.
رفتم پایین و در باغ بالا و پایین رفتم. وقتی در اون مکان غمگین ایستاده بودم، احساس غم و اندوه زیادی قلبم رو پر کرد.
میدونستم دیگه هرگز به خانه ساتیس برنمیگردم. سریع دویدم بالا تا دوشیزه هاویشام رو برای آخرین بار ببینم. آرام کنار آتش نشسته بود و تکون نمیخورد.
وقتی برمیگشتم برم، ناگهان شعلهی بزرگی از آتش بیرون پرید. شعله افتاد روی لباسهای قدیمی و پارهی خانم هاویشام. همانطور که اونجا ایستاده بودم، با ترس و وحشت فریاد میزد و به سمت من میدوید. لباسهای پارهاش به شدت میسوخت.
کت سنگینم رو درآوردم و انداختم روی زن که جیغ میکشید و کشیدمش به پایین. بعد پارچه رو از روی میز کشیدم تا بپوشونمش. بقایای خراب ضیافت عروسی ریخت روی زمین. ابرهای گرد و غبار به وجود اومد و موشها و عنکبوتها روی زمین میدویدن. خانم هاویشام از درد جیغ کشید و جیغ کشید.
خدمتکاران با شنیدن فریادهای خانم هاویشام با شتاب وارد شدن. خانم هاویشام رو روی میز خوابوندیم و روش رو به آرامی پوشوندیم. به شدت سوخته بود و نمیشد تکونش داد. پشت سر هم کلمات یکسانی رو تکرار میکرد.
“چیکار کردم؟ چیکار کردم؟ ببخش، آه، ببخش!”
یک خدمتکار رفت دکتر بیاره. اما دکتر نتونست كمكش كنه.
خانم هاویشم چندین ساعت اونجا دراز کشید. من پیشش موندم، تا اینکه بالاخره آرام درگذشت.
دستها و بازوهام به شدت سوخته بودن. هربرت اومد خانهی ساتیس و من رو برگردوند لندن. اونجا ازم مراقبت کرد. مهربان و ملایم بود.
اول ذهنم گیج بود، اما با کمک هربرت، کم کم قویتر شدم.
اولین فکرم در مورد مگویچ بود.
هربرت به من گفت: “اون در امانه. اما به محض اینکه خوب شدی، باید بهش کمک کنیم فرار کنه.”
هربرت ادامه داد: “حالا بیشتر دوستش دارم. ما بارها با هم صحبت کردیم. میدونستی یکزمانهایی همسر داشته، پیپ؟ همسر مگویچ یک زن جوان ناآرام و خیلی حسود بود. فکر میکرد زن دیگهای میخواد شوهرش رو بدزده. بنابراین با زن دعوا کرد و زن درگذشت. همسر مگویچ به جرم قتل محاکمه شد.”
“قتل؟” با وحشت تکرار کردم.
“بله، قتل. محاکمهاش کردن، اما آقای جاگرز وکیلش بود. در دادگاه به جاش صحبت کرد و زن تبرئه شد.”
هربرت ادامه داد: “مگویچ و این زن صاحب یک فرزند، یک دختر کوچولو بودن. مگویچ بچه رو خیلی دوست داشت. اما بعد از محاکمه، زن و بچه ناپدید شدن. مگویچ دیگه اونها رو ندید.”
آهسته گفتم: “هربرت، این اتفاقات چند وقت پیش افتاده؟”
هربرت جواب داد: “حدود بیست سال پیش. سه یا چهار سال قبل از اینکه مگویچ تو رو در حیاط کلیسا ببینه. تو بچهای که از دست داده بود رو براش یادآوری کردی.”
آهسته بلند شدم نشستم.
گفتم: “هربرت، چیزی هست که میخوام بهت بگم. من مطمئنم که واقعیت داره. مردی که پنهانش میکنیم، ابل مگویچ، محکوم برگشتی، پدر استلاست.”
به محض اینکه قدرت کافی پیدا کردم، به دیدن آقای جاگرز رفتم. بهش گفتم: “میدونیم مادر استلا کیه، آقای جاگرز.”
“مادر استلا، پیپ؟” آقای جاگرز با احتیاط گفت.
‘آره. تو خونهی شما دیدمش، آقای جاگرز.”
وکیل چیزی نگفت.
ادامه دادم: “من حالا چیز دیگهای میدونم - اسم پدر استلا رو.”
آقای جاگرز با تندی نگاهم کرد.
گفتم: “اسمش آبل مگویچ هست، و آبل مگویچ مردیه که خیرخواه منه.”
“چرا مگویچ این فکر رو میکنه؟” آقای جاگرز با تعجب پرسید.
جواب دادم: “اون این فکر رو نمیکنه. اون نمیدونه دخترش زنده است.”
هرچی میدونستم و تمام حدسیاتم رو به آقای جاگرز گفتم.
بالاخره گفتم: “آقای جاگرز، اتفاقات وحشتناکی برای همه این افراد افتاده. باید حقیقت رو به اونها گفت.”
آقای جاگرز قبل از صحبت مدتی فکر کرد.
“شاید حدسیاتت درست باشه، پیپ. اما حالا دونستن حقیقت به کی کمک میکنه؟ به مادر کمک میشه؟ یا پدر؟ یا بچه؟”
“خوب فکر کن، پیپ. دونستن حقیقت به هیچ کس کمک نمیکنه، به هیچ کس.”
حق با آقای جاگرز بود. به استلا فکر کردم. با یک مرد ثروتمند از یک خانواده متکبر ازدواج کرده بود. اما دختر یک محکوم بود. حقیقت نابودش میکرد. هرگز نباید میفهمید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
Secrets from the Past
My expectations were at end. Miss Havisham was not my benefactor. Estella could not be mine. But I had to see her again.
I found out that Estella was staying with Miss Havisham, and I decided to go to Satis House for the last time.
Once more I walked through the dark, dusty corridors of Satis House. I found Miss Havisham and Estella sitting together in the dressing-room. Estella was knitting. Both women looked at me in surprise.
‘Why are you here, Pip?’ Miss Havisham asked.
‘I have something that I must say to you, Miss Havisham,’ I replied. ‘I have found out who my benefactor is, and I am very unhappy. I thought it was you. You knew that I thought this. But you did not tell me my mistake. Was that kind, Miss Havisham?’
‘Kind? Do you expect me to be kind, Pip?’ Miss Havisham answered, hitting her stick on the floor angrily.
‘I expect nothing from you, Miss Havisham,’ I said quietly. ‘I have come because I need your help, but not for myself.’
‘Who do you want me to help?’ Miss Havisham asked. ‘What do you want, Pip?’
‘Two years ago, I was able to help my good friend, Herbert Pocket. I paid money for him to become a partner in a business,’ I explained. ‘He does not know who did this. Now I need more money, to complete my plans for him. I cannot take money from my benefactor. Can you help me?’
At first Miss Havisham said nothing. Then she spoke.
‘Have you anything else to say, Pip?’ she asked.
I looked at Estella. She went on knitting and did not raise her head.
‘Estella,’ I said, ‘you know I love you. I have always thought that Miss Havisham wanted us to marry. I know now that this is not true. But I must tell you that I love you and always will.’
‘Love is a word I do not understand,’ Estella answered. ‘I tried to warn you, Pip, but you didn’t listen. I am going to be married, but not to you.’
‘Then who…?’ I began.
‘Bentley Drummle,’ Estella said quietly.
‘Estella! That can’t be true!’ I cried. ‘He is stupid and cruel. You will never be happy with him.’
‘Do you think he will be happy with me?’ Estella said, with a cold smile. ‘I know nothing of happiness or love. You will soon forget me, Pip.’
‘You are part of my life, part of every breath I take,’ I whispered. ‘I shall never forget you, Estella, never. God bless you and forgive you.’
I kissed her hand. I do not remember leaving the room.
I was in despair. Without waiting for the coach, I set off to walk the long road to London.
It was after midnight when I reached home. I climbed the stairs to our rooms, desperate and exhausted. Fixed to the door was a piece of paper.
Don’t stay here tonight. Go to Old Mill Bank at eight tomorrow night. Bum this note.
The message was in Wemmick’s writing.
I stayed at an inn and waited for the hours to pass. At eight o’clock that night, I was outside the house at Old Mill Bank. I knocked at the door and Herbert opened it.
He took me inside and spoke quietly.
‘He is safe now,’ Herbert said, ‘but there is danger. Wemmick found out and warned us. Come upstairs and see Magwitch.’
Abel Magwitch was sitting quietly by the window of his room. He was looking at the river below him. His face looked old and gentle now.
‘I’m pleased to see you, dear boy,’ he said. ‘Compeyson is in London, looking for me. Compeyson found out that I had come to see you. But Herbert thinks I am safe here and Jaggers knows everything.’
‘This is a good place to be, for another reason,’ Herbert told me. ‘When you and Magwitch are ready to leave, we can row him down the river ourselves. You can get on board a ship at the mouth of the river. Compeyson will not expect you to escape like this. You will soon be far away.’
‘When do we go?’ I asked quickly.
‘Soon, Pip,’ Herbert said. ‘First, we’ll buy a boat and row up and down the river every day. People will get used to seeing us. They will think we enjoy rowing on the river. Meanwhile, I will come here as usual. When I visit Clara, I can see Magwitch. You must not come here, Pip. Compeyson wants you to lead him to Magwitch.’
We followed Herbert’s plan. Herbert and I rowed on the river nearly every day.
No stranger went near Old Mill Bank, but I was unhappy. I spent many hours walking the streets alone.
One evening, I met Mr Jaggers. ‘Come and dine with me, Pip,’ the lawyer said. ‘I have something for you.’
When we were sitting in Mr Jaggers’ house, he gave me a note from Miss Havisham. She wanted to see me on business. I decided to go to Satis House the next day.
‘Well, Pip,’ Mr Jaggers said, as we sat down to eat, ‘I hear that Estella is married. She is Mrs Bentley Drummle now. There will be only one master in that marriage - Mrs Bentley Drummle!’
As Mr Jaggers was speaking, Molly, his housekeeper, placed our food on the table. As she stood behind her master, Molly moved her hands nervously. She moved her hands as though she was knitting.
I looked at the woman’s dark eyes, her long, dark hair and her moving fingers. Where had I seen hair and movements like that before?
I remembered the last time I had seen Estella and a strange idea came into my mind. I grew pale and my heart began to beat very fast.
I did not speak, but Mr Jaggers saw me looking at Molly. When Molly left the room he slowly nodded his head. I had not asked the question, but he had answered it.
It was true! Molly was Estella’s mother! And only Mr Jaggers and I knew the truth.
The next day, I went to Satis House. Miss Havisham was in the big room with the long table. She was sitting in a chair by the fire.
She agreed to help Herbert. When we had finished our business, she looked at me sadly.
‘Are you very unhappy, Pip?’ she asked.
‘Yes, Miss Havisham. I am. There are many things making me unhappy. You know about one of them.’
Suddenly, Miss Havisham fell down on her knees.
‘Oh, what have I done? What have I done?’ she cried. ‘Estella is married. Do you know that?’
‘Yes.’
‘Then forgive me, Pip. Forgive me for making you unhappy.’
‘I forgive you, Miss Havisham,’ I answered. ‘I am to blame for my unhappiness too. But Estella is also unhappy. You should ask her for forgiveness. You have made her what she is.’
‘Yes, yes, I know it!’ Miss Havisham cried. ‘I adopted her when she was a little child. I was unhappy and wanted revenge. I took away love from her heart and put ice in its place. If you knew my story, you would understand!’
‘Miss Havisham, I do know your story,’ I answered. ‘I know why you adopted Estella and taught her to be cruel. I do not hate you, Miss Havisham. I am sorry for you.’
I helped Miss Havisham back into her chair by the fire. Then I left the room quietly.
I went downstairs and walked up and down in the garden. A feeling of great sadness filled my heart as I stood in that unhappy place.
I knew I would never return to Satis House. I ran upstairs quickly to see Miss Havisham for the last time. She was sitting quietly by the fire and did not move.
As I turned to go, a great flame sprang up suddenly from the fire. The flame leapt onto Miss Havisham’s old, torn clothes. As I stood there, she ran towards me crying out in terror. Her torn clothes were burning fiercely.
I pulled off my heavy coat and threw it over the screaming woman, pushing her down. Then I dragged the cloth from the table to cover her. The remains of the ruined wedding-feast crashed down. There were clouds of dust, and mice and spiders ran across the floor. Miss Havisham screamed and screamed with pain.
Hearing Miss Havisham’s cries, the servants rushed in. We laid Miss Havisham on the table and covered her gently. She was badly burned and could not be moved. Over and over again, she repeated the same words.
‘What have I done? What have I done? Forgive me, oh, forgive me!’
A servant went to fetch a doctor. But he could not help her.
Miss Havisham lay there for several hours. I stayed with her, until, calm at last, she died.
My hands and arms had been badly burnt. Herbert came to Satis House and he took me back to London. There he looked after me. He was kind and gentle.
At first, my mind was confused, but, with Herbert’s help, I slowly grew stronger.
My first thoughts were for Magwitch.
‘He is safe,’ Herbert told me. ‘But as soon as you are well, we must help him to escape.
‘I like him better now,’ Herbert went on. ‘We have talked together many times. Did you know he once had a wife, Pip? Magwitch’s wife was a wild young woman and very jealous. She thought another woman wanted to steal her husband. So she fought the woman and the woman died. Magwitch’s wife was put on trial for murder.’
‘Murder?’ I repeated in horror.
‘Yes, murder. She was put on trial, but Mr Jaggers was her lawyer. He spoke for her in court and she was acquitted.
‘Magwitch and this woman had a child, a little girl,’ Herbert went on. ‘Magwitch loved the child very much. But after the trial, the woman and the child disappeared. Magwitch never saw them again.’
‘Herbert,’ I said slowly, ‘how long ago did these things happen?’
‘About twenty years ago,’ Herbert answered. ‘Three or four years before Magwitch saw you in the churchyard. You reminded him of the child he had lost.’
I sat up slowly.
‘Herbert,’ I said, ‘I have something to tell you. I am sure it is the truth. The man we are hiding, Abel Magwitch, the returned convict, is Estella’s father.’
As soon as I was strong enough, I went to see Mr Jaggers. ‘We know who Estella’s mother is, Mr Jaggers,’ I told him.
‘Estella’s mother, Pip?’ Mr Jaggers said carefully.
‘Yes. I have seen her in your house, Mr Jaggers.’
The lawyer said nothing.
‘I now know something more - the name of Estella’s father,’ I went on.
Mr Jaggers looked at me sharply.
‘His name is Abel Magwitch,’ I said, ‘and Abel Magwitch is the man who is my benefactor.’
‘Why does Magwitch think this?’ Mr Jaggers asked in surprise.
‘He doesn’t think this,’ I answered. ‘He does not know that his daughter is alive.’
I told Mr Jaggers everything I knew and the things I had guessed.
‘Mr Jaggers,’ I said at last, ‘terrible things have happened to all these people. They must be told the truth.’
Mr Jaggers thought for a time before he spoke.
‘Perhaps you are right in what you have guessed, Pip. But who would be helped by knowing the truth now? Would the mother be helped? Or the father? Or the child?
‘Think carefully, Pip. No one would be helped by knowing the truth, no one.’
Mr Jaggers was right. I thought of Estella. She had married a rich man from a proud family. But she was the daughter of a convict. The truth would destroy her. She must never know it.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.