سرفصل های مهم
دوستان با هم
توضیح مختصر
پیپ دوباره استلا رو در خانهی ساتیس میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
دوستان با هم
و حالا وحشتناکترین زمان زندگیم میاد. مگویچ خواسته بود پولش رو بگیرم، اما وقتی به اعدام محکوم شد، دادگاه پول و داراییش رو گرفت. من بدهیهای زیادی داشتم و هیچ پولی برای پرداخت اونها نداشتم. وقتی مگویچ مُرد، هربرت برای کار خارج از کشور بود. من تنها بودم.
خیلی بیمار شدم - تب کردم و نه میتونستم حرکت کنم و نه میتونستم صحبت کنم. در رویاهای تبآلودم همه اتفاقاتی که برام افتاده بود رو به یاد آوردم. افکارم عجیب و گیجکننده بود.
فکر کردم دوباره در رودخانه هستم، و در آب خروشان بارها و بارها میچرخم. بعد فکر کردم بچهی کوچکی هستم و کنار جو نشستم. در خوابم صورتی که بیشتر و بیشتر میدیدم صورت جو بود. جو که همیشه مهربان بود، همیشه آمادهی کمک به من بود. جو، که نسبت به اون بسیار نامهربان و ناسپاس بودم.
بعد یک روز، چشمهام رو باز کردم. خیلی ضعیف شده بودم اما تب برطرف شده بود. و جو اونجا بود که آرام کنار پنجره نشسته بود و پیپش رو میکشید و به من لبخند میزد.
“واقعاً خودتی، جو؟” گفتم.
“البته خودمم، پیپ رفیق قدیمی. مثل همیشه منتظر کمک به تو، پیپ.”
گفتم: “آه جو، من خیلی قدر نشناس بودم. چرا انقدر با من خوبی؟”
جو جواب داد: “من و تو همیشه بهترین دوستان بودیم، پیپ.”
“وقتی به اندازهی کافی خوب شدی، لندن رو ترک میکنیم و برمیگردیم حومه، پیپ رفیق قدیمی!”
“چه مدت بیمار بودم، جو؟” پرسیدم.
“چه مدت؟” جو آرام تکرار کرد. “خوب، حالا اواخر ماه می هست. فردا اول ژوئنه.”
“و این همه مدت تو اینجا بودی، جو؟”
“درسته، رفیق قدیمی. آقای جاگرز به ما گفت بیماری. بیدی گفت باید فوراً بیام پیشت، بنابراین من هم اومدم. بیدی زن خیلی خوبیه. اون دوستت داره، پیپ و من هم همینطور. بیدی خوندن و نوشتن یادم داده. به من گفته دربارهی تو براش نامه بنویسم.”
با قوت گرفتنم همه چیز رو به جو گفتم. بهش گفتم که چقدر ثروتمند بودم و حالا فقیر شدم. اما جو نمیخواست بشنوه.
جو گفت: “پیپ رفیق قدیمی، ما همیشه دوستان صمیمی بودیم. چرا سعی داری گذشته رو توضیح بدی؟”
“وقتی بچه بودی، سعی میکردم تو رو از دست خانم جو و تیکلر نجات بدم. حالا میخوام این مشکلات رو از تو دور کنم. نیاز نیست حرف پول بیاد بین ما. قبلاً هرگز نیومده.”
با کمک جو، خیلی زود تونستم کمی راه برم. تبم کاملاً از بین رفته بود و هر روز حالم بهتر میشد.
اما یک چیز نگرانم میکرد. هرچه قوت میگرفتم جو با من دستپاچهتر و معذبتر میشد. حتی شروع کرد به “آقا” صدا زدنم.
یک شب جو وارد اتاقم شد و حالم رو پرسید.
جواب دادم: “جویِ عزیز، به لطف تو حالا کاملاً خوبم.”
جو با دست بزرگش شونهام رو لمس کرد.
زمزمه کرد: “پس شب بخیر، آقا.”
صبح بلند شدم و لباس پوشیدم. به جو سر زدم، اما تو اتاقش نبود. بار و بندیلش هم نبود.
جو یادداشتی روی میز گذاشته بود.
از اونجایی که دوباره حالت خوب شده، ترکت میکنم. حالا بدون جو بهتر میشی.
دوستان صمیمی تا ابد، جو.
کنار یادداشت، همهی صورتحسابهام بود. جو تمام بدهیهام رو پرداخت کرده بود. میدونستم چیکار باید بکنم. برمیگشتم آهنگری و از جو میخواستم اجازه بده اونجا زندگی کنم. مدت کوتاهی اونجا زندگی و کار میکردم. بعد میرفتم خارج از کشور و برای هربرت کار میکردم.
بعد، با بیدی ازدواج میکردم و به عنوان یک مرد فقیر با اون زندگی میکردم. بهتر بود استلا رو فراموش کنم. وعده و وعیدهای بزرگ من به پایان رسیده بود. بدون اونها مرد خوشبختتری میشدم.
اواخر ژوئن بود و هوا خیلی خوب بود. به آرامی در امتداد جاده به روستامون قدم زدم. از آرامش آرام مزارع و مسیرهایی که خیلی خوب میشناختم لذت میبردم.
در حومه میتونستم زندگی سادهای با بیدی داشته باشم. جو در نزدیکی در آهنگری خواهد بود. اینجا گذشته و همهی رویاهای احمقانهام رو فراموش میکردم.
مدرسهی روستا، جایی که فکر میکردم بیدی رو پیدا میکنم، بسته بود. به سمت آهنگری رفتم و اونجا هم بسته بود.
اما همهی پنجرههای خونهی ما کاملاً باز بودن. پردههای تمیز روی پنجرهها بود و باغچهی کوچیک پر از گل بود.
و جو و بیدی اونجا، در آستانهی در، ایستاده بودن و دست هم رو گرفته بودن. وقتی من رو دیدن، با لذت خندیدن.
‘بیدی عزیزم، چقدر شیک شدی!’ گفتم. اضافه کردم: “و تو هم جو. موضوع چیه؟’
‘روز عروسیمه، پیپ!’ بیدی داد زد. “و من با جو ازدواج کردم!”
و به این ترتیب آخرین رویای من از بین رفت.
گفتم: ‘بیدی عزیز، تو بهترین شوهر دنیا رو داری. و تو، جویِ عزیز، بهترین همسر رو داری. خیلی خوشبختت میکنه، جویِ عزیز عزیز من.
“اومدم تا از شما برای هر کاری که برای من انجام دادید تشکر کنم.”
ادامه دادم: “شاید یه بچه، یه پسر کوچولو داشته باشید. بهش بگید چقدر شما دو نفر رو دوست دارم و بهتون احترام میذارم. بهش یاد بدید وقتی بزرگ شد مردی بهتر از من بشه. و جویِ عزیزم من رو به خاطر اشتباهی که بهت کردم، ببخش.”
جو گفت: “پیپ، رفیق عزیز قدیمی، چیزی برای بخشش وجود نداره. خدا میدونه که هیچ چیز برای بخشش وجود نداره.”
بیدی زمزمه کرد: “چیزی برای بخشش وجود نداره، پیپ عزیز، چیزی برای بخشش وجود نداره.”
یک ماه بعد، انگلیس رو ترک کردم و رفتم مصر. اونجا به عنوان دفتردار هربرت کار کردم. کار اون و شریکش خوب پیش میرفت و بعد از چند سال، من هم شریک شدم. هربرت با کلارا ازدواج کرد و من بدهیم رو به جو پرداخت کردم.
یازده سال طولانی در مصر کار کردم. در تمام اون مدت برنگشتم انگلیس.
بعد، عصر یک روز در ماه دسامبر، به آهنگری قدیمی برگشتم. بی سر و صدا در آشپزخونه رو باز کردم و به داخل نگاه کردم. جو در جای همیشگیش کنار آتش نشسته بود. و اونجا، روی یک چهارپایه کنار جو یک پسر بچه نشسته بود.
جو گفت: “اسمش رو گذاشتیم پیپ. امیدوار بودیم مثل تو بزرگ بشه و فکر میکنیم همینطور شده!”
گفتم: “خیلی خوشحالم، جو.”
ادامه دادم: “فکر نمیکنم هرگز ازدواج کنم و بچهدار بشم. اما پیپ کوچولو رو مثل پسر خودم دوست خواهم داشت.”
بیدی با لبخند به من گفت: “اما تو ازدواج میکنی و بچههای خودت رو خواهی داشت، پیپ.”
جواب دادم: “هربرت و کلارا هم همین رو میگن. اما من هرگز ازدواج نمیکنم.”
بیدی آهسته گفت: ‘پیپ عزیز، مطمئنی هنوز در آرزوی استلا نیستی؟ مطمئنم فراموشش نکردی.”
جواب دادم: ‘بیدی عزیزم، من هیچ چیز از زندگی گذشتهام رو فراموش نکردم. اما اون رویا هم مثل تمام رویاهای دیگه از بین رفته.”
میدونستم ازدواج استلا ناخوشایند بوده. شوهرش، بنتلی درامل، فوت کرده بود، اما مطمئن بودم که استلا دوباره ازدواج کرده.
بعد از شام، تصمیم گرفتم از مکانی که من و استلا برای اولین بار همدیگه رو دیده بودیم بازدید کنم. به آرامی از آهنگری راهی شدم و تقریباً هوا تاریک شده بود که به دروازههای آهنی بلند رسیدم. خانهی ساتیس رو خراب کرده بودن و علفهای باغ قدیمی بیش از اندازه رشد کرده بود. فقط دروازهها و دیوار باغ پا بر جا بودن. در مه غروب در باغ قدم زدم. ماه و چند ستاره در آسمان میدرخشیدن.
زنی در باغ قدم میزد. وقتی بهش نزدیکتر شدم برگشت و اسمم رو گفت.
آرام جواب دادم: “استلا.”
استلا جواب داد: “تعجب کردم که منو شناختی. زندگی غمانگیزم تغییرم داده، پیپ.”
استلا هنوز زیبا بود. اما نگاه غمانگیزتر و مهربانتری در چشمهاش دیده میشد. دستم رو به آرامی نوازش کرد.
گفتم: “عجیبه که بعد از این همه سال باید اینجا همدیگه رو میدیدیم، استلا. زیاد میای اینجا؟”
“تا امروز نیومده بودم. حالا همهی اینها متعلق به منه. این تنها چیزیه که برام باقی مونده. فکر میکنم خارج از کشور کار میکردی.”
جواب دادم: “بله. سخت کار میکنم و کارم هم خوب پیش میره.”
استلا گفت: “اغلب بهت فکر می کنم، پیپ.”
جواب دادم: “تو همیشه در فکر من بودی.”
استلا گفت: “دوباره اینجا، در مکان قدیمی بودن عجیبه. من عوض شدم. امیدوارم آدم بهتری شده باشم. تو تمام اون سالهای گذشته با من مهربان بودی، پیپ. حالا هم با من مهربون باش. بذار به عنوان دوست از هم جدا بشیم.”
جواب دادم: “ما دوستیم، دوستانی که هرگز از هم جدا نخواهند شد. حالا که دوباره دیدمت، استلا، هرگز رهات نمیکنم.”
استلا لبخند زد. دستش رو گرفتم و با هم از اون باغ پر از علف هرز خارج شدیم. و میدونستم که این بار هرگز و هرگز از هم جدا نخواهیم شد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
Friends Together
And now followed the most terrible time of my life. Magwitch had wanted me to have his money, but when he was sentenced to death, the court took his money and property. I had many debts and no money to pay them. When Magwitch died, Herbert was abroad on business. I was alone.
I became very ill - I had a fever and could neither move nor speak. In my feverish dreams I remembered everything that had happened to me. My thoughts were strange and confused.
I thought I was in the river again, turning over and over in the crashing water. Then I thought I was a little child, sitting beside Joe. More and more in my dreams, the face I saw was Joe’s. Joe, who had always been kind, had always been ready to help me. Joe, to whom I had been so unkind and so ungrateful.
Then one day, I opened my eyes. I was very weak, but the fever had gone. And there was Joe, sitting quietly by the window, smoking his pipe and smiling at me.
‘Is that really you, Joe?’ I said.
‘Of course it is, Pip old chap. Waiting to help you as always, Pip.’
‘Oh, Joe, I’ve been so ungrateful,’ I said. ‘Why are you so good to me?’
‘You and me were ever the best of friends, Pip,’ Joe answered.
‘When you’re well enough, we’ll leave London and go back to the country, Pip old chap!’
‘How long have I been ill, Joe?’ I asked.
‘How long?’ Joe repeated slowly. ‘Well, it’s the end of May now. Tomorrow is the first of June.’
‘And have you been here all this time, Joe?’
‘That’s right, old chap. Mr Jaggers told us you were ill. Biddy said I must come to you at once, so I did. Biddy is a very good woman. She loves you Pip and so do I. Biddy has taught me to read and write. She has told me to write to her about you.’
As I grew stronger, I told Joe everything. I told him how rich I had been and that now I was poor. But Joe did not want to hear.
‘Pip old chap, we’ve always been the best of friends,’ Joe said. ‘Why try to explain what’s past?
‘When you was a child, I tried to save you from Mrs Joe and Tickler. Now I want to keep these troubles from you. There’s no need for money to come between us. It never did before.’
With Joe’s help, I was soon able to walk a little. My fever had completely gone and I felt better every day.
But one thing worried me. As I grew stronger, Joe became more awkward and uncomfortable with me. He even began to call me “sir”.
One night, Joe came into my room and asked me how I was.
‘Dear Joe, I am completely well now, thanks to you,’ I answered.
Joe touched my shoulder with his great hand.
‘Then goodnight, sir,’ he whispered.
In the morning, I got up and dressed. I called to Joe, but he was not in his room. His luggage had gone.
Joe had left a note on the table.
As you are well again, I am leaving you. You will do better without Joe now.
Ever the best of friends, Joe.
With the note, were all my bills. Joe had paid all my debts. I knew what I had to do. I would go back to the forge and ask Joe to let me live there. I would live and work there for a short time. Then I would go overseas and work for Herbert.
Later on, I would marry Biddy and live with her as a poor man. It was best to forget Estella. My great expectations were at an end. I would be a happier man without them.
It was late June and the weather was very beautiful. I walked slowly along the road to our village. I was enjoying the quiet peace of the fields and paths that I knew so well.
In the country I could live a simple life with Biddy. Joe would be nearby at the forge. Here I would forget the past and all my foolish dreams.
The village school, where I thought I would find Biddy, was closed. I walked on to the forge, and that too was closed.
But all the windows of our house were open wide. There were clean curtains at the windows and the little garden was bright with flowers.
And there, in the doorway, stood Joe and Biddy, holding hands. When they saw me, they laughed with pleasure.
‘My dear Biddy, how smart you look!’ I said. ‘And you too, Joe,’ I added. ‘What’s the matter?’
‘It’s my wedding-day, Pip!’ Biddy cried. ‘And I’m married to Joe!’
So my last dream disappeared.
‘Dear Biddy, you have the best husband in the world,’ I said. ‘And you, dear Joe, have the best wife. She will make you very happy, my dear, dear, Joe.
‘I have come to thank you for everything you have done for me,’
‘Perhaps you will have a child, a little boy,’ I went on. ‘Tell him how I love and respect you both. Teach him to grow up a better man than me. And forgive me, dear Joe, for the wrong I have done you.’
‘Pip, dear old chap, there is nothing to forgive,’ Joe said. ‘God knows, there is nothing to forgive.’
‘Nothing to forgive, Pip dear, nothing to forgive,’ Biddy whispered.
A month later, I left England and went to Egypt. I worked there as a clerk for Herbert. He and his partner were doing well, and, after a few years, I became a partner too. Herbert married Clara and I paid back my debt to Joe.
I worked in Egypt for eleven long years. I did not return to England in all that time.
Then, one evening in December, I returned to the old forge. I opened the kitchen door quietly and looked in. There was Joe, sitting in his place by the fire. And there, sitting on a stool next to him, was a little boy.
‘We called him Pip, after you,’ Joe said. ‘We hoped he would grow like you, and we think he has!’
‘I am very pleased, Joe,’ I said.
‘I do not think that I shall ever marry and have children,’ I went on. ‘But I shall love young Pip as if he were my own son.’
‘But you will marry and have children of your own, Pip,’ Biddy told me, with a smile.
‘That’s what Herbert and Clara say,’ I replied. ‘But I shall never marry.’
‘Dear Pip,’ Biddy said softly, ‘Are you sure you still don’t long for Estella? I’m sure you have not forgotten her.’
‘My dear Biddy, I have forgotten nothing of my past life,’ I answered. ‘But that dream has gone, like all the others.’
I knew that Estella’s marriage had been unhappy. Her husband, Bentley Drummle, had died, but I was sure that Estella had married again.
After supper, I decided to visit the place where Estella and I had first met. I walked slowly from the forge and it was almost dark when I reached the tall iron gates. Satis House had been pulled down and the old garden was completely overgrown. Only the gates and the garden wall were standing. I walked in the garden in the evening mist. The moon and a few stars shone in the sky.
A woman was walking in the garden. As I got closer to her she turned and spoke my name.
‘Estella,’ I answered quietly.
‘I am surprised that you recognize me,’ Estella replied. ‘My sad life has changed me, Pip.’
Estella was still beautiful. But there was a sadder, kinder look in her eyes. She touched my hand gently.
‘It is strange that we should meet here, Estella, after so many years,’ I said. ‘Do you often come back?’
‘I have never returned until today. All this belongs to me now. It is all I have left. You have been working overseas, I think.’
‘Yes,’ I answered. ‘I work hard and I am doing well.’
‘I have often thought of you, Pip,’ Estella said.
‘You have always been in my thoughts,’ I answered.
‘It is strange to be here, in the old place again,’ Estella said. ‘I have changed. I am a better person, I hope. You were kind to me all those years ago, Pip. Be kind to me now. Let us part from each other as friends.’
‘We are friends,’ I answered, ‘friends who will never part. For now I have met you again, Estella, I will never let you go.’
Estella smiled. I held her hand and we walked together out of the overgrown garden. And I knew that, this time, we would never, never part.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.