روز کریسمس

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: انتظارات بزرگ / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

روز کریسمس

توضیح مختصر

محکومین فراری دستگیر میشن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

روز کریسمس

وقتی برگشتم خونه، خانم جو به قدری مشغول تهیه نهار کریسمس بود که سؤالی از من نپرسید. آرام کنار جو نشستم.

قرار بود نهار ما ساعت یک و نیم باشه. خیلی قبل از اون، توسط خانم جو تمیز شدم و بهترین لباس‌هام رو پوشیدم. این وظیفه‌ی من بود که در رو به روی مهمانانمون باز کنم - سه نفر از همسایه‌ها و عمو پامبلچوک.

عمو پمبلچوک مردی چاق و احمق بود با موهایی که روی سرش سیخ ایستاده بودن. خواهرم رو خیلی تحسین می‌کرد، اما به من و جو خیلی کم فکر می‌کرد. دو بطری شراب آورده بود و اونها رو با تعظیم و لبخند به خانم جو داد.

خیلی زود همه با خوشحالی مشغول خوردن و آشامیدن بودن. همه به جز من. ترسیده بودم. خانم جو امروز پای رو سرو میکرد؟ کِی متوجه میشد نیست؟

به نظر نهار تموم شده بود، که خواهرم ناگهان با جو صحبت کرد.

“بشقاب‌های تمیز بیار!” دستور داد. من محکم پایه‌ی میز رو گرفتم. می‌دونستم چه اتفاقی میفته. خواهرم به میهمانانش لبخند زد.

گفت: “و حالا همه باید هدیه‌ی دیگه‌ای از طرف عمو پمبلچوک رو میل کنید. یک پای گوشت خوشمزه!”

عمو پمبلچوک با خوشحالی گفت: “خب، خانم جو، غذای فوق‌العاده‌ای بود. اما فکر می‌کنم می‌تونم یک تکه از اون گوشت پای رو بخورم!”

خواهرم با عجله وارد آهنگری شد و عمو پمبلچوک چاقو و چنگالش رو برداشت.

جو به من زمزمه کرد: “باید یه تکه پای بخوری، پیپ.”

دیگه نمی‌تونستم اونجا بشینم. گریه کردم یا نه؟ یادم نمیاد. اما از جام پریدم و به طرف در ورودی دویدم. همون لحظه، خانم جو از آبدارخونه برگشت.

“چه اتفاقی برای پای گوشت افتاده؟” فریاد زد.

در رو باز کردم و دویدم - مستقیم به طرف گروهی از سربازان. رهبر اونها، یک گروهبان، یه دستبند دستش بود!

“خب حالا، مرد جوان!” گروهبان در حالی که وارد آشپزخانه‌ی ما میشد، به تندی گفت.

ادامه داد: “خانم‌ها و آقایان، ببخشید. ما در حال تعقیب محکومین فراری هستیم و به یک آهنگر احتیاج داریم.”

‘اون رو برای چی می‌خواید؟’ خواهرم با تعجب پرسید.

گروهبان جواب داد: “خب، دوست دارم بمونم و با همسر جذابش صحبت كنم. اما امروز مشغول کار پادشاه هستیم. به آهنگر نیاز داریم تا کار کوچکی برامون انجام بده.”

جو ایستاد و گروهبان دستبندها رو دراز کرد.

گروهبان گفت: “اینها مشکلی دارن، آهنگر. ما امروز به اینها نیاز داریم، بنابراین می‌خوام تعمیرشون کنی.”

جو دستبندها رو در دست بزرگش گرفت.

گفت: “باید آتش رو در آهنگری روشن کنم. این کار حدوداً دو ساعت طول میکشه.”

گروهبان جواب داد: “مشکلی نیست. مطمئنیم که محکومان هنوز در مرداب هستن. قبل از تاریک شدن هوا دستگیرشون می‌کنیم. به گمانم کسی اونها رو ندیده؟

همه به جز من سر تکان دادن. به فکر هیچ کس نرسید از من سؤال کنه.

جو کتش رو درآورد و آماده‌ی کار شد. با کمک سربازان، آتش آهنگری به زودی به شدت در حال سوختن بود. وقتی جو آهن سفید داغ رو چکش میزد، همه دورش ایستادیم و تماشاش کردیم.

خانم جو به سربازان آبجو داد. عمو پمبلچوک برای گروهبان شراب ریخت و بعد مقداری هم برای بقیه ریخت. حتی من هم کمی شراب گرفتم.

در آهنگری ایستاده بودیم و می‌خندیدیم و صحبت می‌کردیم. من با ناراحتی به دو محکوم سرد و گرسنه در مرداب‌ها فکر کردم.

بالاخره دستبند تعمیر شد. جو از گروهبان پرسید می‌تونه همراه سربازان که به دنبال محکومین هستن بره.

“مسلماً، آهنگر.” گروهبان جواب داد: “اگه دوست داری پسر رو هم با خودت بیار.”

خواهرم با تندی گفت: “خوب، اگه کاری کرد به سرش شلیک شد، از من نخواه درستش کنم.”

جو من رو روی شونه‌های پهنش بلند کرد. وقتی شروع به تعقیب سربازان کردیم، تو گوشش زمزمه کردم.

“جو، امیدوارم پیداشون نکنیم!”

و جو هم زمزمه کرد. “بیا امیدوار باشیم در رفته باشن، پیپ رفیق قدیمی.”

حالا هوا تاریک بود. در راه رفتن به مرداب‌ها، باد برّان باران یخی رو به صورتمون میزد.

گروه سربازان به سرعت حرکت می‌کردن. ما با سرعت زیاد می‌رفتیم، گاهی روی زمین ناهموار سکندری می‌خوردیم، گاهی می‌افتادیم. بالاخره در مرداب‌ها بودیم، و آب یخ‌زده‌ی داخل خندق‌ها رو با گام‌هامون می‌پاشیدیم بیرون.

ناگهان، فریادی شنیدیم. ایستادیم و گوش دادیم. فریاد تکرار شد و بعد فریاد دیگه‌ای شنیدیم.

گروهبان ما رو به سمت راست فرستاد. به دویدن ادامه دادیم، حتی با سرعت بیشتر، آب خندق‌ها رو بیرون می‌پاشیدیم، و از سواحل شیب‌دار بالا و پایین می‌رفتیم.

و حالا می‌تونستیم صدای فریاد دو مرد رو بشنویم.

«قتل!» یکی فریاد زد.

“محکومین! از این طرف برای محکومین فراری!” دیگری فریاد زد.

این دو نفر پایین یک خندق درگیر بودن. آب گل‌آلود رو به اطراف می‌پاشیدن. مردها به هم فحش می‌دادن و همدیگه رو میزدن.

وقتی سربازان مردها رو از خندق بیرون کشیدن، هر دو محکوم پاره شده بودن و خونریزی میکردن.

محکوم من با آستین پاره‌اش خون روی صورتش رو پاک کرد.

“من این مرد رو گرفتم! میدمش به شما!” فریاد زد. “فراموش نکنید. من اون رو برای شما گرفتم!”

وقتی به دو محکوم دستبند میزدن، گروهبان جواب داد: “این کمکی به تو نمی‌کنه.”

“انتظار ندارم کمکم کنه”. محکوم من جواب داد: “من گرفتمش و این برای من کافیه.”

لباس محکوم دیگه پاره بود و صورتش خونی بود. اما هنوز جای زخم روی گونه‌اش رو می‌دیدم.

“اون سعی کرد من رو به قتل برسونه، گروهبان!” مرد جوان گفت.

“سعی؟” محکوم من تکرار کرد. “فکر می‌کنی من سعی کنم و موفق نشم؟ نه، من گرفتمش و اینجا نگهش داشتم. می‌تونستم فرار کنم، اما اجازه نمی‌دادم این آقا فرار کنه. یک بار منو فریب داد. اجازه نمیدم دوباره فریبم بده!”

مرد دیگه با صدای ضعیف تکرار کرد: “اون سعی کرد من رو به قتل برسونه.”

“دروغ میگه.” محکوم من جواب داد: “اون همیشه دروغگو بود. ما با هم محاکمه شدیم و اون در دادگاه دروغ گفت. اون موقع از من می‌ترسید و حالا هم از من می‌ترسه. نگاهش کنید! به محكوم آقا نگاه كنید که از ترس میلرزه!”

“کافیه دیگه!” گروهبان گفت. “مشعل‌ها رو روشن کنید!” به سربازان فریاد زد.

حالا هوا خیلی تاریک شده بود. ماه نبود. در نور مشعل‌ها، محکوم من برگشت و برای اولین بار من رو دید.

محکوم من به گروهبان گفت: “یک لحظه صبر کنید. می‌خوام چیزی بگم. نمی‌خوام کسی به خاطر کاری که من کردم، مقصر شناخته بشه. یک مرد باید غذا بخوره. من از روستا غذا و نوشیدنی برداشتم. نان، پنیر، برندی و یک پای گوشت برداشتم. از خونه‌ی آهنگر.”

“از خونه‌ی شما پای دزدیده شده؟” گروهبان از جو پرسید.

جو جواب داد: “بله، همسرم فهمید پای نیست - همون لحظه که شما اومدید. درسته، مگه نه، پیپ؟”

محکوم که به من نگاه نمی‌کرد، گفت: “پس خیلی متأسفم که پای شما رو خوردم، آهنگر.”

جو با مهربانی گفت: “نوش جونت، آدم بدبخت بیچاره. ما نمی‌دونیم تو چیکار کردی، اما ما نمی‌خوایم گرسنگی بکشی، می‌خوایم، پیپ؟”

محکوم آستین پاره‌اش رو کشید روی چشم‌هاش و برگشت. وقتی دو مرد به سمت دریا و کشتی‌های زندان هدایت می‌شدن، من و جو تماشا کردیم.

روزها بعد، وقتی دیدم جو در آهنگری دنبال سوهانش میگرده، نزدیک بود حقیقت رو بهش بگم. اما من ترسو بودم و از فکری که در موردم می‌کرد می‌ترسیدم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Christmas Day

When I got home, Mrs Joe was too busy preparing our Christmas dinner to ask me questions. I sat down quietly by Joe.

Our dinner was to be at half past one. Long before that, I was scrubbed clean by Mrs Joe and dressed in my best clothes. It was my job to open the door to our guests - three of our neighbours, and Uncle Pumblechook.

Uncle Pumblechook was a fat, stupid man with hair that stood up on his head. He greatly admired my sister but thought very little of Joe and myself. He had brought two bottles of wine and he gave them to Mrs Joe with a bow and a smile.

Everyone was soon eating and drinking happily. Everyone except me. I was terrified. Was Mrs Joe going to serve the pie today? When would she discover it was missing?

Dinner seemed to be finished, when my sister suddenly spoke to Joe.

‘Fetch clean plates!’ she ordered. I held on tight to the table leg. I knew what was going to happen.

My sister smiled at her guests.

‘And now you must all taste another gift from Uncle Pumblechook,’ she said. ‘It’s a delicious meat pie!’

‘Well, Mrs Joe, this has been a wonderful meal,’ Uncle Pumblechook said happily. ‘But I think I could eat a slice of that meat pie!’

My sister hurried into the pantry and Uncle Pumblechook picked up his knife and fork.

‘You shall have a slice of pie, Pip,’ Joe whispered to me.

I could not sit there any longer. Did I cry out or not? I can’t remember. But I jumped up and ran towards the front door. At the same moment, Mrs Joe came back from the pantry.

‘What’s happened to the meat pie?’ she cried.

I opened the door and ran - straight into a group of soldiers. Their leader, a sergeant, was holding out a pair of handcuffs!

‘Now then, young man!’ the sergeant said sharply, as he marched into our kitchen.

‘Excuse me, ladies and gentlemen,’ he went on. ‘We’re chasing escaped convicts and we need the blacksmith.’

‘What do you want him for?’ my sister asked in surprise.

‘Well I’d like to stay and talk to his charming wife,’ the sergeant replied. ‘But today we’re busy with the King’s business. We need the blacksmith to do a little job for us.’

Joe stood up and the sergeant held out the handcuffs.

‘There’s something wrong with these, blacksmith,’ the sergeant said. ‘We need them today, so I’d like you to mend them.’

Joe took the handcuffs in his great hand.

‘I’ll have to light the fire in the forge,’ he said. ‘This job will take about two hours.’

‘That’ll be all right,’ the sergeant answered. ‘We’re sure that the convicts are still on the marshes. We’ll capture them before it’s dark. No one has seen them, I suppose?’

Everyone except me shook their heads. No one thought of asking me.

Joe took off his coat and got ready for work. With the soldiers’ help, the forge fire was soon burning fiercely. As Joe hammered the white-hot iron, we all stood round and watched him.

Mrs Joe gave the soldiers some beer. Uncle Pumblechook poured out wine for the sergeant and then poured some for everyone else. Even I got a little wine.

We stood in the forge, laughing and talking. I thought sadly of the two convicts, cold and hungry on the marshes.

At last the handcuffs were mended. Joe asked the sergeant if he could follow the soldiers while they searched for the convicts.

‘Certainly, blacksmith. Bring the boy with you, if you like,’ the sergeant answered.

‘Well,’ my sister said sharply, ‘if he gets his head shot off, don’t ask me to mend it.’

Joe lifted me up onto his broad shoulders. As we began to follow the soldiers, I whispered in his ear.

‘I hope, Joe, that we don’t find them!’

And Joe whispered back. ‘Let’s hope they’ve got away, Pip old chap.’

It was dark now. On our way to the marshes, the bitter wind blew icy rain into our faces.

The group of soldiers moved quickly. We went at a fast pace, sometimes stumbling on the rough ground, sometimes falling. At last we were on the marshes, splashing in and out of the ditches full of icy water.

Suddenly, we heard a shout. We stopped and listened. The shout was repeated and then we heard another.

The sergeant sent us to the right. On we ran, even faster, splashing through ditches, up and down steep banks.

And now we could hear that two men were shouting.

‘Murder!’ one cried.

‘Convicts! This way for the escaped convicts!’ shouted the other.

The two men were fighting at the bottom of a ditch. They were splashing in the muddy water. The men were cursing and hitting out at each other.

When the soldiers pulled the men from the ditch, both of the convicts were torn and bleeding.

My convict wiped the blood from his face with his torn sleeve.

‘I caught this man! I’m giving him to you!’ he cried. ‘Don’t forget that. I caught him for you!’

‘That won’t help you,’ the sergeant answered, as the two convicts were handcuffed.

‘I don’t expect it to help me. I caught him and that’s enough for me,’ my convict answered.

The other convict’s clothes were torn and his face was bloody. But I could still see the scar on his cheek.

‘He tried to murder me, sergeant!’ the young man said.

‘Tried?’ my convict repeated. ‘Do you think I would try and not succeed? No, I caught him and held him here. I could have escaped, but I wouldn’t let this gentleman get away. He tricked me once. I’ll not let him trick me again!’

‘He tried to murder me,’ the other man repeated weakly.

‘He’s lying. He always was a liar,’ my convict answered. ‘We were put on trial together and he lied at the trial. He was scared of me then and he’s scared of me now. Look at him! Look at the gentleman convict, shaking with fear!’

‘That’s enough!’ the sergeant said. ‘Light the torches there!’ he shouted to the soldiers.

It was very dark now. There was no moon. In the light of the torches, my convict turned and saw me for the first time.

‘Wait a minute,’ my convict said to the sergeant. ‘I wish to say something. I don’t want anyone to be blamed for what I did. A man must eat. I took drink and food from the village. I took bread, cheese, brandy and a meat pie. From the blacksmith’s house.’

‘Has a pie been stolen from you?’ the sergeant asked Joe.

‘Yes, my wife found out it was missing - at the very moment you came in,’ Joe answered. ‘That’s right, isn’t it, Pip?’

‘Then I’m very sorry I ate your pie, blacksmith,’ the convict said, not looking at me.

‘You’re welcome to it, poor miserable fellow,’ Joe said kindly. ‘We don’t know what you’ve done, but we wouldn’t want you to starve, would we, Pip?’

The convict wiped his torn sleeve across his eyes and turned away. Joe and I watched as the two men were led away towards the sea and the prison-ships.

Days later, when I saw Joe looking for his file in the forge, I nearly told him the truth. But I was a coward and too afraid of what he would think of me.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.