در خانه‌ی خانم هاویشام

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: انتظارات بزرگ / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

در خانه‌ی خانم هاویشام

توضیح مختصر

یک خانم پیر میخواد پیپ یره خونه‌اش بازی کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

در خانه‌ی خانم هاویشام

یک شب، حدود دو سال بعد، جو و من کنار آتش نشسته بودیم. خانم جو همراه عمو پامبلچوک با کالسکه به شهر رفته بود.

من کمی خوندن و نوشتن یاد گرفته بودم و جو خیلی بهم افتخار می‌کرد. سعی می‌کردم الفبا رو به اون یاد بدم. اما تنها حروفی که می‌تونست تشخیص بده J ، O و E بودن.

جو با ناراحتی گفت: “فکر می‌کنم برای یادگیری من خیلی دیر شده، پیپ رفیق قدیمی. من هیچ وقت نرفتم مدرسه. مادرم دوست داشت من برم مدرسه اما پدرم اجازه نمی‌داد. اون مرد سختی بود، پیپ. پدرم آهنگر بود. نذاشت برم مدرسه و مجبورم کرد برای اون کار کنم. با مادرم بی‌رحم بود و اغلب کتکش میزد.

جو توضیح داد: “به همین دلیل به خواهرت اجازه میدم هر کاری می‌خواد انجام بده. می‌دونم با تو سختگیری می‌کنه، پیپ، اما قلب خوبی داره. وقتی مادر و پدرت مردن ازت مراقبت کرد. وقتی قبول کرد با من ازدواج کنه از تو مراقبت می‌کرد. بهش گفتم: “بچه کوچولوی بیچاره رو بیار. در آهنگری براش جا هست.”

من شروع کردم به گریه کردن و تشکر از لطف جو. می‌دونستم برام چه دوست خوبیه.

حالا ساعت هشت بود و بیرون هوا تاریک بود. جو زغال بیشتری روی آتش ریخت. کنار در ایستادیم و به صدای ارابه‌ی عمو پامبلچوک گوش دادیم.

چندی نگذشت که خواهرم و عمو پمبلچوک اومدن. ایستادن و خودشون رو کنار آتش آشپزخونه گرم کردن. وقتی خانم جو سرپوش و شالش رو در می‌آورد، با تندی به من نگاه کرد.

فریاد زد: “خوب، این پسر حالا باید قدردان من باشه.”

من و جو با تعجب به هم نگاه کردیم.

عمو پومبلچوک جواب داد: “کاملاً درسته، کاملاً درسته. باید برای فرصتی که اون زن بهش داده سپاسگزار باشه!”

من و جو حتی بیشتر تعجب کردیم.

“خب، به چی زل زدی؟” خانم جو با سرزنش گفت. صورتش از سرما قرمزتر از همیشه شده بود.

“به “اون زن” که اشاره شد.” جو مؤدبانه شروع کرد.

خواهرم با تندی جواب داد: “خانم هاویشام “اون مرد” نیست.”

“خانم هاویشام که در شهر زندگی می‌کنه؟” جو با تعجب پرسید. “خانم هاویشام پیپ رو از کجا می‌شناسه؟ اون هرگز از خونه‌اش خارج نمیشه، نه؟”

خانم جو با بی‌حوصلگی توضیح داد: “اون پیپ رو نمی‌شناسه، اما عمو پمبلچوک رو می‌شناسه. می‌خواد یه پسر بره خونه‌اش و بازی کنه. عمو پمبلچوک لطف کرده و از این پسر اسم برده. بنابراین پیپ امشب با عمو پمبلچوک برمی‌گرده شهر. و فردا تو خونه‌ی خانم هاویشام بازی می‌کنه، وگرنه من با اون بازی می کنم!”

بدون یک کلمه‌ی دیگه- خانم جو با دست‌های استخوانیش من رو گرفت. من رو شست و سابید تا جایی که به سختی می‌تونستم نفس بکشم. بعد بهترین لباس‌هام تنم شدن و به عمو پامبلچوک سپرده شدم.

“خداحافظ، جو!” وقتی توسط خانم جو از در بیرون رانده شدم، فریاد زدم.

“خداحافظ و خدا به همراهت، پیپ رفیق قدیمی!” جو جواب داد. یک لحظه بعد، در گاری عمو پامبلچوک نشسته بودم و در راه شهر بودیم.

ساعت ده صبح روز بعد، عمو پمبلچوک من رو به خانه‌ی ساتیس که محل زندگی خانم هاویشام بود، برد.

خونه خیلی بزرگ و غم‌انگیز بود. دروازه‌های آهنی بلند جلوی خونه قفل بودن. عمو پمبلچوک زنگ رو زد و منتظر موندیم.

بعد از چند دقیقه، دختری با لباس زیبا از حیاط سنگفرش به طرف ما اومد. خیلی زیبا بود و خیلی مغرور به نظر می‌رسید.

“اسمتون چیه؟” خانم جوان پرسید.

‘پامبلچوک.” عمو پمبلچوک مؤدبانه جواب داد: “و این پیپه.”

“این پیپه، درسته؟ دختر با نگاهی تحقیرآمیز به من گفت. بیا تو، پیپ.”

دسته کلید بزرگی دست دختر بود. با یکی از کلیدها دروازه رو باز کرد و دروازه رو باز نگه داشت. وارد شدم و عمو پمبلچوک شروع کرد که دنبالم بیاد. اما دختر جلوش رو گرفت.

“می‌خواید خانم هاویشام رو ببینید؟” پرسید.

“اگر خانم هاویشام می‌خواد من رو ببینه.” عمو پمبلچوک شروع کرد.

دختر با تندی گفت: “اما نمی‌خواد. بیا، پسر.”

دروازه رو قفل کرد و من رو در حیاط هدایت کرد. حیاط تمیز بود ، اما بین سنگ‌ها چمن رشد کرده بود، انگار که کسی هرگز اونجا راه نرفته. حالا می‌دیدم که دختر تقریباً همسن منه. اما آنقدر زیبا و مغرور بود که خیلی بزرگ‌تر به نظر می‌رسید.

روی در ورودی بزرگ زنجیر بود. به سمت در کناری رفتیم و دختر بازش کرد.

داخل خونه همه جا تاریک بود. پرده‌ها کشیده بودن و کرکره‌ی همه پنجره‌ها بسته بودن. دختر شمع روشنی رو برداشت و این تنها روشنایی ما بود. من رو از چندین راهروی تاریک و از یک راه‌پله عریض بالا برد. بالاخره به دری رسیدیم که دختر اونجا توقف کرد.

گفت: “برو داخل.”

مؤدبانه زمزمه کردم: “بعد از شما، خانم.”

“احمق نباش، من نمیرم تو!” دختر جواب داد. و رفت و شمع رو با خودش برد.

با ترس زیاد، در رو زدم.

صدای یک زن آرام گفت: “بیا تو.”

آهسته در رو باز کردم و رفتم داخل. با تعجب زیاد به اطرافم نگاه کردم.

اتاق بزرگ و پر از مبلمان بود. اما پرده‌های سنگین جلوی نور روز رو گرفته بودن و اتاق فقط با شمع روشن بود. دیدم در اتاق لباس یک خانم هستم. و پشت میز آرایش عجیب‌ترین بانویی که در عمرم دیده بودم نشسته بود.

لباس فاخر، ساتن و توری، پوشیده بود و همه‌ی لباس‌هاش سفید بودن. یک شنل سفید عروسی بلند از سرش آویزون بود. با تعجب دیدم که موهای خانم هم سفیده. جواهرات براق به دست داشت و جواهرات دیگه‌ای هم روی میز مقابلش بود. یکی از کفش‌هاش روی زمین افتاده بود. اون یکی روی میز آرایش بود. آرنجش روی میز آرایش بود و صورتش رو گذاشته بود روی دستش.

صندوق‌های پر از لباس اطراف اتاق قرار داده شده بود. هر کدوم از صندوق‌ها حاوی لباس‌های ابریشمی و ساتن زیادی بود. اما لباس‌ها رنگ و رو رفته و پاره بودن.

و بعد دیدم هر چیزی که قبلاً سفید بود حالا رنگ و رو رفته و زرد شده بودن. عروس جوان و بور حالا پیرزنی بود که پوستش زرد و چروکیده بود. فقط چشمان مشکیش نشون میدادن که زنده است.

بعد خانم حرکت کرد و چشمان مشکیش به من خیره شدن.

“کیه؟” پرسید.

“پیپ، خانم. پسر آقای پمبلچوک. من اومدم تا بازی کنم.”

‘بیا اینجا.” خانم گفت: “بذار نگات کنم.”

نزدیک‌تر شدم، اما می‌ترسیدم نگاهش کنم. بعد دیدم که ساعت مچی روی میز آرایش ساعت نه دقیقه به بیست متوقف شده.

“می‌ترسی به من نگاه کنی؟” خانم آرام از من پرسید. “می‌ترسی به زنی که از قبل از تولد تو نور آفتاب رو ندیده نگاه کنی؟”

خانم هاویشام، قلبش رو لمس کرد و گفت: “اینجا رو نگاه کن. قلبم شکسته، شکسته. و من خیلی خسته‌ام. اما فکر کردم دوست دارم بازی یه بچه رو تماشا کنم. پس بازی کن، پسر، بازی کن!”

اونجا ایستاده بودم، قادر به حرکت نبودم و نمی‌دونستم چیکار کنم.

خانم هاویشام بالاخره گفت: “استلا رو صدا کن. برو جلوی در و صداش کن.”

ترسیده بودم، اما مجبور بودم هر کاری میگه رو انجام بدم. بنابراین در رو باز کردم. چندین بار صدا کردم، بعد دیدم دختر با شمعی در دستش به طرف من میاد.

وقتی دختر زیبا وارد اتاق شد، خانم هاویشم لبخند زد. جواهری جلوی موهای قهوه‌ای زیبای استلا گرفت.

خانم هاویشام آرام گفت: “جواهرات من روزی از آن تو میشن. حالا ازت می‌خوام با این پسر ورق بازی کنی.”

“این پسر؟ اما اون خیلی عوامه!” استلا گفت. “لباس‌هاش رو ببینید. او فقط یه پسر کار عوامه!”

خانم هاویشام زمزمه کرد: “مهم نیست. تو می‌تونی قلبش رو بشکنی، نه؟”

بنابراین با استلا ورق بازی کردم. وقتی اشتباه می کردم، به من می‌خندید و البته، بیشتر اشتباه می‌کردم.

“این پسر چه دست‌های زبری داره!” وقتی کارت‌ها رو در دست گرفتم، استلا فریاد زد. “و چه چکمه‌های سنگینی پوشیده!”

“چرا جوابش رو نمیدی ، پیپ؟” بالاخره خانم هاویشام گفت. “اون حرف‌های بی‌رحمانه‌ای دربارت میگه. نظرت در موردش چیه؟”

جواب دادم: “نمی‌خوام بگم.”

خانم هاویشام خم شد و گفت: “تو گوشم بگو.”

آرام گفتم: “فکر می‌کنم خیلی مغروره.”

“بله، و دیگه چی؟”

ادامه دادم: “فکر می‌کنم خیلی زیباست.”

“دیگه؟”

“فکر می‌کنم خیلی بی ادبه.” اضافه کردم: “و لطفاً، حالا می‌خوام برم خونه.”

خانم هاویشام گفت: “اول بازی ورقت رو تموم کن.”

وقتی استلا بازی آخر رو برد، با لبخندی تحقیرآمیز کارت‌ها رو انداخت پایین.

وقتی می‌رفتم، خانم هاویشام گفت: “بعد از شش روز، دوباره بیا، پیپ. ببرش طبقه‌ی پایین، استلا. قبل از رفتن چیزی بهش بده تا بخوره.”

پشت سر استلا از پله‌های دلگیر و راهروهای تاریک پایین رفتم. در کناری رو باز کرد و نور شدید روز چشم‌هام رو اذیت کرد و گیجم کرد.

استلا بهم گفت در حیاط منتظر بمونم. بعد از چند دقیقه، با مقداری گوشت و نون برگشت. انگار که من سگم غذا رو گذاشت روی زمین. چشم‌هام پر از اشک شد. سرم رو برگردوندم، تا استلا گریه‌ام رو نبینه. اما وقتی رفت، با صدای بلند گریه کردم و با چکمه‌های سنگینی که بهشون خندیده بود، به دیوار لگد زدم.

بعد از مدتی، استلا با کلیدهاش برگشت و قفل دروازه‌ی آهنی رو باز کرد.

“چرا گریه نمی‌کنی؟” با لبخند از من پرسید.

جواب دادم: “چون نمی‌خوام.”

گفت: “چرا، می‌خوای. چشم‌هات از گریه سرخ شده. همین حالا هم کم مونده گریه کنی.”

خندید، من رو به بیرون دروازه هل داد و پشت سرم قفلش کرد.

صاف برگشتم خونه‌ی عمو پامبلچوک، اما خونه نبود. بنابراین راه طولانی رو تنها به طرف آهنگری برگشتم.

وقتی راه می‌رفتم، به چیزهای عجیبی که دیده بودم فکر کردم.

به استلا و تمسخرش فکر کردم. باعث شده بود از لباس‌هام، چکمه‌هام و بیشتر از همه از خودم شرمنده بشم. کاش هرگز ندیده بودمش. اما بعد یادم اومد که چقدر زیبا بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

At Miss Havisham’s

One the evening, about two years later, Joe and I were sitting together by the fire. Mrs Joe had gone to town with Uncle Pumblechook in the pony-cart.

I had learnt to read and write a little and Joe was very proud of me. I was trying to teach him the alphabet. But the only letters he could recognize were J, O, and E.

‘I think it’s too late for me to learn, Pip old chap,’ Joe said sadly. ‘I never went to school. My mother wanted me to go to school but my father would not let me. He was a hard man, Pip. My father was a blacksmith. He kept me away from school and made me work for him. He was cruel to my mother and often beat her.

‘That’s why I let your sister do what she wants,’ Joe explained. ‘She’s hard on you, I know, Pip, but she has a good heart. She looked after you when your mother and father died. She was looking after you when she agreed to marry me. “Bring the poor little child”, I told her. “There’s room at the forge for him.”’

I began to cry and to thank Joe for his kindness. I knew what a good friend he was to me.

It was now eight o’clock and dark outside. Joe put more coal on the fire. We stood by the door and listened for the sound of Uncle Pumblechook’s pony-cart.

Not long afterwards, my sister and Uncle Pumblechook arrived. They stood and warmed themselves by our kitchen fire. As Mrs Joe took off her bonnet and shawl, she looked at me sharply.

‘Well, this boy should be grateful to me now,’ she cried.

Joe and I looked at each other in surprise.

‘Quite right, quite right,’ Uncle Pumblechook replied. ‘He should be grateful for the opportunity she’s giving him!’

Joe and I were even more surprised.

‘Well, what are you staring at?’ Mrs Joe snapped. Her face was redder than ever with the cold.

‘A “she” was mentioned…’ Joe began politely.

‘Miss Havisham isn’t a “he”, I suppose,’ my sister answered sharply.

‘Miss Havisham who lives in town?’ Joe asked in surprise. ‘How does Miss Havisham know Pip? She never leaves her house, does she?’

‘She doesn’t know Pip, but she does know Uncle Pumblechook,’ Mrs Joe explained impatiently. ‘She wants a boy to go to her house and play. Uncle Pumblechook kindly mentioned this boy here. So he’s going back to town with Uncle Pumblechook tonight. And tomorrow he’ll play at Miss Havisham’s, or I’ll play with him!’

Without another word-; Mrs Joe grabbed hold of me with her bony hands. She washed and scrubbed me until I could hardly breathe. Then I was dressed in my best clothes and given to Uncle Pumblechook.

‘Goodbye, Joe!’ I cried, as I was pushed out of the door by Mrs Joe.

‘Goodbye and God bless you, Pip old chap!’ Joe answered. In a moment, I was sitting in Uncle Pumblechook’s pony-cart and we were on our way to town.

At ten o’clock the next morning, Uncle Pumblechook drove me to Satis House where Miss Havisham lived.

The house was very big and gloomy. The tall iron gates in front of the house were locked. Uncle Pumblechook rang the bell and we waited.

In a few minutes, a beautifully dressed girl came across the paved courtyard towards us. She was very pretty and she looked very proud.

‘What name?’ the young lady asked.

‘Pumblechook. And this is Pip,’ Uncle Pumblechook answered politely.

‘This is Pip, is it?’ the girl said, looking at me scornfully. ‘Come in, Pip.’

The girl was carrying a large bunch of keys. She unlocked the gate with one of them and held the gate open. I went in and Uncle Pumblechook started to follow. But the girl stopped him.

‘Do you wish to see Miss Havisham?’ she asked.

‘If Miss Havisham wishes to see me . . .’ Uncle Pumblechook began.

‘But she doesn’t,’ the girl said sharply. ‘Come along, boy.’

She locked the gate and led me across the courtyard. It was clean, but grass grew between the stones, as though no one ever walked there. I saw now that the girl was about my age. But she was so beautiful and so proud that she seemed much older.

The big front door had chains across it. We walked on to a side door and the girl opened it.

Inside the house everything was dark. The curtains were drawn and the shutters were closed on all the windows. The girl picked up a burning candle and this was our only light. She led me along several dark passages and up a wide staircase. At last, we came to a door where the girl stopped.

‘Go in,’ she said.

‘After you, miss,’ I whispered politely.

‘Don’t be silly, I’m not going in!’ the girl answered. And she walked away, taking the candle with her.

Feeling very afraid, I knocked at the door.

‘Come in,’ a woman’s voice said quietly.

I opened the door slowly and went inside. I looked around me in the greatest surprise.

The room was large and full of furniture. But heavy curtains shut out the daylight and the room was lit only by candles. I saw that I was in a lady’s dressing-room. And at the dressing-table sat the strangest lady I had ever seen.

She was dressed richly, in satin and lace clothes, and everything she wore was white. A long white wedding veil hung down from her head. I saw with surprise that the lady’s hair was white, too. She wore bright jewels and there were other jewels lying on the table in front of her. One of her shoes lay on the floor. The other one was lying on the dressing-table. Her elbow was on the dressing-table and she was resting her face on her hand.

Trunks full of clothes were placed about the room. Each one contained many silk and satin dresses. But the dresses were faded and torn.

And then I saw that everything that had once been white was now faded and yellow. The fair young bride was now an old woman whose skin was yellow and wrinkled. Only her dark eyes showed that she was alive.

Then the lady moved and those dark eyes stared at me.

‘Who is it?’ she asked

‘Pip, maam. Mr Pumblechook’s boy. I’ve come to play.’

‘Come here. Let me look at you,’ the lady said.

I moved nearer, but I was afraid to look at her. Then I saw that a watch on the dressing-table had stopped at twenty to nine.

‘Are you afraid to look at me?’ the lady asked me slowly. ‘Are you afraid to look at a woman who hasn’t seen the sun shine since before you were born?

‘Look here,’ Miss Havisham whispered, touching her heart. ‘My heart is broken, broken. And I am so tired… But I thought I would like to see a child play… So play, boy, play!’

I stood there, unable to move, not knowing what to do.

‘Call Estella,’ Miss Havisham said at last. ‘Go to the door and call her.’

I was afraid, but I had to do what she asked. So I opened the door. I called out several times, then I saw the girl walking towards me, the candle in her hand.

Miss Havisham smiled as the beautiful girl came into the room. She held a jewel against Estella’s pretty brown hair.

‘My jewels will be yours one day,’ Miss Havisham said quietly. ‘Now I want you to play cards with this boy.’

‘This boy? But he’s so common!’ Estella exclaimed. ‘Look at his clothes. He’s just a common working boy!’

‘Never mind,’ Miss Havisham whispered. ‘You can break his heart, can’t you?’

So I played cards with Estella. When I made mistakes, she laughed at me and so, of course, I made more.

‘What rough hands this boy has!’ Estella exclaimed, as I held the cards. ‘And what heavy boots he’s wearing!’

‘Why don’t you answer her, Pip?’ Miss Havisham said at last. ‘She says cruel things about you. What do you think of her?’

‘I don’t want to say,’ I replied.

‘Whisper to me,’ Miss Havisham said, bending down.

‘I think she is very proud,’ I said quietly.

‘Yes, and what else?’

‘I think she is very pretty,’ I went on.

‘Anything else?’

‘I think she is very rude. And please,’ I added, ‘I should like to go home now.’

‘Finish your game of cards first,’ Miss Havisham said.

When Estella had won the last game, she threw the cards down with a scornful smile.

‘Come here again in six days, Pip,’ Miss Havisham said as I was leaving. ‘Take him downstairs, Estella. Give him something to eat and drink before he goes.’

I followed Estella down the gloomy stairs and along the dark corridors. She opened the side door and the bright daylight hurt my eyes and confused me.

Estella told me to wait in the courtyard. In a few minutes, she returned with some meat and bread. She placed the food on the ground, as though I was a dog. Tears came into my eyes. I turned my head away, so that Estella would not see me crying. But when she had gone, I cried aloud and kicked the wall with the heavy boots she had laughed at.

After a time, Estella returned with her keys and unlocked the iron gate.

‘Why aren’t you crying?’ she asked me with a smile.

‘Because I don’t want to,’ I replied.

‘Yes, you do,’ she said. ‘Your eyes are red with crying. You are nearly crying now.’

She laughed, pushed me outside the gate and locked it behind me.

I went straight back to Uncle Pumblechook’s, but he was not at home. So I began the long walk back to the forge alone.

As I walked along, I thought about the strange things I had seen.

I thought of Estella and her scorn. She had made me ashamed of my clothes, my boots and most of all, myself. I wished I had never seen her. But then I remembered how beautiful she was.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.