فرار

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: انتظارات بزرگ / فصل 12

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فرار

توضیح مختصر

مگویچ میمیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

فرار

حالا ماه مارس بود. دست‌ها و بازوهای سوخته‌ام خوب شده بودن. من و هربرت به این نتیجه رسیدیم که وقتشه که مگویچ انگلیس رو ترک کنه. من حالا محکوم پیر رو خیلی دوست داشتم، گرچه حاضر به قبول پولش نشدم. باید کمکش می‌کردم. باید به مکانی امن می‌رسوندمش.

متوجه شدیم که ظرف چند روز یک کشتی از لندن عازم هامبورگ هست. کشتی پدالی بزرگ با جزر و مد بالا از تیمز پایین میومد. برنامه‌ی ما این بود که از رودخانه به سمت دریا پارو بزنیم. مگویچ لباس هادی کشتی‌ها رو می‌پوشید. یک کیف مشکی برمی‌داشت و شنل ضخیمی به تن می‌کرد. ناخدای کشتی بخار به یک خلبان رودخانه احتیاج داشت تا اون رو در امتداد رودخانه به دریا راهنمایی کنه. من و مگویچ سوار کشتی بخار می‌شدیم و برای همیشه انگلیس رو ترک می‌کردیم.

روز رفتن ما فرا رسید. عصر، من و هربرت اتاق‌هامون رو ترک کردیم و با قایق به پایین رودخانه به سمت اولد میل بنک پارو زدیم. مگویچ منتظر ما بود.

سوار قایق شد و نشست.

“پسر عزیز، پسر عزیز وفادار.” آرام گفت: “متشکرم، متشکرم.”

حالا صداش ملایم‌تر بود. آرام و ساکت بود. برای اولین بار در عمرش مردم بهش اهمیت می‌دادن و باهاش با مهربانی صحبت می‌کردن. و بنابراین دیگه اون مرد وحشی و وحشتناکی نبود که من اولین بار دیده بودمش.

بهش گفتم: “اگر همه چیز خوب پیش بره، چند ساعت بعد مرد آزادی خواهی بود.”

“خوب امیدوارم، پسر عزیز. گفت: “آب آرام حرکت می‌کنه و به نظر هیچ خطری وجود نداره. اما نمی‌دونیم امروز یا در آینده چه اتفاقی میفته.”

تمام شب پارو زدیم. گاهی هربرت پارو میزد. گاهی من پارو میزدم. هر از گاهی می‌ایستادیم تا استراحت کنیم و غذا بخوریم. به صدای قایق دیگه‌ای گوش می‌دادیم، اما چیزی نمی‌شنیدیم. هیچ کس دنبال ما نبود.

وقتی هوا روشن شد، ما در رودخانه فاصله‌ی زیادی طی کرده بودیم. كنار ساحل رودخانه لنگر انداختیم و منتظر شدیم تا کشتی بخار بزرگ رد بشه.

وقتی دود کشتی بخار رو دیدیم، دوباره شروع به پارو زدن کردیم. با شدت به سمت وسط رودخانه پارو زدیم.

بعد، در کمال وحشت دیدم قایق دیگه‌ای جلوتر از ما لنگر انداخته. وقتی از اونجا رد شدیم، آرام از ساحل فاصله گرفت تا ما رو دنبال کنه. قایق بزرگ‌تر و سریع‌تری از قایق ما بود. دو مرد با هم پارو می‌زدن.

چهار مرد در قایق بود. سه نفر از این مردها لباس فرم داشتن. افراد گمرک بودن. مرد چهارم صورتش رو پوشونده بود و پشت قایق نشسته بود.

کشتی بخار بزرگ حالا نزدیک‌تر شده بود. سایه کشتی عظیم روی قایق پارویی کوچیک ما افتاده بود. کشتی بخار نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشد و پاروهای بزرگش با صدای مهیبی در آب می‌چرخیدن.

ناگهان، قایق گمرک اومد جلوی ما.

“شما اونجا یک محکوم از استرالیا دارید!” مردی فریاد زد: “اسمش ابل مگویچ هست. اومدم تا اون مرد رو دستگیر کنم. توقف کنید و اون رو بدید به ما!”

کشتی بخار بزرگ نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد. افراد سرنشین با دیدن دو قایق که در پایین بودن، فریاد زدن.

“پاروها رو متوقف کنید! پاروها رو متوقف کنید!” فریاد زدن.

حالا دو قایق پارویی به هم می‌خوردن. یک‌مرتبه، مگویچ خم شد اون طرف و شنل رو از صورت مرد چهارم باز کرد. روی صورت مرد جای زخم درازی بود.

“کامپیسون! می‌دونستم تویی!” مگویچ فریاد زد. وقتی مرد رو گرفت، فریاد دیگه‌ای از کشتی بخار بلند شد. قایق‌ها در آب ناآرام چرخیدن و چرخیدن. حالا پاروهای کشتی بخار بالای سر ما بودن.

قایق ما واژگون شد. آب در گوش‌هام غرید. آب خروشان اون پاروهای وحشتناک من رو بارها و بارها در آب چرخوند.

لحظه‌ای بعد، با خشونت به درون قایق دیگه کشیده شدم. هربرت هم اونجا بود. اما قایق ما نبود. و مگویچ و کامپیسون کجا بودن؟

حالا کشتی بخار رفته بود و افراد گمرک پایین به آب نگاه می‌کردن. بعد مگویچ رو دیدم. داشت شنا می‌کرد، اما لباس‌های سنگینش اون رو می‌کشیدن زیر آب.

افراد گمرک گرفتنش و کشیدنش درون قایق گمرک. زنجیرهایی به مچ دست و مچ پاش زده شد.

مگویچ توسط پاروهای چرخان به شدت آسیب دیده بود.

تو گوشم زمزمه کرد: “فکر می‌کنم کامپیسون رفته ته رودخانه، پسر عزیز. تو دست‌های من بود, بعد جنگید و خودش رو آزاد کرد و پارو خورد بهش.”

افراد گمرک به زودی جستجوی کامپیسون رو متوقف کردن. وقتی با قایق گمرک به لندن برمی‌گشتیم، دست محکوم پیر رو در دست گرفتم. این مرد زمخت و خشن لطفی که مدت‌ها قبل بهش کرده بودم رو به خاطر سپرده بود. با من بهتر از من با جو رفتار کرده بود!

مگویچ زمزمه کرد: “پسر عزیز، وقتی من رفتم از پولم استفاده کن. یک چیز می‌خوام - برای بار آخر به دادگاه بیا و من رو ببین. حالا من رو اعدام می‌کنن.”

گفتم: “تا آخر پیشت میمونم. همونقدر که تو به من وفادار بودی من هم به تو وفادار خواهم بود.”

دیگه هیچ امیدی به محکوم برگشتی نبود. مگویچ محاکمه و به اعدام محکوم شد.

اما خیلی بیمار بود. جراحاتش خیلی بد بود. از دادگاه به بیمارستان زندان منتقل شد. هر روز کنارش می‌نشستم.

مگویچ هر روز ضعیف میشد. یک روز وقتی به دیدنش رفتم احساس کردم مرگش نزدیکه. رنگ پریده و خیلی ضعیف بود.

وقتی کنار تخت نشستم، زمزمه کرد: “پسر عزیزم، خدا همراهت. هرگز حتی وقتی خطر بود ترکم نکردی. وقتی ابرهای تیره جمع شدن، نزدیک من موندی. این بهترین قسمت از زندگی من بود.”

حالا تنفسش خیلی بد شده بود. دوباره روی تخت دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. دستش رو در دستم گرفتم.

آرام گفتم: “مگویچ عزیز، چیزی هست که می‌خوام بگم. می‌تونی چیزی که میگم رو درک کنی؟”

محکوم پیر دستم رو محکم گرفت.

آرام گفتم: “یک زمان‌هایی بچه‌ای داشتی که دوستش داشتی و از دستش دادی. اون زنده موند و دوستان ثروتمندی پیدا کرد. حالا یک خانمه و خیلی زیباست. و من عاشقشم.”

ابل مگويچ با آخرين قدرتش، دستم رو به طرف لب‌هاش بلند كرد. چشم‌هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. بعد لبخند زد و دوباره چشم‌هاش بسته شد - برای همیشه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWELVE

Escape

It was now March. My burnt hands and arms had healed. Herbert and I decided it was time for Magwitch to leave England. I liked the old convict very much now, though I refused to accept his money. I had to help him. I had to get him to a safe place.

We found that a ship was leaving London for Hamburg in a few days’ time. The big paddle-steamer would come down the Thames at high tide. Our plan was to row down the river towards the sea. Magwitch would be dressed as a river pilot. He would carry a black bag and wear a thick cloak. The captain of the steamer needed a river pilot to guide him along the river to the sea. Magwitch and I would board the steamer and leave England forever.

The day came for us to leave. In the evening, Herbert and I left our rooms and rowed down the river to Old Mill Bank. Magwitch was waiting for us.

He got into the boat and sat down.

‘Dear boy, faithful dear boy. Thank you, thank you,’ he said quietly.

His voice was more gentle now. He was peaceful and quiet. For the first time in his life, people had cared for him and spoken to him kindly. And so he was no longer the wild and terrible man I had first met.

‘If all goes well, you will be a free man in a few hours,’ I told him.

‘Well, I hope so, dear boy. The water is moving quietly and there seems to be no danger,’ he said. ‘But we don’t know what will happen, today or in the future.’

We rowed all night. Sometimes Herbert rowed. Sometimes I rowed. We stopped from time to time, to rest and eat. We listened for the sound of another boat, but we heard nothing. No one was following us.

By the time it was light, we were a long way down the river. We moored by the bank and waited for the great paddle-steamer to pass.

When we saw the smoke of the steamer, we started rowing again. We rowed strongly towards the middle of the river.

Then, to my horror, I saw another boat moored ahead of us. When we had passed, it moved quietly out from the bank to follow us. It was a larger and faster boat than ours. Two men were rowing together.

There were four men in the boat. Three of the men were wearing uniforms. They were Customs men. The fourth man sat in the back of the boat with his face covered.

The big steamer was nearer now. The shadow of the huge ship fell upon our small rowing boat. The steamer came nearer and nearer and its great paddles turned in the water with a terrible noise.

Suddenly, the Customs boat leapt ahead of us.

‘You have a convict from Australia there!’ a man shouted. ‘His name is Abel Magwitch. I am here to arrest that man. Stop and give him to us!’

The great steamer came nearer and nearer. The people on board shouted when they saw the two boats far below.

‘Stop the paddles! Stop the paddles!’ they cried.

The two rowing boats were touching each other now. Suddenly, Magwitch leant across and pulled the cloak from the fourth man’s face. On the man’s face was a long scar.

‘Compeyson! I knew it was you!’ Magwitch cried. As he grabbed the man, there was another shout from the steamer. The boats turned round and round in the rough water. The paddles of the steamer were now above our heads.

Our boat overturned. The water roared in my ears. I was turned over and over by the crashing water from those terrible paddles.

A moment later, I was pulled roughly into the other boat. Herbert was there too. But our boat had gone. And where were Magwitch and Compeyson?

The paddle-steamer had moved on now and the Customs men were looking down into the water. Then I saw Magwitch. He was swimming, but his heavy clothes were pulling him under the water. The Customs men grabbed him and pulled him into the Customs boat. Chains were put on his wrists and ankles.

Magwitch had been badly injured by the turning paddles.

‘I think Compeyson’s gone to the bottom of the river, dear boy,’ he whispered to me. ‘I had him in my arms. Then he fought free and the paddles hit him.’

The Customs men soon stopped looking for Compeyson. As we were rowed back to London in the Customs boat, I held the old convict’s hand in mine. This rough, hard man had remembered my kindness to him long ago. He had treated me better than I had treated Joe!

‘Dear boy,’ Magwitch whispered,’ use my money when I’ve gone. One thing I ask - come to the court and see me for the last time. They will hang me now.’

‘I will stay with you until the end,’ I said. ‘I will be as faithful to you as you have been to me.’

There was no hope for a returned convict. Magwitch was tried and sentenced to death by hanging. But he was very ill. His injuries were very bad. He was taken from the court to the prison hospital. I sat with him every day.

Every day, Magwitch grew weaker. One day, when I visited him, I felt that his death was near. He was pale and very weak.

‘Dear boy, God bless you,’ he whispered, as I sat down by the bed. ‘You never left me even when there was danger. You stayed near me when the dark clouds gathered. This has been the best part left my life.’

His breathing was very bad now. He lay back on the bed and closed his eyes. I held his hand in mine.

‘Dear Magwitch, I have something to tell you,’ I said quietly. ‘Can you understand what I say?’

The old convict held my hand tightly.

‘You had a child once, who you loved and lost,’ I said slowly. ‘She lived and found rich friends. She is a lady now and very beautiful. And I love her.’

With the last of his strength, Abel Magwitch raised my hand to his lips. He opened his eyes and looked at me. Then he smiled and his eyes closed again - forever

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.